سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیمخانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در بررسیِ حکایتِ دیگری از مثنوی معنوی، به اندوهی اشاره میکند که فرهیختگانی چون دیوجانوس کَلبی و مولویِ بلخی با آن دستوگریبان هستند. اندوهی که برای یکی، نتیجۀ «به دست نیاوردن» است و برای دیگری نتیجۀ «از دست دادن».
اگر میخواهیم رنجِ همزیستیِ آدمهایِ فرهیخته را با مردمِ روزگارشان درک کنیم، لزومی ندارد حتماً به مطالعۀ تاریحِ سیاسی یا اجتماعی اَدوارِ زندگیِ آنها، بپردازیم. کافی است، به برخی از گفتارها و رفتارهای آدمهایِ دوروبَرمان دقّت کنُیم تا بتوانیم اندکی از رنجِ آنان را مُجسّم کنیم. بگذارید قبل از بررسیِ حکایتِ کوتاهِ این هفته، چرخی در میانِ آدمهایِ شهر و روستایمان بزنیم و ببینیم چه میکُنند.
یک مجتمعِ مسکونی را در نظر بگیرید که برخی از ساکنانش، از پرداختِ حقّ خدماتِ ماهانه سَر بازمیزنند. اعضایِ یک شرکتِ تعاونی را در ذهنتان مُجسّم کُنید که گروهی از آنان، از پرداختِ حقالشِّرکۀ خود اِستنکاف میکُنند. جوانانی را در نظر بگیرید که در کوچه و خیابان، بیمُحابا و فارغ از کسانی که اطرافشان هستند، از کلماتِ رَکیک و مُستهجن استفاده میکُنند. کشاورزی را در نظر بگیرید که بدونِ رعایتِ حریمِ کاشتِ درختان، هر نهالی را که دوست دارد، در مُنتهاالیهِ زمینش میکارد. کارمندی را به یاد بیاورید که با سنگاندازی پیشِ پایِ مُراجعان، کارشان را از امروز به فردا میاندازد. رانندهای را تصوّر کنید که تحتِ هیچشرایطی حاضر به رعایتِ قوانین رانندگی نیست. کارگُزارانی را در نظر بگیرید که به واسطۀ مَقام و قدرتی که دارند، تنها سودایِ جاه و ثروت در سر دارند. آدمهایی را در ذهنتان ترسیم کنید که برایِ بسیاری از تفریحاتِ سالم و ناسالم، هزینههایِ گزافی میپردازند، ولی برای کتابخوانی و مطالعه، رفتن به مراکزِ فرهنگی و هنری، کمک به بهبودِ شرایطِ اجتماعی و سیاسی و عضویت در انجمنهایِ مردمنهاد، نه وقتی میگذارند و نه هزینهای میپردازند. دینمَداری را مُجسّم کنید که «اخلاق» در زندگیاش جایگاهی ندارد و درنهایت کسانی را فرض کنید که وقتی برای «گوشدادن» و فرصتی برای «اندیشیدن» ندارند.
اکنون در چنین جامعهای، فرهیختگانی را پیشِ رویِ خود مجسّم کنید که به هر شکلی میخواهند وظیفۀ انسانی، اخلاقی، اجتماعی و سیاسیِ خود را برایِ مبارزه با انواعِ ناهنجاریها به کار ببرند، امّا به دلیلِ غلبۀ ناهنجاریهایی که همهگیر شدهاند و نخواستنهایِ عمومی، از هر سو که میروند، جُز وحشتشان نمیافزاید [نک: پینوشت ۱] و مُدام در معرضِ انواعِ آسیبهای روحی و جسمی قرار میگیرند. یکی از این فرهیختگان که چندهزار سال پیش، با چنین وضعیّتی در جامعۀ خود روبهرو بوده، «دیوژن کَلبی» یا «دیوجانوسِ سینوپی» (Diogenes of Sinopeus) است. دیوژن، شاگردِ «آنتیستنس» (Antisthenes) از حکیمانِ یونان باستان بود که در قرن پنجم و چهارمِ پیش از میلادِ مسیح (ع) با استادش، مکتبِ «کَلبی» را پایهریزی کرد. اینان به دلیلِ اهمیّت دادنِ مردمِ روزگارشان به ظواهرِ زیستن و بیاعتنایی به روحِ زندگی، «در شیوۀ انصراف از دنیا و اِعراض از علائقِ دُنیَوی، چنان مبالغه کردند که از آداب و رسومِ مُعاشرت و لوازمِ زندگانیِ متمدّن نیز دست برداشته، حالت دام و دَد اختیار نمودند. با لباسِ کهنه و پاره و سَر و پایِ برهنه و مویِ ژولیده، مانندِ درویشان میانِ مردم میرفتند و در گفتگو هرچه بر زبان میگذشت، بیمُلاحظه میگفتند. بلکه در زخمِ زبان اصرار داشتند و به فقر و تحمّل رنج و دَرد، سَرفرازی میکردند و همۀ قیود و حدودی که مردم در زندگانیِ اجتماعی به آن مُقیّد شدهاند، تَرک کرده، حالتِ طبیعی را پیشنهادِ خود، ساختهبودند»، (فروغی، ۱٫۱۳۱۰: ۴۲).
