حسن احمدی به مناسبت شهادت حضرت امام رضا(ع) از آسیب شناسی نوشتن داستان و رمان برای ائمه و پیامبران گفته است.
عدم تبلیغ و معرفی کتاب ها آنها را در کنج انبارها درگیر خاک می کنند و کار به دست مردم نمی رسد. یکی از دلایل پایین بودن تیراژ کتاب همین است. نرسیدن کتاب به دست خوانندگان. مگر هنرپیشه باشی یا مطرح باشی و کتاب هایت دهان به دهان ، سایت به سایت و کپی به کپی در همه جای دنیا منتشر شود. دریغ و درد از کارهایی برای امامان و معصومین! و این که فکر کنند باز کپی برداری از کتاب های موجود ، شعاری و مستقیم است و کتاب دیگری به این جمع پیوسته است.
در نوشتن این کارها ، به خصوص در رمان «در سال های دور» امام رضا(علیه السلام ) در یک سال چهارمرتبه مرا در حرم شریفشان راه دادند. در حالی که گاهی شاید پنج سال حسرت زیارت مرقد ایشان را داشتم و سعادت زیارت و حضور پیدا نمی کردم. فصلی از رمان «هفت پله رو به پایین»که در انتشارت سوره مهر در دست چاپ است تقدیم شما عزیز پیش رو.
فصلی از رمان هفت پله رو به پایین:
امام ، اباصلت را خواسته بود مسئله ی مهمی را بگوید. اباصلت در طول راه دل تو دلش نبود. نمی دانست چه اتفاقی افتاده بود که باید خیلی زود به دیدن امام می رفت. امام تنها بود. اباصلت همیشه نگران امام و تنهایی ایشان بود. امام برخلاف میلشان از مدینه به خراسان آمده بودند. اباصلت می دانست امام هرگز آسایش و آرامش نداشتند.
«حتما مساله مهمی است.»
مساله خیلی مهم بود. امام می خواست مسایلی را بگوید که اباصلت باید آن ها را با دقت گوش و به آن ها عمل می کرد:
«اول این که مامون او را احضار می کند. مامون از این دعوت قصدهایی دارد. قصد او کشتن امام است ، بی آن که کسی متوجه ماجرا شود.»
اباصلت باید همه چیز را می دانست. باید مامون را متوجه می کرد همه مسائل را می داند. می گفت که او اجازه ندارد امام را غسل دهد و کفن کند.
شنیده های اباصلت تلخ و دردناک بود. دلش نمی خواست امام بیشتر از آن در آن باره حرف بزند. رفته رفته انگار به زمین می چسبید. سنگین شده بود. قدرت حرکت و صحبت نداشت. مثل این که وزنه های سنگینی را به اندام و زبانش بسته بودند. امام فرمود :
«هرچه کلنگ به زمین بزنند به اندازه ی ذره ای کنده نمی شود. بعد از خواندن دعایی که برایت گفتم ، تو یک ضربه با کلنگ به زمین بزن و کنار بایست ، قبر خود به خود آماده می شود!»
«دعا ؟قبر ؟ زمین ؟ کلنگ ؟»
اباصلت آهسته با آستین پیراهنش گونه اش را پاک کرد. امام تبسمی کرد و نگاهش کرد.
اباصلت دلش می خواست خواب بود. خواب می دید. کسی او را از این خواب پر اضطراب و دردناک بیدار می کرد. اما خواب نبود.
امام با آرامش خاص حرف هایشان را ادامه دادند...
اباصلت می خواست سوالی بپرسد. می دانست امام سوال های طرح نشده آدم ها را می دانستند. امام گفتند :«درست است، امام را فقط امام غسل می دهند.»
اباصلت به مامون فکر می کرد که هم قصد کشتن امام را داشت و هم می خواست امام را غسل دهد و کفن کند.
امام گفتند :« این طور نیست.»
فرزند امام ، حضرت جواد(ع) برای غسل و کفن می آمد.
فرزند امام در مدینه بودند. فاصله مدینه تا آن جا بسیار زیاد بود. ماه ها طول می کشید تا برسند. اباصلت شک داشت امام این حرف را زد که«اشتباه نکن. راهی برای آمدن و رفتن امام ها هست. » و یا در خیالش چنین احساسی به او منتقل شد.
اباصلت نمی دانست چادری در کنجی برای غسل و کفن امام برپا می شد. حضرت جواد(ع) پدرشان را در آن جا غسل می دادند. امام با او حرف می زد. می خواست اباصلت همه چیز را ببیند و بداند. اما اباصلت انگار نمی شنید. می شنید! دوست نداشت قبول کند. دوست نداشت امام نباشند. باید می شنید و در برابر مامون می ایستاد. به او می گفت کنار بایستد که فرزند امام که خود بعد از پدر گرامیشان امام بودند، او را توی چادر غسل می دهند.
اباصلت باید می رفت و برای آن ساعت ها آماده می شد. پاهایش یارای بردنش را نداشت.
اباصلت نمی دانست. نمی توانست . شاید نمی فهمید. می فهمید. همه چیز را می فهمید. او از یاران امام بود. خیلی چیزها را می دانست. امام با او حرف های زیادی را مطرح می کرد. بارها خواسته بود بگوید چرا ؟ چرا حتی یک نفر از امام ها به مرگ طبیعی فوت نکرده بودند؟
امام گفته بود «این اتفاق به همین شکل ادامه پیدا خواهد کرد. مگر یکی از ما که آخرین امام ، امام دوازدهم در زمین خواهد بود. او زنده خواهد ماند تا وقتی که خدا بخواهد.»
اباصلت همیشه سوال های زیادی در ذهنش بود که به دنبال جواب آن ها بود. کسی نبود به او جواب بدهد. فرصتی هم نبود با امام تنها بنشیند و حرف هایش را بگوید. جواب هایش را بگیرد. امام اما همیشه با مهربانی با او و همه رفتار می کرد. اباصلت نمی خواست از این مهر و محبت ها استفاده کند و امام از دست او آزار ببیند. همیشه خیلی حرف ها را می گذاشت برای بعدها . اما حالا احساس می کرد بعدی وجود ندارد. امام آماده ی رفتن شده است. کسی هم نمی تواند مانع از این رفتن شود. سرش را رو به آسمان بلند کرد. آسمان پر از ستاره های کوچک و بزرگ بود.»
نظر شما