سرویس مدیریت کتاب خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، دل که به قلاب کلمههای ناب بالا رفت، میشود قطبنمایی به مقصد ماندگاری آدم. دل حاج محمدرضا کتابچی، ۲۵ بهار را نفس کشیده بود که به کلام پدر گرفتار شد و نامش ماند در تاریخ کتاب ایران. به زبان تقویم، صاحب کتابفروشی کوچه حاج خلیل بازار آهنگران پایتخت، ۶۱ سال است، دست و دلش، کبوتر جَلدِ آسمان کلام و کتاب است و در روزگار نامهربانیها با یارمهربان، دل از قلاب کلام پدر رها نکرده و مانده پای اصالت کتاب.
یک سر ماجرای کتاب و کتابفروشی در ایران به خوانساریها میرسد؛ مثلاً جد بزرگ آقای کتابچی ۸۰ ساله که دوره قاجار، کتابفروشی «ملاعلی» را داشت یا حاج محمداسماعیل، پدربزرگ و حاج محمدباقر، پدرِ آقای کتابچی که در بازار بینالحرمین پایتخت، کتاب میفروختند؛ اسم و رسمهایی که سلوک محمدرضا کتابچی را ساخت و کلام پدر به ارادهاش قوت داد.
- «مرحوم پدرم میگفت: کار کتاب، باقیات و صالحاته… کتاب خوب مثل اولاد صالحه» و همین شد بنای کار «برهان»؛ انتشارات آقای کتابچی سال ۱۳۴۸ خورشیدی پا گرفت، برای چاپ کتابهای علوم دینی و قرآنی. به همین نام در کوچه مسجد جامع بازار تهران، چراغ یک کتابفروشی هم روشن شد؛ قدیمیهای تهرانُ بازاریهای کهنهکار، یادشان هست؛ بازار بینالحرمین یا بازارحلبیسازها، روزگاری راسته کتابفروشان بود.
- «کتابفروشیهای قدیم، در بازار و شاهآباد بود… کتابفروشیهای شمس فراهانی، علمیها، آقای جاراللهی، آقای قاضی سعید…»
محمدرضای ۲۵ ساله با اداره کتابفروشی غریبه نبود. روزگاری در قم، کنار دست مدیر انتشارات «دارالعلم» کار کتاب را مشق کرده بود؛ حتی به جرم چاپ و انبار کتابهای ممنوعه گرفتار سازمان امنیت شده بود. پیرمرد هرچند مویی در فراز و فرود روزگار سپید کرده اما ذهن حاضری در روایت آن دوران دارد.
نوروز سال ۱۳۳۹ صحن اصلی حرم حضرت معصومه
- «در قم، رسم بود؛ موقع تحویل سال در صحن مطهر حضرت معصومه (س)، زیر کلاهشاپوها، زیرعمامهها، ترک - اعلامیه – میذاشتن … این بار هم بعد از در کردن توپ، صحن پُر شد از اعلامیه… همین شد که آمدند مدیر انتشارات دارالعلم و منو گرفتند و بردند.»
بازجویی از استاد و شاگرد به جستجوی رساله حضرت امام در انبار انتشارات «دارالعلم» رسید.
- «بچه زِل و بِلی بودم… وقتی از رساله پرسوجو کردند، طوری گفتم که انگار از بیخ عربم…
رفتند داخل انبار که کتابهای ممنوعه و قاچاق بود… متوسل شدم به آیه مبارکه «وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ» زیرلب زمزمه میکردم… رفتند اما چیزی دستگیرشان نشد
جلوی چشمشان بود
اما ندیدند! … فقط چند کلیشه از «تفسیرالمیزان» بهنظرشان آمد که آن زمان انتشارات «دارالعلم» چاپ میکرد.»
- یادم نمیره… همه اینها الان در مغز من هست…»
محمدرضای جوان فرار میکند؛ در مدرسه حجتیه پناه میگیرد؛ چند صباحی کنار دوستان طلبهاش میماند تا آبها از آسیاب بیفتد.
- «عبایی روی دوش انداختم؛ بنّایی کردم و برای رد گم کنی راهی تهران شدم. سال ۱۳۴۶.»
به تهران آمد و در انبار دفترسازی پدرهمسرش که شوهرخالهاش هم میشد مشغول شد تا زمان تاسیس «برهان». تا سال ۱۳۵۰ انتشارات و کتابفروشی را با همراهی برادر میچرخاند اما غلامحسین، صبر و حوصله اخوی را نداشت و کنار کشید و راه خودش را رفت.
کار کتاب، فقط کاغذ و جلد و دخل نیست؛ موانست است با اهل دل و اهل علم و معرفت. در ۵۷ سال مدیریت نشر و کتابفروشی «برهان» خدا همنشینی با بزرگانی چون میرزا محمد ثقفی تهرانی، صاحب تفسیر «روان جاوید» و پدر همسر حضرت امام (ره)؛ استاد حسین نوری؛ سیدخلیل خلیلیان؛ سیدصادق طباطبائی و آقای دعائی و بسیاری دیگر از اهل کتاب را روزیاش کرده است.
روزیهای از جنس موانست آقای کتابچی با بزرگان را باید از خود او شنید؛
- «اول و دوم ابتدایی را در خوانسار خواندم بعد با پدر رفتیم قم؛ یادِش بخیر… آقای مفتح؛ شهید مفتح معلم ما بود؛ بچهها رو به کتابخوانی تشویق میکرد. میگفت اگر از کتابی خوشتون اُمد، خلاصه بنویسید و برای دوستاتون تعریف کنید. از کتاب «تاریخ انبیا» چاپ سنگی پدرم داستان «یوسف و زلیخا» را خلاصه کردم که خیلی خوششان آمد.»
۶۱ سال از ۸۰ سال عمر حاج محمدرضا کتابچی به کار کتاب و کتابفروشی میگذرد؛ چندسالی است از دکان کوچه مسجد جامع بازار تهران به پلاک ۱۰ کوچه حاج خلیلِ بازار آهنگران آمده؛ نقطهای در قُرُق لباسفروشها؛ غریب و دور از شمایل کتابفروشی! با دو چند جعبه و قفسه از کتابهای قدیمی و برابر آن خودکار و لوازمالتحریر و انباری خاک گرفته.
- «کار کتاب مُرد…!»
- «کتاب مثل اولادیه که بزرگش کردم نه دلم م آید خمیرش کنم نه کتابخانهای هست اهدا کنم؛ کتابفروشی هم گنج قارون، عمر نوح و صبر ایوب میخواد…»
- «روزگاری از شهرهای بزرگ مشتری داشتیم اما روزها میگذره، حتی یک کتاب هم نمیفروشیم… کتابفروشی به حمایت دولت نیاز داره؛ معافیت مالیاتی باید کامل اجرا بشه اما نمیشه…»
- «چند سال پیش که کتابفروشیها کتاب درسی میفروختند؛ اوضاع بد نبود اما اون هم متوقف شد.»
- چرا مردم کتاب نمیخوانند؟
- «یادم هست زمانی که از قم به تهران اُمدم خونه کاسبی به اسم مشت غلامحسین، مستاجر بودم با ماهی ۵۰ تومان اجاره. تا صبح در این خونه اجارهای کتاب میخوندم و مطالعه میکردم اما امروز با ذهن مشغول نمیشه کتاب خوند.
نظر شما