سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ این کتاب را، که کتابی بسیار خواندنی است، کمتر از آنچه که درخورش بود دیدهاند. از کتاب «بی برادر» نوشته بهزاد دانشگر صحبت میکنیم که تصویری از انسان رستگار، و مسیری که این انسان برای رستگاری طی کرد ارائه میکند. اینجا با شهید مدافع حرم جواد محمدی روبهرو میشویم و با کنار هم گذاشتن روایتهای دوستان و همرزمانش، قدم به قدم او را میشناسیم. «اینکه میگویم بقیه به رفاقت من و جواد حسادت میکردند، مساله غریبی نبود. از بس جواد جذاب بود برای همه. از بس همه دوست داشتند باهاش رفیق شوند. یعنی خود من وقتی با جواد رفیق شدم، چند ماه بعدش دیگر توی درچه مشهور شدم: مجید حاجخلیل. ولی رفاقت هم داریم تا رفاقت. یکی باهاش رفیق میشوی، میبردت الواتی و لودگی و بیعاری. جواد هم ما را میبرد گلستان شهدا، میبرد کوهسفید، مزار شهدای گمنام، میرفتیم هیئت و مسجد.»
روایتها بسیار شبیه به خود زندگیاند. تلخی دارند و شیرینی، دلتنگی در آن هست و محبت، و حتی سوگ. دانشگر، در تدوین روایتها سنجیده عمل کرده است و کوشیده در هر روایت، نکتهای یا مضمونی جای بگیرد. هرچند، لحن شماری از راویان بسیار به یکدیگر شبیه است، اما تفاوتها در آنچه میگویند – میخواهند بگویند – خودش را نشان میدهد. اینجا هر کسی از ظن خود یار شهید محمدی میشود و برداشت و درک خود را بیان میکند. البته روایتها نقاط مشترکی هم دارند و یکی از مهمترین نقاط مشترکشان این است که همه راویان جذب شهید شده بودند. به عبارت سادهتر، دوستش داشتند. از داشتن او در زندگی خود خرسند و قدردان بودند. از اینرو، رفتنش برایشان آسان نبود. کنار آمدن با فقدان او - او با آنهمه نیکی و بزرگمنشی - برایشان دشوار بود.
میخوانیم: همه داشتند نگاهم میکردند. گفتم: «ابراهیم کو؟» گفتند: «توی اتاق بغل است». ابراهیم آمد بیرون. گفتم: «ابراهیم، چه خبر است؟»، گفت: «جواد!» گفت: جواد و من دیگر چیزی نشنیدم. گفت: «جواد» و انگار همه خاکهای عالم آوار شد روی سرم. زانوهایم تا شد. دست گرفتم به کمد کنار اتاق. حالا میفهمیدم چرا اربابمان روز عاشورا کمرش دیگر راست نشد. گفت: الان کمرم شکست. بیبرادر شدم. افتادم کنار کمد. هیچ روضهای روضه بیبرادری نمیشود. نمیدانم توی سروصورتم زدم یا نه. نمیدانم نعره کشیدم یا نه. فقط دیدم یکی آمده دستم را گرفته. یکدفعه انگار جواد را دیدم. نگاهم میکرد و با نگاهش میگفت: «خاک توی سرت مجید! آبروی من را داری میبری داداش.» میگفت: «آدم باش مجید.» آرام شدم. خودم را جمعوجور کردم. یک استکان دادند دستم که چیز شیرینی تویش بود. ریختم ته حلقم و بلند شدم. گفتند: «کجا میروی؟» گفتم: «چیزی نیست، خوبم». از خانه حاجآقا زدم بیرون. کجا بروم؟! کجا را دارم بروم؟! آدمِ بیبرادر کجا را دارد؟! دیگر بعد از جواد، فقط باید بروم سر مزار شهدا. رفتم سر مزار شهید مهدی اسحاقیان. افتادم روی قبر مهدی. داد زدم، گریه کردم، التماس کردم.
کتاب «بی برادر» از تولیدات نشر شهید کاظمی، کتابی ۳۲۴ صفحهای است و چنان که اشاره شد روایتهایی از زندگی شهید مدافع حرم، جواد محمدی را در خود جای میدهد. شهید محمدی از جوانان انقلابی شهر درچه اصفهان بود و تقریباً از همان دوره نوجوانی به انقلاب و مقاومت دل بست. مدتی عضو بسیج بود و بعد لباس پاسداری به تن کرد. به تعبیری، شهید محمدی با آن روح بیقراری که داشت به همهجا سرکشیده و هرجا که بوده ردپایی از خودش بهجا گذاشته که هنوز فراموش نمیشود. این کتاب شرحی است از روابط پُرعاطفه این شهید بزرگوار و دوستان و همرزمانش. روایتی جدید که هر راوی از منظری شخصی، قهرمانش را روایت میکند. همه این روایتها به گونهای درهم آمیخته شدهاند که ضمن تکمیل همدیگر استقلال خودشان را هم حفظ میکنند و مانند یک جورچین، وقتی کنار هم قرار میگیرند ابعاد مختلف شخصیت این شهید بزرگوار را نمایان میسازند.
نظر شما