سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): به مناسبت روز جهانی کتاب کودک که مصادف با زادروز هانس کریستین آندرسن، نویسنده دانمارکی ادبیات کودک است، نوع داستاننویسی این نویسنده مشهور را با توجه به کودکان امروز در گفتوگو با یک روانشناس کودکان بررسی کردهایم. عطیه میرزاامیری متولد ۱۳۷۱ است و علاوهبر تحصیل در رشته روانشناسی کودکان در مقطع کارشناسی ارشد، در حوزه مطبوعات نوجوان و آموزش داستاننویسی به کودکان و نوجوانان نیز فعالیت کرده است. در ادامه گفتوگوی ما را با این روانشناس کودکان میخوانید:
- هانس کریستین آندرسن نویسنده مشهور کودک در جهان است که آثار کودک متفاوتی دارد. یکی از آنها داستان کوتاهی است به نام «دخترک کبریتفروش». در این داستان تلخی واقعیت بهویژه فقر و تأثیر آن در زندگی کودکان روایت و نشان داده است. به نظر شما آندرسن در این اثر از داستان و ادبیات به عنوان یک رسانه استفاده کرده بود تا وضعیت جامعه زمان خود را نشان دهد یا چنین برداشتی را نمیتوان از این داستان داشت؟
ما نمیتوانیم با قطعیت بگوییم که آندرسن در داستان «دخترک کبریتفروش» میخواست فقر را نشان دهد؛ چون در یکسری آثار هوشنگ مرادی کرمانی هم فقر و اختلاف طبقاتی را زیاد میبینیم: از «قصههای مجید» تا چند داستان دیگر. یکی از ویژگیهای محتوایی داستان «دخترک کبریتفروش» میتواند این باشد که نویسنده درنظر داشته تضاد طبقاتی و فقر را به ما نشان دهد؛ ولی لزوماً منظورش این نبوده است و صرفاً این را نمیخواسته نشان دهد. قطعاً چیزهای دیگری همراه این مضمون بوده و هست.
- شما رابطه بین روایت واقعیتها در داستان کودک برای کودکان را چطور میبینید؟ چه حدوحدودی برای آن قائل هستید؟
بستگی زیادی به کودک دارد. مسئلهای در این میان وجود دارد؛ اینکه الان آنچه در کتابهای کودک وجود دارد این است که زیاد دستکاری میشود تا درنهایت اثر با بیان کودکانه اما برای بزرگسال مناسب میشود. من نمیخواهم خیلی مطلق صحبت کنم؛ چون خیلی از بچهها با واقعیت و مفهومهای انتزاعی میتوانند ارتباط بگیرند و خیلی از بچهها هم نه، متوجه این مضمون نمیشوند یا اگر متوجه آن شوند به آن خیلی علاقهای نشان نمیدهند. برای همین با واقعیت و داستانهای رئال بیشتر ارتباط میگیرند؛ بنابراین نمیتوانم چیزی بگویم که مطلق باشد یا نباشد یا هرچیزی دیگر. واقعیت و خیال در داستان میتواند تلفیقی باشد یا صرف باشد؛ چون خود کودک انتخاب میکند که الان با واقعیت میتواند آن موضوع را پیش ببرد یا با خیال؟ این را خود بچهها تعیین میکنند نه ما.
- کودکان امروز در جامعه ما روحیاتی متفاوت از کودکان زمانهای دیگر دارند؛ البته که کودک ۲۰ سال پیش هم با کودک ۵۰ سال قبل متفاوت است. از نظر روانشناسی کودک برای ما بگویید که داستاننویسی برای کودک امروز چقدر میتواند شبیه به نوع روایت هانس کریستین آندرسن باشد؟ آیا اصلاً از منظر مخاطبشناسی و روانشناسی کودکان، یک نویسنده این اجازه را دارد که با بیان واقعیتها و تلخی آنها، ذهن کودکان را هنگام مطالعه بهم بریزد و درگیر کند؟
قضیه این است که بین کتاب کودک و کتاب بزرگسال یا حتی کتاب کودک و نوجوان در همین مسئله است. در کتاب کودک نباید خیلی سرراست به دنبال واقعیت و تلخی گشت مخصوصاً تلخی؛ یعنی نباید یک نشانی سرراست به بچهها داد که ببین این واقعیت جامعه است و تلخیها وجود دارد. مسلماً بچه در هر برهه زمانیای که باشد، وقتی آن کتاب را بخواند دچار تنش میشود؛ چون بچهها از کتاب انتظار این را ندارند که با واقعیت عریان روبهرویشان کند، بلکه کتاب را به عنوان سرگرمی میخوانند. حالا از منظر روانشناسی یا اتاق درمان یا هرچیزی که از کتاب استفاده شود، آن هم الگو و پارامترهای خودش را دارد. نمیشود اینقدر سرراست یک واقعیت تلخ را کوباند در صورت بچهها. همان مفهوم سوگ که الان خیلی از کتابها به آن میپردازند خیلی خیالانگیز و نمادین پیش میرود؛ یعنی سرراست نیست. هر کودکی در هر سنی باشد حتی در کودکی خودم زمانی که «دخترک کبریتفروش» را میخواندم واقعاً برایم تلخ بود و مدتها ذهنم را درگیر میکرد؛ چون در آن برهه اصلاً نیازی نیست که اینقدر عریان بچهها با واقعیتهای جامعه روبهرو شوند: از فقر و فلاکت گرفته تا جنگ و بدبختی تا هر چیزی دیگر. کتاب خواندن برای کودکان یک زنگ تفریح است؛ وقتی کتابی را باز کنند و در آن با تلخی عمیقی روبهرو شوند اصلاً برایشان جالب نیست، حتی میتواند باعث شود که از کتاب خواندن لذت نبرند.
