سه‌شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳ - ۱۳:۱۳
قصه رستگاری انسان در «مجید بربری»

هر بار که آبجیم نگران بود و به من زنگ می‌زد، با هق‌هق گریه می‌گفت: حسن، رفتنش قطعی شده، این داره می‌ره. اگه بره من چه خاکی به سرم بریزم. ولی من در جواب اون گریه‌ها از ته دل قش‌قش می‌خندیدم و می‌گفتم: آبجی، نگران نباش. این فیلمشه! این هم یه اذیت جدیده، جو گیر شده.

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ «مجید بربری» صدوپنجاه بیشتر نیست. اسم جالبی هم دارد و کتابی بسیار خواندنی است. هم خواندنی و هم متفاوت، و این تفاوت از جنس تفاوت‌هایی است که خواننده را به خود جذب می‌کند. در این حدود سه سالی که از چاپ نخست این کتاب می‌گذرد، چندین و چند بار تجدید چاپ شده است و همین نشان می‌دهد که خیلی‌ها آن را خریده‌اند و خوانده‌اند و احتمالاً خواندنش را به دیگران هم پیشنهاد کرده‌اند.

«مجید بربری» داستان زندگی جوانی دهه هفتادی به اسم مجید است. البته نام خانوادگی‌اش نه بربری، که قربان‌خانی بود. او برای سال‌ها، یک جور بود و بعد در اتفاقی غیرمنتظره، جور دیگری شد. آدم دیگری شد. قهوه‌خانه‌ای در جنوب تهران داشت و دغدغه‌ها و دنیایش به آنچه در این قهوه‌خانه می‌گذشت محدود می‌شد. دعوا و درگیری و سروکار داشتن با آدم‌هایی نه‌چندان سربه‌راه بخشی از زندگی روزمره‌اش بود. آن زمان از زیادی قلیان‌های قهوه‌خانه‌اش خرسند بود و آن را نشانه‌ای از موفقیت در کار خود می‌دید. آنقدر غرق در این جنس از زندگی بود که وقتی بعد تغییر کرد و مسیر دیگری را برای ادامه راه انتخاب کرد، خیلی‌ها باورش نمی‌کردند. حتی نزدیکانش نیز تردید داشتند که او در این تغییر جدی است.

می‌خوانیم: «رفتن مجید، هیچ‌وقت در ذهنم نمی‌گنجید. فکر می‌کردم شوخی می‌کنه. مثل همه بیستوچند سال زندگی‌اش، به استثنای این اواخر، که شوخی شوخی سر کرد. می‌گفتم به قول خودش جوگیر شده، جو چند تا بچه هیاتی را گرفته که اومده‌اند قهوه‌خانه‌اش و بعد از چند وقتی تموم می‌شه و می‌ره. هر بار که آبجیم نگران بود و به من زنگ می‌زد، با هق‌هق گریه می‌گفت: حسن، رفتنش قطعی شده، این داره می‌ره. اگه بره من چه خاکی به سرم بریزم. ولی من در جواب اون گریه‌ها از ته دل قش‌قش می‌خندیدم و می‌گفتم: آبجی، نگران نباش. این فیلمشه! این هم یه اذیت جدیده، جو گیر شده. چشمش به چهار تا بچه هیاتی افتاده، این‌جوری شده. از دور و برش که برن، برمی‌گرده پیش همون رفیق‌های قبلیش. قلیون و بقیه بساط. تو این‌قدر نگرانش نباش. ما فکر می‌کردیم مجید جوگیر شده، ولی نشده بود…»

تحولی که او تجربه‌اش کرد، نه از جوگیری بود و نه تغییر سطحی و گذرا. به گذشته پشت کرد، داوطلب جنگ در سوریه شد و عزمش را برای دفاع از حرم جزم کرد. ذهنش درباره تکلیفی که احساس می‌کرد به عهده دارد روشن شده بود. البته به او گفتند که تک‌پسر است و قرار نیست در فهرست اعزامی‌ها قرار بگیرد. اما تقدیرش رفتن بود. قرعه به نامش افتاد و پا در سفر گذاشت و مسیر را تا شهادت پیش رفت. از این حیث، او را با شاهرخ ضرغام قیاس می‌کنند، که او نیز جایی از مسیر گذشته برید و در انتخابی متفاوت، صراط سعادت را پیش گرفت. قطعاً به مجید و شاهرخ و دیگرانی که به این دو شهید شباهت دارند، عنایتی خاص شده بود. حتماً چیزی درون آنان بود که وقتی فرصت هدایت و رستگاری پیش پای‌شان قرار گرفت، از آن حداکثر بهره را بردند و در زمانی کوتاه، از تاریکی‌های زمین تا روشنایی ملکوت را طی کردند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها