سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیمخانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در بررسیِ حکایتِ دیگری از مثنوی معنوی، بر این نکته تأکید میورزد که آنچه مولانا در این حکایت میخواهد بیان کُند، هُشدار به مردمِ سادهدل و مُبتدیانِ سیر و سلوک است تا در آشفتهبازارِ تعدّدِ فرقهها و نِحلههایِ گوناگونِ طریقت و شریعت، مواظبِ آدمهای اهلِ تَلبیس و زَرقپرداز باشند.
اگر قرار باشد از میان حکایتهایِ مثنوی، چند حکایت را برگُزینم، حتماً یکی از آنها، ماجرایِ شُغالی خواهدبود که در خُمِ رنگرَزی افتاد و ادّعایِ طاووسی کرد [نک: پینوشت ۱]. این حکایت که قرار است در این یادداشت، به آن نگاهی داشتهباشم، شاید هیچوقت کارکردهایِ تربیتی، اخلاقی و روانشناختیاش را از دست ندهد.
چندهزار سال است، حکیمان و دانایان، آدمی را از تشبّه به دیگران، برحذر داشتهاند. از نظرِ ایشان، اگر آدمی خودش باشد، ولی ناتوان و زشت، بسیار بهتر از آن است که خویشتن را شبیه زورمندان، زیبارویان و دانایان کُند و خودش نباشد. نمونههایی از این آموزۀ ارزشمند را میتوان در قالبِ داستانها و حکایتهایی در میانِ مللِ گوناگون بازجُست.
در افسانههایِ ازوپ (Aesop) با مجموعهای از کهنترین افسانههای بشری، میتوان چند حکایت را دید که به شیوههایِ گوناگون، هدفشان نشان دادنِ زشتیِ داشتنِ یک شخصیّتِ عاریتی و عواقبِ شومِ آن است. گُرگی که در پوستینِ گوسفندی رفت تا به خیالِ خود، شکارِ بیشتری نصیبش شود (ازوپ، ۱۳۸۳: ۷۰)؛ قورباغهای که به گاوی با شاخهای بزرگ حسادت کرد و کوشید با باد کردن، خود را هماندازۀ او کند (هماو، ۱۳۸۳: ۸۴)؛ زاغی که میخواست شبیه شاهین باشد و چنگالهای ناتوانش را پُشتِ قوچی فروبُرد تا او را برُباید (هماو، ۱۳۸۳: ۱۱۶)؛ زاغکی که با آویختنِ پَرهایِ پرندگانِ دیگر، میخواست در برابرِ زِئوس، زیبا جلوه کُند (هماو، ۱۳۸۳: ۱۱۹) و خَری که پوستِ شیری پوشید تا جانوران را بترساند (هماو، ۱۳۸۳: ۱۵۹ و ۱۶۰)، نمونههایی از این افسانهها هستند.
اجازه دهید بررسیِ حکایتِ امروز را آغاز کنیم تا بعد دربارۀ مواردِ دیگر سخن بگوییم.
ماجرا از این قرار است که شُغالی از رویِ کُنجکاوی یا هر دلیلِ دیگری که در حکایت ذکر نشده، در خُمرۀ رَنگرزی میافتد. ظاهراً در این خُمره، هنوز رنگها کاملاً ترکیب نشدهبودند. حیوان ساعتی آنجا میمانَد و رنگهای خُمره، حسابی موهایِ بدنش را مُنقّش میکُنند. به هر روی از خُمره بیرون میآید و متوجّه میشود، مانند طاووسی زیبا، رنگارنگ شده، به گونهای که کُرک و مویش جَلایی یافته و نورِ خورشید، رنگهایِ سبز و سرخ و زرد و بورش را درخشان کردهاست. با دیدنِ این وضعیّت، شغالِ بوقَلْمونیرنگ، ناگهان گمان میکُند، طاووس است و بلافاصله با تَبَختُر، نزدِ همجنسانش میرود.
آن شُغالی رفت اندر خُمّ رنگ
اندر آن خُم کرد یک ساعت درنگ
پس برآمد پوستش رنگینشده
که مَنم طاووسِ علّیینشده!
پَشمِ رنگین، رونقِ خوش یافته
آفتاب آن رنگها بر تافته
دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد
خویشتن را بر شُغالان عرضه کرد
(مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۴۱)
وضعیّتی که شُغال در آن قرار دارد، برزخی بین حقیقت و مَجاز است. حقیقتی که شُغال بودنش و مَجازی که طاووس شدنِ اوست. یکبامودوهوایی که او نمیتواند یا نمیخواهد با عینکِ واقعبینی با آن کنار بیاید.
