این شکل روایت درعمر نه چندان دراز ادبیات داستانی ایران بیسابقه نیست؛ از برخی داستانهای جمالزاده بگیرید تا هدایت و تا گلشیری و دیگران. در رمانهای عامهپسند هم نمونههایش فراوان بوده و هست. حسن سابقه و سوء سابقهاش هم بر میگردد به همین نمونهها.
من – راوی در ادبیات جهانی به ویژه از نیمههای قرن حاضر شکل غالب روایت بوده که برمیگردد به مواجهه انسان غربی با مفهوم تنهایی و گسیختگی روابط انسانی و مفاهیم فلسفی شایع در دنیای پس از دو جنگ بزرگ و آن چه هابز از آن با جمله دهشتبار «انسان گرگ انسان است» یاد کرده.
من – راوی البته شیوه روایت خود زندگینامهها هم هست که یا در قالب داستاناند یا خاطره نگاری یا ترکیبی از این دو که داستان – خاطرهاند. این شکل روایت اما - به رغم نمونههای فراوان و مثال زدنیاش در غرب - در ادبیات ما سابقه چندانی ندارد و - اگر بر چند نمونه انگشت شمار مثل «سنگی بر گوری» چشم ببندیم- چه بسا بی سابقه است. آن هم بر میگردد به سلطه برخی مبانی فرهنگی و اعتقادی که پرده برانداختن از حریم زندگی خصوصی کسی را خصوصاً به دست و قلم خودش نا ممکن و از محرمات میشمرده است و البته همچنان میشمارد.
«نعش کش» اما داستان یا داستان - خاطره ای است با راوی اول شخص که در گروه بندیهای بالا قرار نمیگیرد. یا به سختی قرار میگیرد. نویسنده خود در همان سطرهای اول کتاب میگوید:
« قبل از هر چیز بهتر است بگویم این نوشته داستان یا داستان – خاطره است.» اما چند سطر بعد با تعریفهای خود گفتهاش از داستان و خاطره فرض بالا را نفی میکند. داستان هست اما نه از آن گونه که «حول مسائل سیاسی و اجتماعی باشد و در آن از مشکلات و گرفتاریهای مردم محروم و ستمدیده سخن بگوید.» و «خاطره، خاطره است. نه چیزی دیگر و معمولاً خاطرات حول مسائل عاطفی میگردد.»
اینها همه فرضیههای از پیش تبیین و اعلام نشده نویسنده است. حکم میکند و ما بی آن که آن را پذیرفته باشیم به خواندن داستان ادامه میدهیم. (اگر ادامه بدهیم.) والا نه داستان لزوماً باید روی به مردم محروم و ستمدیده داشته باشد؛(روی سخن نویسنده با کیست؟!) نه خاطره آن چیزی است که صرفاً حول مسائل عاطفی بگردد. (تازه آن هم با این نثر الکن) و..
نویسنده گویی آگاهانه میخواهد از همین سطرهای آغازین سنگش را با خوانندهاش وابکند.. همانطور که همه با هم حرف میزنند و آسمان و ریسمان به هم میبافند، او نیز از همین در وارد میشود تا احتمالاً اگر کسی کوچکترین شبهه ای هم دارد که اثر قلم یک نویسنده روشنفکر گزیده گو را میخواند، فوراً از پیش داوریاش شرمنده شود.
«نعش کش» از سویی خود زندگینامه است اما نه از آن گونه که واسطه ای باشد برای بیان راز نگفته یا نباید گفتی، بلکه از آن گونه که «بر هر سر بازاری هست» همان داستان، یا خاطره، یا به تاکید نویسنده «داستان – خاطره» تکراری اختلاف مرد کار و اندیشه ای است با همسر؛ یا به عبارت بهتر زن از همه جا بی خبر و بی هنرش بر سر برخی مسائل زندگی مشترکشان و مشکلات کاری راوی که همان نویسنده است و او همان منتقد شناسنامهداری که نامش محمدرضا گودرزی است و از جایی جای راوی اصلی- که او را از دور نگاه میکند؛ اما نزدیکتر از خود او به اوست - قرار میگیرد که به فکر خرید یک بنز مردهکش میافتد.
«وقتی میبینمش؛ دهننم از تعحب باز میماند. همانطور است که توی رویاهام دیده بودمش. بنز آلبالویی البته توی رویاهام این شکلی نبود.» (ص 21)
ناگهان در فصل آخر است که پای خواننده به مغاکی میلغزد و در آن سقوط یا از آن صعود میکند. (در داستان مدرن مگر فاصله ای هم بین صعود و سقوط هست؟) اما وقتی در انتظار دگردیسی و استحاله ای نیستی و ناگهان آینهای در برابرت میشکند و تصویری تکهتکه و خرد میشود؛ چه واکنشی باید نشان دهی؟ مخصوصاً که گه گاه به همانند سازیهایی میان بنز و یوزپلنگ - گونه کمیاب گربه ایرانی - هم برخورده باشی و یوزپلنگ تو را به یاد همان بنز مردهکش بیندازد.