گمان میکُنم شیوهای که دیوژن و استادش در پیش گرفتهبودند، نه تنها نتیجۀ یک لجبازیِ مَدنی یا قَهرِ اجتماعی نیست، بلکه نمایانگرِ نوعیِ شناختِ کامل از جامعهای است که مردمانش میکوشند، ضمنِ غرقگیِ در انواعِ شهوتها، ثروتاندوزیها و جاهطلبیها، خود را در تعاملاتِ همین زیستِ دنیایی، مُبادی به آدابی نشان دهند که از درون به هیچکدام از آنها اعتقادی ندارند. دیوژن در چنین جامعهای با پوستهای روبهروست که در آن اگر نگوییم همهچیز، تقریباً ظاهرِ مناسبتها، بههنجار به نظر میرسد، امّا وقتی این پوسته شکافتهمیشود، پیکریِ مُتعفّن و آلوده به انواعِ امراضِ اخلاقی، اجتماعی، سیاسی، فکری و جسمی خودش را نشان میدهد. به همین دلیل آنچه اَمثالِ دیوژن در زندگی به آن عمل میکُنند، پُشتِ پا زدن به این پوستۀ فریبنده است.
این را نباید از نظر دور داشت که ظاهر و پوششِ آشفتۀ دیوژن، در گسترشِ داستانها و افسانههایِ بیشماری که از او شخصیّتی چون «بُهلول» و «جوحی» میساخت، بیتأثیر نبودهاست.
اکنون بهتر است به حکایتِ کوتاهِ مثنوی بپردازیم [نک: پینوشت ۲] و ببینیم مولانا از زبانِ قهرمانِ این حکایت، انگشت بر کدام نکتۀ نَغزِ معرفتی خواهدگذاشت، امّا بهتر است قبلش یک نکتۀ مهم را یادآور شَوم و آن، اینکه خویشکاریِ راهبِ حکایتِ این یادداشت و شیخی که با چراغ گِردِ شهر میگردد و از دیو و دَد ملول است و بهاختصار احوالش در یکی از غزلهایِ دیوان کبیرِ شمس آمده، یکسان نیستند [نک: پینوشت ۳]. به این معنا که مولوی در آن غزل، همدَردِ آن شیخِ مَلول است، ولی در این حکایت، راهب را ظاهربین معرّفی میکُند و معتقد است، چنین مَردانی را که راهب با صبغههای تشریعی میجوید و نمییابد و مردمِ کوچه و بازار هم نمیشناسند، واقعاً وجود دارند. آنگونه که سیاقِ حکایت، روایت میکُند، مولوی میانگارد، نه شخصِ پُرسنده [: نمادِ افرادِ صرافاً مُقلّد] و نه راهب [: نمادِ افرادِ صرفاً مُتشرّع]، هیچکدام نمیتوانند چنین اَبرانسانهایی را بشناسند یا بیابند و این کاری است که تنها از عارفانِ شیخشناس و دانایانِ پیرآشنا برمیآید.