بگذارید توضیحِ بیشتری بدهم. آدمی را در نظر بگیرید که مُدّتی کوتاه، در جمعی با آرا و افکارِ متفاوت قرار میگیرد و به مَحضِ آشناییِ اِجمالی با آن اندیشهها، بیآنکه عقبۀ فکریِ خود را در نظر بیاورد و بسنجد که تا چه حد با آن افکار زندگی کرده، گمان میکُند، صاحبِ آن اندیشهها و اندیشهوَرزیهاست. همچنین شخصی را در نظر بگیرید که مُدام سُخنرانیهایِ خاصّی را میشنود و بدون آنکه فرآیندِ مُطالعاتی و قَوامِ فکریِ سخنرانها را در سالیانِ دراز، طی کردهباشد، گمان میکُند، صاحبِ اندیشههایی است که آن سخنرانان دارند.
افزون بر مثالهای قبل، دستیارِ دندانپزشک یا نسخهپیچِ یک داروخانه را در نظر بگیرید که اوّلی ادّعایِ دندانپزشکی و دومی، مُدّعایِ داروسازی داشتهباشد و در پایان، نادانی را تصوّر کنید که بدونِ دانستنِ مبانی عرفان و تصوّف و صرفاً به دلیلِ آشناییِ سطحی با برخی معارفِ سطحی و مناسکِ ظاهری، قشنگترین تعابیر و عبارتها را برمیگُزیند و گمان میکُند در این ساحت، صاحبِ مَقامات و درجاتِ مُتعالی است. نگاهِ مولانا در تمثیل شُغال، تقبیحِ عارفْنمایانی است که مانندِ این شغال، غوره نشده، ادّعایِ مَویزی دارند.
بگذریم. وقتی شغال، با غرور و تکبّر، نزد همجنسانش میرود، هرکدام مَتلکی نثارش میکُند. یکی میگوید: حال و احوالت چگونه است؟ میبینم در نشاط غرقی؟! مدّتی میشود پیدایت نیست؟! نگفتی این کِبر و غرور را از کُجا یافتهای؟! دیگری آشکارا با زبانِ تمسخر میپُرسد: آهای فُلانی! داری فریبکاری میکُنی یا شیرینْعقل شدهای؟ گمان کُنم حُقّهای سَرهم کردهای تا نهایتاً به این مَقام برسی و خَلقالله را بفریبی! سالهاست، میشناسیمت و با این استعدادِ کوری که داشتی، به جایی نرسیدی. میبینم بیشرمانه راهِ نیرنگ و دَغل پیش گرفتهای؟!
جمله گفتند: ای شُغالک! حال چیست
که تو را در سَر، نشاطِ مُلتویست؟
از نشاط از ما کرانه کردهای!
این تکبّر از کجا آوردهای؟
یک شغالی پیش او شد کای فُلان!
شَید کردی یا شُدی از خوشدلان!
شَید کردی تا به مِنْبَر بَرجهی
تا زِ لاف این خَلق را حَسرت دهی؟!
بس بکوشیدی، ندیدی گرمیای
پس زِ شَید آوردهای بیشرمیای!
(هماو، ۲٫۱۳۷۳: ۴۱)
شُغالِ حکایت، آرام و آهسته خود را به شُغالی که سرزنشش میکرد، میرسانَد و با ناز از رنگ و کَرّ و فَرش میگوید و از او توقّع ستایش دارد. سپس با صدای بلند، جمعِ همنوعانش را مخاطب قرار میدهد و میافزاید: ای شُغالان! از این پس مرا طاووسِ نَری بخوانید که طالعی مبارک دارد. شُغالان میپُرسند: آیا میتوانی مثلِ طاووسانِ نَر، پرافشانی و جلوهگری کُنی؟ پاسخِ شغال منفی است [خندۀ حُضّار]. باز میپُرسند: میتوانی مانندِ طاووسان آواز بخوانی؟ باز هم پاسخِ شُغال منفی است. [باز هم خندۀ حُضّار]. شُغالان این بار، یکصدا فریاد میزنند: پس تو طاووس نیستی.
و آن شغالِ رنگرنگ آمد نهفت
بر بُناگوش ملامتگر بکُفت
بنگر آخر در من و در رنگِ من!
