سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): رمان بسیار خواندنی و جذاب «مستوری» نوشته صادق کرمیار، یکی از عناوینی است که سال گذشته، نظر مخاطبان ادبیات مقاومت را به خود جلب کرد. البته چاپ نخست این کتاب که کاری از نشر کتاب جمکران است سال ۱۳۹۶ به بازار عرضه شد و از آن زمان تا به امروز چند بار تجدید چاپ شده است. داستان، داستان زندگی شهید مهدی زینالدین است و کرمیار، با صراحت و قدرتی درخور یک نویسنده حرفهای، از بزرگی و فضایل این شهید مینویسد. ماجرا را با عشقی پیچیده شروع میکند و بعد، در اتفاقی تقریباً غیرمنتظره، شهید زینالدین را به صحنه میآورد. نویسنده از چیزی در جامعهاش خشمگین است و حسرتی عمیق در دل دارد. مینویسد از این خشم و حسرت صحبت میکند، اما به قول خودش، هنوز «چیزی ننوشتهام … کارهای جسورانه را در آینده انشاءالله منتشر خواهم کرد، چون واقعاً برای من قابل تحمل نیست وجودِ آدمهای سخیف در مدیریت جامعهای که واقعاً مردمِ نجیبی دارد. این آدمهای سخیف را باید به هر شکلی که میشود یا رسوا کرد، یا کنارشان زد، اینها را مینویسم تا در تاریخ بماند که چه نسلی وجود داشته است. ربطی به این دولت و آن دولت هم ندارد.»
کتاب «نامزد گلولهها» از مرتضی سرهنگی هم که روایت گوشهای از مجاهدتهای شهید سلیمانی است، پارسال جزو کتابهای محبوب علاقهمندان این حوزه بود. به تعبیری، این کتاب مسافرت کوتاهی است از صبح قنات ملک پرچشمه تا نیمهشب سرد فرودگاه بغداد. ادای دین «مرتضی سرهنگی» به کسی که میدانیم ترکشها و گلولههای بیمعرفت، سالها دنبال او بودند. سرهنگی اینبار به قلم شاخص خودش مهمترین رویدادهای زندگی شهید قاسم سلیمانی را برایمان روایت کرده است. در بخشی از این کتاب میخوانیم: «هیچ پنجرهای باز نیست، هیچ چراغی روشن نیست. صدایی از هیچ چشمهای شنیده نمیشود، انگار قناتها هم راهشان را گم کردهاند! کسی میگوید؛ قاسم! صدای مادرش است، دوباره صدایی میآید که شیرین است، صدای آرامِ بله گفتنِ بانو حکیمه نامجو کنار آن سفره ساده عقد است، صدای احمد است، صدای میرحسینی و حاج یونس است. صدای همه بچههایی است که سفر رفتنشان به اندازه یک عمر تارهای مویش را سفید کردهاند؛ همین تارهایی که الان با دانههای انار، قرمز شدهاند. دوباره کسی صدایش میکند، این صدای آشنای حسین یوسفالهی است. همان کسی که دربارهاش گفته بود اگر کسی حسین را بیشتر از من دوست داشته باشد، دق میکنم. با همه صورتش میخندد و آرام چشم روی هم میگذارد و با حسین میرود.»
این زمین قلبی دارد و این قلب مال ماست
«عراق با دوربینهای مجهز دیدی در شب و ردیابی بیسیم، گرای ما را گرفته بود. عملیات لو رفته بود. آنجا فقط باران خمپاره و موشک بود. از همه طرف محاصره شده بودیم. بیسیمچی گزارش لحظه به لحظه را به مقر میفرستاد. ناگهان احساس سوزندهای همه بدنم را گرفت و بعد دیگر چیزی نفهمیدم.» کتاب «بالاتر از ارتفاع» نوشته زهرا زمانی، که روایتهایی از زندگی فرمانده جانباز و آزاده شهید مجید داوودی راسخ است نیز نباید از قلم بیفتد. این کتاب، از تولیدات نشر ۲۷ بعثت است. از این انتشارات، کتابهای دیگری مثل «قلب زمین مال ماست» کار مشترک حسین بهزاد و گلعلی بابایی با موضوع عملیات والفجر مقدماتی و کتاب «خروج از بنبست» نوشته یحیی نیازی درباره عملکرد تیپ ۲۷ محمد رسولالله (ص) در عملیات مسلم بن عقیل نیز مورد توجه مخاطبان قرار گرفت.
در بخشی از «قلب زمین مال ماست»، که حقیقتاً روایت رنج و استقامت است میخوانیم: «صبح روز پنجم قبل از طلوع آفتاب نمازم را خواندم با همسفر شهیدم آخرین وداع را انجام دادم و دوباره به راه افتادم. حوالی ساعت ۱۰ صبح بود که بوتهای با برگهای سبز توجهام را جلب کرد. به طرف آن رفتم یک بوته کوچک خار بود که در کنار ساقهها و قبل از تیغههای تیز و بلندش چیزی شبیه به برگ سبز وجود داشت. میدانستم که اگر این خار بوته سبز را به دهان بگیرم ممکن است باعث زخمی شدن دهانم شود، ولی به قدری گرسنه و مخصوصاً تشنه بودم که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. با کمک فکهایم ساقهای از این بوته را کندم. آن را با زبان به داخل دهانم کشیدم تیغ ها، تمام دهان، لب و زبانم را زخم کردند و خون از آنها جاری شد با سختی یک ساقه دیگر را هم خوردم تیغ ها واقعاً آزارم میدادند.»
سه کتاب «با مرام» درباره زندگی شهید احمد بیابانی، «عارفانه» با موضوع حیات شهید احمدعلی نیری و کتاب «من میترا نیستم» نوشته معصومه رامهرمزی که داستانی از شرارتهای منافقین را روایت میکند نیز کتابهایی بودند که خوب فروختند. «من میترا نیستم» بسیاری از ویژگیهای یک کتاب ارزشمند و قابلاعتنا را دارد. موضوع محوریاش درست پرداخته میشود، روایت به خدمت حرف نویسنده درمیآید.
میخوانیم: شب اول فروردین سال ۱۳۶۱ زینب بلند شد چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت. او معمولاً نمازهایش را در مسجد میخواند. تلویزیون روشن بود و شهلا و شهرام برنامه سال تحویل را تماشا میکردند. دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که مسجد نرود. زینب مثل همیشه به مسجد رفت. بیشتر از نیم ساعت از رفتن زینب به مسجد گذشت و او برنگشت. نگران شدم. پیش خودم گفتم «حتما سخنرانی یا ختم قرآن به خاطر اول سال تو مسجد برگزار شده و به همین خاطر زینب دیر کرده.» بیشتر از یک ساعت گذشت. چادر سرم کردم و به مسجد رفتم. نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم. در دلم غوغا بود. وارد مسجد شدم. هیچکس در حیاط و شبستان نبود. نماز تمام شده بود و همه نمازگزارها رفته بودند. با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم؛ «یعنی چی؟ زینب کجا رفته؟» هوا تاریک بود و باد سردی می آمد. یعنی زینب کجا رفته بود؟ او دختری نبود که بی اطلاع من جایی برود. بدون اینکه متوجه باشم و حواسم به دور و برم باشد خیابانهای اطراف مسجد را گشتم. چشمم دنبال یک دختر چادری باریک و بلند بود.
نظر شما