مطابقِ روایتِ دانایِ بَلخ، راهبی در روزِ روشن با چراغی در بازارِ شهر میگشت و دُکّان به دُکّان به چهرۀ مردم مینگریست، مگر آن کس را که میجوید، بیابد. مردی از سَرِ فضولی از او میپُرسد: در این روزِ روشن با چراغِ به جُستوجویِ چه هستی؟ راهبِ حکایت که روایت و شخصیّتش دقیقاً مُنطبق بر مَنش و رفتارهایِ حکایاتشده از دیوژنِ کَلبی است، میگوید: در جُستوجویِ آدمی هستم که نه از دَم و نَفَسِ ایندنیایی، بلکه از دَم و نَفَسِ آندنیایی، زنده باشد. آیا تو چُنین شخصی را میشناسی؟ بُلفُضول سادهلوحانه میگوید: بله. تا دلت بخواهد، بازار پُر از این قبیل آدمهاست. راهب این بار تأکید میَکُند، آدمی که من در جُستوجویش هستم، کسی است که در میانۀ کشمکشِ «خشم» و «شهوت»، بتواند آدم باقی بماند و از مسیر انسانیّت خارج نشود.
آن یکی با شمع برمیگشت روز
گِردِ بازاری، دلش پُر عشق و سوز
بوالفُضولی گفت او را کای فُلان!
هین! چه میجویی به سوی هر دُکان؟
هین! چه میگردی تو جویان با چراغ؟
در میان روز روشن چیست لاغ؟
گفت: میجویم به هر سو آدمی
که بُوَد حَی از حیاتِ آن دَمی
هست مردی؟ گفت این بازارُ پر
مردمانند آخر، ای دانای حُر!
گفت: خواهم مَرد بر جادۀْ دو رَه
در رَهِ خشم و به هنگامِ شَرَه
وقتِ خشم و وقتِ شهوت مرد کو؟
طالب مَردی دوانم کو به کو
کو در این دو حال، مردی در جهان
تا فدای او کُنم امروز جان؟
(مولوی بلخی، ۳٫۱۳۷۳: ۱۸۵ و ۱۸۶)
با شنیدنِ این صفات، پُرسندۀ فضول، خیالِ راهب را راحت میکُند و میگوید: دنبالِ موجودِ نادری میگردی که «نیستدرجهان» است. از اینجایِ حکایت البتّه مولانا از زبانِ همان پُرسندۀ بُلفضول، مخاطبِ مثنوی را به این نکتۀ ظریف متذکّر میگردد که آن راهب، ظاهربین است و خود را اسیر فرعیّات نمودهاست. او قضا و قَدرِ الهی را اصلی میداند که آدمی باید برای پاسخِ پُرسشهایش به آنها رجوع کُند. او آدمی و همۀ مخلوقات را در برابرِ قضا و قَدرِ الهی، فرع میداند، در نتیجه اگر کسی برای یافتنِ پُرسشهایِ بُنیادینش که یکی از آنها، اَبَرمردی است که راهب در جُستوجویِ اوست، به فرعیّات مراجعه کُند، راه را به خطا رفتهاست. بنابراین پاسخِ این پُرسش، نه کوچهکوچه گشتن در شهر و بازار است، بلکه توجّه به قدرتِ مُطلقی است که همۀ هستی در یَدِ قدرتِ اوست.
همانطور که اشاره کردم، مولوی در این حکایت، وجودِ چُنین مردانی را نه تنها، انکار نمیکُند، بلکه به شکلی ضمنی و چنان که شیوۀ اوست و گاه به نکتههای بسیار نغز و ظریف میپردازد، از قدرتِ بیمُنتهایِ خداوندی سخن میگوید که تجلیّاتِ گوناگونِ هستی را آفریده و قاعدتاً اگر کسی در جُستوجویِ مردانِ مَرد است و نمییابد، این «نیافتن»، نتیجۀ استقرایِ ناقصِ اوست که چرخشِ سنگِ آسیا را میبیند، ولی نیروی آب را درنمییابد؛ گَرد و غبار را مُشاهده میکُند، ولی باد را نمیشناسد؛ صبرِ ایّوب (ع) را خوانده، ولی صبرْآفرینش را درک نمیکند و کفِ روی آب را میبیند، ولی دریاشناس نیست.