یک صَنم چون من ندارد خود شَمَن
چون گلستان گشتهام صد رنگ و خَوش
مر مرا سجده کُن، از من سَر مَکش
کَرّ و فَرّ و آب و تاب و رنگ بین
فَخرِ دنیا خوان مرا و رُکنِ دین
مَظهرِ لطفِ خدایی گشتهام
لوحِ شَرحِ کبریایی گشتهام
ای شغالان! هین! مَخوانیدم شغال
کی شغالی را بُوَد چندین جمال؟
آن شغالان آمدند آنجا به جمع
همچو پروانه به گِرداگِرد شمع
پس چه خوانیمت؟ بگو، ای جوهری!
گفت: طاووس نَرِ چون مشتری
پس بگفتندش که طاوسانِ جان
جلوهها دارند اندر گُلْستان
تو چنان جلوه کُنی؟ گفتا که نی
بادیه نارَفته چون کوبم مِنی؟
بانگِ طاووسان کُنی؟ گفتا که لا
پس نِهای طاووس، خواجه بُوالْعَلا!
(هماو، ۲٫۱۳۷۳: ۴۳ و ۴۴)
آنچه مولانا در این حکایت میخواهد بیان کُند، هُشدار به مردمِ سادهدل و مُبتدیانِ سیر و سلوک است تا در آشفتهبازارِ تعدّدِ فرقهها و نِحلههایِ گوناگونِ اهلِ طریقت و اهلِ شریعت، مواظبِ آدمهای اهلِ تَلبیس و زَرقپرداز باشند. به نظر میرسد در عصر مولانا، مُستَصْوِفان [: صوفینمایانِ] بسیاری بودهاند که با فراگیریِ مُشتی شَطحیاتِ دهانپُرکُن و تقلیدِ مَناسکِ ظاهری، از درویشانِ صافیدل و اَقطابِ روشنضمیر، قصدشان فریب و اِغوایِ مردم و درنهایت، سرکیسه کردنِ آنان بودهاست. جملاتِ زیر از کتابِ کشفالمَحجوب را ببینید که نویسنده با چه خونِ دلی، در قرنِ پنجم هجری از این جماعت یاد میکند: «و خداوند - عَزَّ وجَلَّ - ما را اندر زمانهای پدید آوردهاست که اهلِ آن، هَوی را شریعت نام کردهاند و طلبِ جاه و ریاست و تکبّر را، عِزّ و عِلم و ریایِ خَلق را خَشْیَت و نهان داشتنِ کینه را در دل، حِلم و مُجادله را مُناظره و مُحاربت و سفاهت را عِظَت و نِفاق را زُهد و تمنّا را اِرادت و هَذیانِ طَبع را مَعرفت و حرکاتِ دل و حدیثِ نَفْس را مَحبّت و اِلحاد را فقر و جُحود را صَفْوَت و زَندقه را فنا و تَرکِ شریعتِ پیغامبر را - صلّی الله علیه وسَلّم - طریقت و آفتِ اهلِ زمانه را، مُعاملت نام کردهاند»، (هُجویری غزنوی، ۱۳۸۶: ۱۲).
از نگاهِ عارفان، چنین کسانی که هرگز منازل و مقاماتِ عرفانی را طی نکرده و ذرّهای از مَعارفِ روحانی را درک ننمودهاند، مُدّعیانی هستند که چون شغالِ قصّۀ ما، تنها لباسی دارند و ظاهری. «و امّا مُدّعی، شخصی بُوَد خود را به زیّ جوانمردان بیاراسته و به حِلْیَتِ فَتیان مُتحلّی گشته. نه سیرتِ ایشان گرفته و نه در طریقِ ایشان قَدمی رفته. گاه اموالِ بسیار بذل کُند، نه از روی سخاوت. و گاه مُرتکبِ اَخطار و اَهوال شود، نه از سَرِ شجاعت، بَل جهتِ تقدّم بر اخوان و تَطاول بر اَقران با اخلاقی نامتناسب و افعالی متفاوت. در آشکار، برخلافِ نهان رَود و ظاهرش مَنافیِ باطن بُوَد….»، (تُحفةُالإخوان، ۱۳۵۱: ۵۴)
مُدّعیانِ دروغین و صوفینمایانِ بیصفا، آن قدر ذهنِ مولانا را به خود مشغول کردهاند که بلافاصله پس از این حکایت، تمثیلی مشابهِ آن میآورَد [نک: پینوشت ۲]. در آن تمثیل هر روز صُبح، مردی سبیلو با مالیدنِ دُنبه به سبیلهایش، آنها را به گونهای چرب میکُند تا به دیگران نشان دهد، خوراکش همواره غذاهایِ چرب و شیرین است، در حالی که قاروقورهایِ شکمِ خالیاش، او را رُسوا میکُند.
