سرویس مدیریت کتاب خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، سایه ساختمانهای بلند کوچه احقاقی محله مهرآباد جنوبی، تا نیمههای مسیر رفت و آمد رسیده اما جای امنی برای قرار رهگذران از آتشباران مرداد ۱۴۰۳ نیست. چندطبقههایی که ۴۴ سال پیش، هم قدوقواره کتابفروشی «مکتبالصادق» سابق و «دانش» امروز بودند. فروشگاه نُقلی آقای میرشجاع رئیسی ۶۸ ساله؛ اولین کتابفروشی محله مهرآباد جنوبی پایتخت که پیشخوان تمامشیشهایش و سه قفسه آن از کتابهای بازاری که هیچ، بِگینَگی از کتاب خالی است.
«دانش» چنددهه است برای بچههای دانشآموز محل، شده مرکز کتابهای کمک درسی و قُرقِ لوازمالتحریر.
آقای رئیسی، ۵ ساله بود که از محله رودکی تهران به مهرآباد جنوبی آمدند. دیپلم را که از دبیرستان «شاهین» خیابان فخررازی گرفت راهی خدمت شد. مردی جوان با توشهای از تجربه چند سال همنشینی با کتاب و کتابفروشی بساطهای شلوغ کتاب خیابان انقلاب.
- اوایل انقلاب سرتاسر خیابان انقلاب و ولیعصر بساط کتابهایی که پیشتر چاپش ممنوع شده بودن، پهن بود. مردم با اشتیاق کتاب میخریدن، بیشتر کتابهای مذهبی مثل «کاشف الغطا»، «کشکول منتظری یزدی»؛ کتابهایی که این روزها دیگه مشتری ندارن.»
پول توجیبیهای دو ریالی
چشم میرشجاع خیلی پیشتر از دوره مدرسه و دیپلم و خدمت به کتاب روشن شده بود. روزگاری که پول توجیبیهای دوریالی پدر را میگرفتُ راهی بساط کتابفروش دورهگرد محل میشد. مشتری پروپاقرص کتابهای زبانش بود.
پیرمرد دستفروش محلی شاید صاحب اولین کسب و کار کتابی کوچههای «مهرآباد» باشد و آقای رئیسی هم احتمالاً جانشینش، زیر سقف اولین کتابفروشی محل.
- «از اول مغازهای نبود»
به جلوی پیشخوان و تنها ویترین شیشهای آن اشاره میکند
- «از همین جا تا سرکوچه، میز، و روی میزها کتاب میچیدم. تا قبل از خرید مغازه برای اهالی، نمایشگاه کتاب میگذاشم. خانوادهها میآمدند و برای بچهها کتاب میخریدن. اوایل کتابهای مذهبی خوب فروش میرفت مثل کتابهای «زندگی پیامبر (ص)» یا «قیسبن مسهر».
- «سال ۱۳۵۹ کتابفروشی رو اشتراکی خریدم؛ ۲۵ سالم بود. از کتابفروشیهای ناصرخسرو و کوچه حاجنائب و اسلامیه یا کتابفروشیهای قم کتاب میخریدم.»
کتابفروشی شد راهی برای گذران زندگی متاهلی. اول به نام «مکتبالصادق» بعد «دانش».
در کتابفروشی که روبه مردم محل باز شد، دوسه سال از انقلاب گذشته بود. بعضی به کتابفروشی روی خوش نشان دادند و بعضی دیگر به چشم گوشهای برای راپورچی حکومت تازه تحلیلش کردند.
کتابفروشی مذهبی بودیم، بیخط نبودیم، کتابفروشی ما پاتوق بسیجیا بود. پس غیرمذهبیها با ما بد بودند مثل اعضای سازمان مجاهدین اعضای سازمان «پیکار»
- چه رفتاری داشتند؟
- «رفتار خاصی نداشتند اما مراقب ما بودند که لوشون ندیم.»
- «بساطهای کتاب خیابان انقلاب هرکدوم پاتوق یکی از گروههای سیاسی بود سازمان مجاهدین خلق، چریکهای فدایی خلق، سازمان «پیکار» اشرف دهقان و حزب توده و جبهه ملی و نهضت آزادی؛ به همین نسبت کلوپهایی بود در پارکها، مسجدها، ورزشگاهها جمع میشدند که این جمعها در محلهها هم بود.»