- آیا میتوانیم داستان «دخترک کبریتفروش» را اثری درخور توجه بیشتر و ویژهتر بدانیم و به سادگی از کنارش رد نشویم؟
بله درخور توجه بیشتر است و نباید به سادگی از کنار آن رد نشویم. من خیلی دوست ندارم از این داستان، مضامین پنهانی دربیاورم که حتی خود آندرسن هم به آن توجه نکرده است. واقعیت این است که «دخترک کبریتفروش» و یکسری کتابهای دیگر از این نویسنده در زمان خودش خیلی کتابهای خوبی بودند؛ چون به نظرم آنموقع کتابهای زیادی نبوده و این باعث میشد که کتاب بیشتر دیده شود. من به یک مسئله خیلی زیاد اعتقاد دارم و آن، این است که خیلی از کتابهای کودک برای کودک نیست و به زبان کودکانه برای بزرگسال نوشته شده است. اگر با این دید به برخی از کتابهای کودک نگاه کنیم، اتفاقاً تأثیرگذاریاش خیلی بیشتر میشود: مخصوصاً الان و کتابهای آندرسن. من فکر میکنم کتاب آندرسن، کتاب کودک با تصویرگریها و بیان کودکانه ولی برای بزرگسال بوده است. همین حالا هم اگر یک بزرگسال این کتاب را بخواند میتواند از آن چیزهایی دربیاورد که در زندگی خودش با آن مواجه شده است؛ ولی مواردی از آن بهدرد کودک امروز نمیخورد؛ چون کودک امروز مزاجش خیلی متفاوت است.
- یکی از راههای جامعهپذیری کودکان و مواجهه آنها با مسائل اجتماعی، ادبیات و داستانها و قصهها هستند. آیا شما داستانهای کودک تألیفی امروز را در این مسیر موفق میدانید؟ آیا آنها به خوبی توانستهاند جامعه و مسائل اجتماعی را برای کودکان در قالب داستان کودک بیان کنند؟
بله، به نظر من کتاب کودک به سرعت و با کیفیت خوبی دارد در جامعه ایران عرضه میشود و کتابهای تألیفی خیلی خوبی در سال گذشته منتشر شده است؛ البته هم کتاب کودک و هم نوجوان و هم تصویرگریهایشان که خیلی بینظیرند. نویسندههای ایرانی خیلی خوب و خیلی بهتر از سالهای پیش توانستهاند نیاز کودک جامعه ما را بشناسند و پاسخ درست و حسابی به آن دهند: هم از نظر طراحی و تصویرگری و هم از نظر نوشتار.
- پایان داستان «دخترک کبریتفروش» مرگ است. نشاندادن مرگ کودک در داستان کودک برای مخاطب کودک امروزه چه حدوحدودی از منظر روانشناسی کودکان دارد؟
در پاسخ به این سوال من دوباره تأکید میکنم که در این داستان، نویسنده روایت جامعه را خیلی عریان نشان میدهد و خیلی جالب نیست که بچهها با چنین چیزی روبهرو شوند؛ مخصوصاً اینکه ناگهان در صفحه آخر و پایان داستان، دخترک میمیرد. امروزه و برای کودکان امروز نیز لازم نیست آنقدر عریان به سراغ مرگ برویم. حتی الان هم اگر کتابی بخواهد مستقیم به مرگ و مفهوم مرگ برای کودکان اشاره کند، اینگونه نیست که خیلی سرراست و ناگهانی مرگ را در صورت بچهها بزند؛ بلکه خیلی انتزاعی و تشبیهی و با مثال و به صورت فلسفی، مرگ را پیش برده است. این نوع روایت به نظر من درستتر است. کودک سرشار از زندگی است و اگر قرار باشد که او حتی بهطور ناخواسته با مفهوم مرگ در واقعیت زندگی آشنا یا روبهرو شود، باید نمادین باشد؛ نه اینکه کتابی بخواند که در آخرش، مرگ کودکی را ببیند. من به عنوان روانشناس چنین کتابی را نمیپسندم.
- به طور کلی، شما یک داستان کودک استاندارد را که روحیه و روان مخاطبش را در نظر گرفته باشد، چه داستانی میدانید؟
البته که نمیشود دستهبندی کرد؛ اما به نظر من کتاب کودک استاندارد کتابی است که در عین حال که میخواهد یک مفهوم واقعی را بگوید، کمی هم با خیال بچه بازی کند و نتیجهگیری هم نداشته باشد. قرار نیست که بچهها یک موضوع شستهرفته را یاد بگیرند؛ وقتی کتابی نتیجهگیری داشته باشد انگار به مخاطب ابلاغ میشود که اگر با چنین اتفاقی در زندگیات مواجه شدی الّا و بلّا نتیجه آن میشود. نتیجه را خود بچهها با توجه به زیستشان، خانوادهشان، تجربیات و هرچیزی که در آن قرار دارند، رقم میزنند و خود به آن میرسند. قرار نیست یک کتاب کودک وقتی برای کودک خوانده میشود نتیجه را هم به او بگوید. کتاب کودک استاندارد کتابی است که روحیه و روان مخاطبش را هم در نظر بگیرد و اینکه کتاب برای کودک باشد. همانطور که قبلاً گفتم الان خیلی از کتابهای کودک، برای بزرگسالان است!
نظر شما