گفت: نادرچیز میجویی ولیک
غافل از حُکم و قضایی، بین تو نیک
ناظرِ فرعی، زِ اصلی بیخبر
فرع ماییم، اصل اَحکام قدَر
چرخِ گردان را قضا گُمرَه کند
صد عُطارِد را قضا اَبله کند
تَنگ گرداند جهانِ چاره را
آب گرداند حَدید و خاره را
ای قراری داده رَه را گام گام
خامِ خامی، خامِ خامی، خامِ خام!
چون بدیدی گردش سنگآسیا
آب جو را هم ببین آخر، بیا!
خاک را دیدی برآمد در هوا
در میان خاک بِنْگر باد را
دیگهای فکر میبینی به جوش
اندر آتش هم نظر میکُن به هوش
گفت حَق ایّوب را در مَکرُمَت:
من به هر موییت صبری دادمت
هین! به صبرِ خود مکن چندین نظر
صبر دیدی، صبر دادن را نگر
چند بینی گردشِ دولاب را؟
سر بُرون کن هم ببین تیزآب را
تو همیگویی که میبینم ولیک
دیدِ آن را بس علامتهاست نیک
گردش کف را چو دیدی مُختصر
حیرتت باید، به دریا درنگر
آنک کف را دید، سِرگویان بود
وآنک دریا دید، او حیران بود
آنک کف را دید، نیّتها کند
وآنک دریا دید، دل دریا کند
آنک کفها دید، باشد در شمار
وآنک دریا دید، شد بیاختیار
آنک او کف دید، در گَردش بُوَد
وآنک دریا دید، او بیغِش بُوَد
(هماو، ۳٫۱۳۷۳: ۱۸۶)
با این وصف، مولوی علیرغمِ راهبِ جوینده که میپوید و نمییابد، مُعتقد است اگر نگاهِ آدمی، برخلافِ نگاهِ جزئینگر و استقراییِ راهب، مَنظری کُلّینگر و قیاسی داشتهباشد، یعنی با عنایتِ به کُلیّتِ جهانِ هستی، آفریدگارِ همۀ آلا و نَعْمایِ گیتی را ببیند، بیگُمان در جُستوجویِ آن «نیستدرجهان»، خواهدفهمید، کسی که قادرِ مُطلق است، یقیناً چُنین اَبَرانسانی که راهب او را میجوید، آفریدهاست. اگرچه ابیاتِ این بخش، به این نکته صراحتاً اشارهای ندارند، امّا یقین دارم، منظورِ مولانا همان «انسان کامل» است که «اولیاءالله» نمودهایِ عینیِ آنند، امّا اگر با چشمِ سَر، چنانکه راهبِ حکایت در پیِ ایشان است، به طلبشان برآییم، آنان را نه خواهیمشناخت و نه خواهیمیافت.
مولوی با یک تفاوت چون این راهب، در جُستوجویِ مردانِ مردی است که در روزگارش، حُکمِ کیمیا را دارند. او برخلافِ راهب که میجوید و نمییابد، میداند چنین اَبَرآدمیانی هستند و در روزگارِ خود، حداقل با یکی از ایشان که شمسِ آسمانِ جانش بوده نیز، دَمخور شدهاست و آرزویِ دیدارِ دوبارۀ او تا پایانِ عُمر گریبانگیرش بودهاست. راهبِ این حکایت، سرخورده از نیافتنِ چنین انسانهایی، آوارۀ کوچه و بازار میشود و از بابتِ نیافتنشان افسوس میخورد، در حالی که مولوی مَغمومِ از دست دادنِ یکی از ایشان است و از این مَنظر، حسرتی که دامنگیرِ آن دو است، در یک نقطه با هم تلاقی میکُند.
یادداشت این هفته را با غزلی از دیوانِ کبیرِ شمس که تلفیقی از دو بُنمایۀ «آرزو» و «فقدان» است و بهخوبی همحسّیِ مولانا و دیوژن را به تصویر میکشد، پایان میدهم.