با دخل کتابفروشی، چرخ زندگی آقامیرشجاع روی غلطک بود اما با روشن شدن آتش جنگ، چراغ کتابفروشی کمسو شد.
بهاصطلاح اهل فن، آقامیرشجاع راهبرد را با بازکردن جایی در ویترین برای لوازمالتحریر تغییر داد؛ البته جواب هم داد اما سمبه بازار مداد و خودکار و دفتر مشق هم کم زور بود. اینبار مهیای تغییر کتابهای قفسهها شد. کتابهای کمکدرسی به جای کتابهای مذهبی در قفسهها جا خوش کردند و سردر کتابفروشی به نام «دانش» رنگ عوض کند.
- «فروش کتابهای مذهبی بهشدت کم شده بود؛ حتی یک جلد هم نمیفروختیم! فکر میکنم درگیری مستقیم شهرها با جنگ به بازار کتاب اثرگذار گذاشت؛ کم شد و کتابهایی مثل مداحان معروف مثل آهنگران خوب فروش میرفت.»
رونق بازار نمایشگاههای محلی!
جنگ تنها مقصر کم رونق شدن دخل کتابفروشی محله مهرآباد نبود. ورود تازهنفسها به میدان، شد قوز بالای قوز.
- «نمایشگاههای محلی توی گاراژها برگزار میشد؛ کدام کتابفروشی محلی توان رقابت با اونها رو داشت؟! مردم رو جمع میکردند آدمهایی که کارشون، کار کتاب نبود. یعنی دیگه به کتابفروشیها نمیامدن. بهوشن پیغام میدادم، حداقل ۵ روز بیایید توی محلهها.»
حرفها که نه درد و دل پیرمرد به روزگار اکنون میرسد، از حضور سرمایهدارهای تکیه داده به قدرت که بازار با رابطههایشان قبضه کردهاند و نشستهاند و نفسهای تنگ شده کتابفروشیهای محلی را میشمردن؛ مدعیانی که هراز چندگاهی از ماندن آنها میگویند اما راهی برای تازه کردن نفس آنها باز نمیکنند. از مالیات و هزینههای کمرشکن آب و برق و گاز حکایتها دارد به بلندی شاهنامه.
قطع آخرین امید
- «اینجا صف میبستند»
دانشآموزان محله را میگوید که هر شهریور، کتابفروشی رسماً در قرق آنها بود؛ پیرمرد این شور را به «بادهای موسمی» تعبیر میکند اما کورسویی میداند که چراغ کتابفروشیها روشن نگه میداشت.»
- دانشآموزبرای خرید کتاب درسی میآمد، نه برای دیوان خیام اما فروش کتابهای درسی رکود سال را کمی جبران میکرد. حالا کتاب رو مجازی میخرن و گاهی برای سیمی کردن سراغ کتابفروشی میان!»
میخواهد فروش کتابهای درسی به کتابفروشیها برگردد.
روزهای آخر
آقای رئیسی، موسس اولین کتابفروشی محلی محله مهرآباد هر روز برای رسیدن به پلاک ۴ کوچه احقاقی، ۱۰۰ هزار تومان هزینه میکند از پردیس جاجرود به تهران. دودوتا چهارتای ساده خودمان میگوید دخل کتابفروشی برای هزینههای رفت و آمد و نوکردن کتابهای «دانش» جوابگو نیست و یک راه میماند.
- «نقشه و ایده برای کتابفروشی؛ دیگه ندارم!»
خواستم در محله زندگیام کتابفروشی بزنم اما قیمتها خیلی بالا است. بهم میگن دیگه کی کتاب میخره بفروش بیا اینجا مغازه بزن بنگاه بزن!»
خورشید به ظهر رسیده و آفتاب جاندارتر میتابد. سرحال است برخلاف دخل کتابفروشی آقامیرشجاع که فقط دو مشتری را راهی کرده. با همین اوضاع گاهی دلش برای مشتریهایی که قیمت پشت جلد هوش از سرشان میپراند، میسوزد و تخفیف میدهد به هوای اینکه جَلدشان کند به کتابفروشی محلیشان.
گزارشگر: سمیه حسننژاد وایانی
نظرات