« نگاهش میکنم. احساس سبکی و شادابی وجودم را لبریز میکند. حالا شکل عوض میکند. نرم و موزون گام بر میدارد. هر بار عضلاتش کش میآیند و آرام میگیرند سرش را به سمتم میگرداند. در آن چشمهای زرد لبخند مشتعلی میبینم یوزپلنگ من با آن زبان سرخ و بزرگش دور دهانش ر میلیسد.... دستم میان دو گوش یوز پلنگم را نوازش میکند. زنم به جای سلام داد می زند: خیلی جا داشتیم این جانور را هم دنبال خودت راه انداختی. آن از بنز خریدنت، این هم از حیوان با زی ات. یا تو را باید ببرند امین آباد یا ما را..»(ص 90 – 91)
با همین استعاره راوی باز به پوسته خود میخزد و هویت خویش باز مییابد و راوی داستان و نویسنده باز یکی میشوند. چنین صحنه ای را که البته در کتاب همنشینی ندارد؛ چگونه میتوان فراموش کرد:
«احساس گرسنگی میکنم. بیرون میآیم و یک راست میروم سراغ یخچال. از تو فریزر قطعه ران منجمدی بر میدارم و آن را در بشقابی میگذارم.... بشقاب را جلوی یوزپلنگم میگذارم. هرم دهانش تا به آن میخورد یخش را ذوب میکند و تروتازگی گوشت به چشم میآید. تکه ای از گوشت را به دهان میگذارم و میجوم. عین پنیر نرم است. تکه ای از آن را هم در دهان یوزپلنگم میگذارم. هر دو دهانمان میجنبد. حس میکنم دندانهام جان گرفتهاند.»
حرفه نویسنده و زندگی حرفه ای راوی دست مایه اصلی نعش کش است. این دست مایه در شرایط اجتماعی و فرهنگی امروز میتوانست مضمون بدیعی باشد و دست آوردش داستانی تأثیر گذار از آن گونه که نویسنده خواهانش نیست.
«داستان تأثیر گذار یعنی همین. اما باید اعتراف کنم که این نوشته اصولاً به تعریف متعارف داستان نیست و طبیعی است که در آن هم از این خبرها نیست و انتظار آن دسته از خوانندگان اندیشمند را برآورده نمیکند.شرمندهام.»
برای همین او از خاطره به داستان میگریزد و از داستان به خاطره و نه داستان مینویسد و نه خاطره میگوید و انگار تنها میخواهد ذهن خوانندهاش را از چیزی پرت کند؛ ذهن خودش را هم. حتی با لیچار بافتن و به جان خریدن طعنههای احتمالی برخی خوانندگانش که شاید از همان جملات نخستین کتاب، نتوانند سبکی تحملناپذیرش را تاب بیاورند و بر وسوسه وانهادنش غلبه کنند. جایی شاید این شعر شاملو را هم زمزمه کنند که:
هرگز کسی
اینگونه فجیع
به کشتن خود برنخاست
که من
به زندگی نشستم.
جا به جای کتاب میان هجو و طنز سرگردان است. میان قطعیت و ابهام.. میان زوال و میل سیری ناپذیر به ماندگاری و جاودانگی.. و نشانه های زوال شانه به شانه صداهایی از ادبیات تا سینما و از چخوف و مارکز تا پدر خوانده و ارباب حلقهها و از متالیکا و راک تا آریان و رضا صادقی و دیوونه دیوونه، در مقابل چشمانت رژه میروند و تو را وا میدارند در این همه بیهودگی و بی سرانجامی که فضای داستان را انباشته و گاه به گروتسک و مضحکه ای اغراقآمیز پهلو می زند، بی هوا به دنبال معنایی باشی.
« میروم اتاق مطالعه کتابخانه و جای چرت زدن گاه و بیگاه و داستان یکی از هنرجوها را بر میدارم.میخوانم. باز روایت به شکل محاوره ای.عجب وقتی! دلزدگیام را از جهان بیشتر میکند.... شما فکر میکنید آپارتمان ما صد صد و ده بیست متری است. اما همین جا اعلام میکنم تا جهانیان بدانند که همه اینها در هفتاد متر محقق شده است.. به همین دلیل گاه روی خشم و هیاهو ی فاکنر کرم پودر مالیده شده یا صد سال تنهایی مارکز بوی اسپری زیر بغل میدهد یا به عطف هزار و یک شب رژ نارنجی مالیده شده.»(ص 49)
اما هنوز یک جای خالی هست. این که یک منتقد صاحب نظر همچنین میتواند یک داستان نویس صاحب ذوق هم باشد؟ یا لازم است باشد؟ اگر دنبال نمونه ای باشیم. البته بوده و هنوز هست.. ناباکوف هم منتقد سرشناسی بوده و هم رمان نویس صاحب نامی. اما وقتی نقدش را میخوانید فراموش میکنید نویسنده دست کم یک دو رمان زبانزد است و رمانش شما را به یاد جایگاه بلندش در نقد نمیاندازد. در ایران هم - بی آن که قصد مقایسه ای باشد.- چند نمونه ای بیش و کم داریم. از آل احمد تا براهنی.
نعشکش نوشته محمدرضا گودرزی در 92 صفحه و به قیمت پنج هزار و 500 تومان از سوی نشر چشمه چاپ و منتشر شده است.
نظر شما