بِنْمای رُخ که باغ و گُلستانم آرزوست
بُگْشای لب که قندِ فراوانم آرزوست
ای آفتاب حُسن! برون آ دَمی زِ ابر
کآن چهرۀ مُشَعشَعِ تابانم آرزوست
بِشْنیدم از هوای تو آواز طبلِ باز
بازآمدم که ساعدِ سلطانم آرزوست
گفتی زِ ناز: بیش مَرنجان مرا، برو
آن گفتنت که بیش مَرنجانم آرزوست
وآن دفع گفتنت که برو، شَهْ به خانه نیست
وآن ناز و باز و تُندی دربانم آرزوست
در دست هر [که] هست، ز خوبی قُراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آبِ چرخ، چو سیل است بیوفا
من ماهیام، نهنگم و عَمّانم آرزوست
یعقوبوار وااَسفاها همیزنم
دیدار خوبِ یوسُفِ کنعانم آرزوست
وَاللَّه که شهر بیتو مرا حَبس میشود
آوارگیّ و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرَهان سُستْعناصِر دلم گرفت
شیرِ خدا و رستمِ دستانم آرزوست
جانم مَلول گشت زِ فرعون و ظُلم او
آن نورِ رویِ موسیِ عِمرانم آرزوست
زین خَلق پُرشکایتِ گریان شدم مَلول
آن هایهوی و نعرۀ مَستانم آرزوست
گویاترم زِ بُلبل، امّا زِ رَشک عام
مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گِردِ شهر
کز دیو و دَد مَلولم، انسانم آرزوست
گفتند: یافت مینشود، جُستهایم ما
گفت: آنکه یافت مینشود، آنم آرزوست
هر چند مُفلسم، نپذیرم عَقیق خُرد
کانِ عَقیقِ نادرِ ارزانم آرزوست
پنهان زِ دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکارْصنعتِ پنهانم آرزوست
خود کارِ من گذشت زِ هر آرزو و آز
از کان و از مکان پیِ اَرکانم آرزوست
گوشم شنید قصّۀ ایمان و مست شد
کو قِسْمِ چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جَعدِ یار
رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست
میگوید آن رَباب که مُردم زِ انتظار
دست و کنار و زخمۀ عثمانم آرزوست
من هم رَباب عشقم و عشقم رَبابی است
وآن لطفهای زخمۀ رحمانم آرزوست
باقیّ این غزل را ای مُطرب ظریف!
زینسان همیشمار که زینسانم آرزوست
بِنْمای شمسِ مَفخرِ تبریز، رو زِ شرق
من هُدهُدم، حضورِ سلیمانم آرزوست
(مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۲۵۵ و ۲۵۶)
[پینوشت]:
۱. «از هر طرف که رفتم، جُز وحشتم نیفزود / زنهار از این بیابان وین راهِ بینهایت!»، (حافظ شیرازی، ۱۳۶۸: ۱۴۳).
۲. عنوان حکایت در دفترِ پنجم این است: «حکایتِ آن راهب که روز با چراغ میگشت در میانِ بازار از سَرِ حالتی کی او را بود»، (مولوی بلخی، ۳٫۱۳۷۳: ۱۸۵).
۳. «دی شیخ با چراغ همیگشت گِردِ شهر / کز دیو و دَد مَلولم، انسانم آرزوست»، (مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۸: ۲۵۵).
[مراجعه کنید]:
۱. حافظ شیرازی، شمسالدّین محمّد. (۱۳۶۸). [دیوان] حافظ: غنی- قزوینی، با مجموعۀ تعلیقات و حواشی علّامه محمّد قزوینی، به اهتمام عبدالکریم جُربزهدار، تهران: اساطیر، چاپ دوم.
۲. فروغی، محمّدعلی. (۱۳۱۰). سیرِ حکمت در اروپا، تهران: انتشارات کتابفروشی زوّار، ۳ ج، (ج ۱: ۱۳۱۰، ج ۲: ۱۳۱۸ و ج ۳: ۱۳۲۰).
۳. مولوی بلخی، جلالالدّین محمّد. (۱۳۷۸). کُلیّات شمس: دیوان کبیر، با تصحیحات و حواشیِ بدیعالزّمان فروزانفر، تهران: انتشارات امیرکبیر، ۱۰ ج، چاپ چهارم.
۴. مولوی بلخی، جلالالدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، ۴ ج، چاپ دوم.
نظر شما