یادداشت این هفته را با یکی از قصایدِ پروین اعتصامی که دقیقاً وصفالحالِ همین مُدّعیانِ زَرقپرداز است، به پایان میرسانم و امیدوارم هیچکس تا پُخته نشده، ادّعایِ کمال نکند و همگان آگاهانه بدانند «که نه هر کو ورقی خوانْد، معانی دانست» [نک: پینوشت ۳].
ای بی خبر ز منزل و پیشآهنگ
دور از تو همرَهانِ تو صد فرسنگ!
در راهِ راست، کَج چه رَوی چندین؟
رفتار راست کُن، تو نِهای خَرچنگ
رُخسارِ خویش را نکنی روشن
ز آیینۀ دل اَر نَزُدایی زنگ
چون گُلشنیست دل که در آن رُوید
از گُلبُنی هزار گُلِ خوشرنگ
در هر رَهی فُتاده و گُمراهی
تا نیست رَهبَرت هُنر و فرهنگ
چشمِ تو خُفته است، از آن، هرکس
زین باغ سیب میبَرَد و نارنگ
این روبَهَک به نیّتِ طاووسی
افکنده دُمّ خویش به خُمّ رنگ
بازیچههاست گُنبدِ گَردان را
نامی شنیدهای تو از این شَترنگ!
در دام بَسته شبرُوِ چَرخت سخت
در بر گرفته اژدرِ دَهرت تَنگ
انجامِ کار درفکند ما را
سنگیم ما و چَرخ چو غَلماسنگ
خارِ جهان چه میشکنی در چشم؟
بر چهره چند میفکنی آژنگ؟
سالِک به هر قدم نَفُتد از پا
عاقل زِ هر سخن نشود دلتنگ
تو آدمی نگر که بدین رُتبت
بیخود زِ باده است و خراب از بَنگ!
گوهرفروشِ کانِ قَضا، پروین!
یک رَه گُهر فروخته، صد رَه، سنگ
(پروین اعتصامی، ۱۳۸۱: ۱۵۱ و ۱۵۲)
[پینوشت]:
۱. عنوان حکایت در دفترِ سوم این است: «افتادنِ شُغال در خُمِ رنگ و رنگین شدن و دَعویِ طاووسی کردن میانِ شُغالان»، (مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۴۱).
۲. عنوان حکایت در دفتر سوم این است: «چرب کردنِ مَردِ لافی، لب و سَبلتِ خود را هر بامداد به پوستِ دُنبه و بیرون آمدن میانِ حریفان کی من چنین خوردهام و چُنان»، (مولویِ بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۴۱).
۳. «قدرِ مجموعۀ گُل، مُرغِ سَحر دانَد و بَس / که نه هر کو ورقی خوانْد، معانی دانست»، (حافظ شیرازی، ۱۳۶۸: ۱۱۹).
[مراجعه کنید]:
۱. اِزوپ. (۱۳۸۳). افسانههای ازوپ داستانسَرایِ یونانی، ترجمه و تحشیۀ علیاصغر حلبی، تهران: انتشارات اساطیر، چاپ دوم.
۲. پروین اعتصامی، رخشنده. (۱۳۸۱). دیوان پروین اعتصامی، با مقدّمۀ ملکالشّعرای بهار، به کوشش حسن احمدی گیوی، تهران: نشر قطره، ششم.
۳. تُحفةالإخْوان. (۱۳۵۱). [رسالهای] در بیان اصول فتوّت و آدابِ فِتیان [از مؤلّفی ناشناس]، با مقدّمه و تصحیح و تعلیق محمّد میردامادی، تهران: انتشارات بنیاد فرهنگ ایران.
۴. حافظ شیرازی، شمسالدّین محمّد. (۱۳۶۸). [دیوان] حافظ: غنی- قزوینی، با مجموعۀ تعلیقات و حواشی علّامه محمّد قزوینی، به اهتمام عبدالکریم جُربزهدار، تهران: اساطیر، چاپ دوم.
۵. مولوی بلخی، جلالالدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، ۴ ج، چاپ دوم.
۶. هُجویری غزنوی، علی بن عثمان. (۱۳۸۶). کشفالمحجوب، مقدّمه، تصحیح و تعلیقات محمود عابدی، تهران: سروش، چاپ سوم.
نظرات