این گونه داستانی اگر چه لزوماً نیازمند حضور شخصیتی به نام کارآگاه نیست اما غالب آثاری که در میان دوستداران آن، نام و نشانی یافتهاند، با نام کارآگاههایی پیوند خوردهاند. از آرتور کانن دویل انگلیسی و کار آگاه معروفش شرلوک هولمز بگیرید تا آگاتا کریستی، انگلیسی دیگر خالق «کارآگاه پوآرو» و «خانم مارپل» و بالاخره داشیل همت آمریکایی که نگاه اجتماعی و گزندهاش که متأثر از بحران بزرگ اقتصادی امریکا در دهه 30 است؛ آثارش را از داستانهای پلیسی دیگر متمایز ساخته است.
بر میزان محبوبیت گسترده این آثار هم همین گواه کافی که تقریباً بر مبنای همه آنها در تلویزیون و سینما فیلمها و سریالهای متعددی ساخته شد و به نمایش در آمد که این حکایت هنوز هم به قوت خود باقی است. «شاهین مالت» اثر پرآوازه داشیل همت که فیلم معروفی هم به همین نام (با بازی همفری بوگارت در نقش کارآگاه سام اسپید) از آن بر پرده سینماها درخشید، از شمار همین رمانهاست.
در ایران هم شاید بتوان از «چشمهایش» بزرگ علوی به عنوان آغازی بر ژانر داستانهای معمایی با تم پلیسی و البته در زمینه احساسی یاد کرد که دنبالهاش به برخی رمانهای اسماعیل فصیح مثل «شراب خام» میرسد و «فیل در تاریکی» قاسم هاشمی نژاد و بالاخره برخی پاورقیهای پلیسی در مجلات.
اما معمولاً در این گونه داستانها، از همان کنشهای نخستین، به دنبال سر نخها میگردیم تا پیش از کارآگاه داستان مظنون را شناسایی کرده و دست نویسنده را بخوانیم. کشش و تعلیق در این داستانها هم معمولاً به همین حس کنجکاوی خواننده باز میگردد که البته نقش نویسنده در برانگیختن آن با توسل به شگردهای داستانی لازم انکارناپذیر است.
در میان پلیسی - جنایی نویسان آمریکا کار آگاهها کمتر شخصیت ویژه ای دارند و نقش اصلی را در پی گیری جرم و شناسایی مجرم بازی میکنند. آنها کمتر هم به معمایی از آن گونه که خوانندههایشان را درگیر ماجرا کند و به شناسایی عناصر جرم و تشخیص مجرم برانگیزد، بر میخورند. در داستانهای آنها، تعلیق هم معمولاً به کنشهای پیشبینی ناشده شخصیتهای داستان بر میگردد که لزوماً متأثر از عناصر معمایی موجود در داستان نیست.
در برخی فیلمهای مطرح هالیوودی همچون «وکیل مدافع شیطان» یا «عدالت برای همه» که بر اساس چنین داستانهایی ساخته شده، حتی دادگاهها هم چندان رغبتی به کشف معمایی که معمولاً زیاد پر رنگ هم نیست، نشان نمیدهند و تا گرههای ظاهراً ناگشودنی داستان فیلم باز شوند، به سادگی حتی میشود دادستان و قاضی را هم خرید.
داستانهای پلیسی از این دست برخلاف نمونههای اروپایی و خصوصاً انگلیسیشان، چنان سادهانگارانه و با بازیها و ترفندهای احساساتی نوشته میشوند و سپس در برهوت بیابانهای وسیع و بیکرانه آمریکا یا هر برهوت دیگری، عاری از هر قید و بند و منطق شناختهشده داستانهای پلیسی، به فیلم در میآیند که در تشخیص هویت واقعیشان در مقام داستان یا فیلمی پلیسی و پلیسی – جنایی در میمانی.
اما رمان «پستچی دو بار زنگ می زند» نوشته جیمز ام کین، از این پرتگاه دور است و با طرح معمایی که در سه رأس یک مثلث و با دو مرد و یک زن بر سر هر رأس، شکل میگیرد، آغاز میشود. معمایی که در تمام داستان خوانندهاش را به چالشهای پی در پی میکشد؛ حتی بی آن که از آغاز چیزی پنهان کرده و جایی برای پنهان کاری گذاشته باشد، کتاب تا پایان از کشش و تعلیق خاص خود خالی نیست و میل فزاینده خواننده داستان به پیگیری و به پایان رساندن آن تا پایان، رهایش نمیکند.
این افسون پایدار، هم مرهون روای اول شخص داستان و بیتکلفی و کولی وارگی اوست که ضمناً از او شخصیتی پیشبینی ناپذیر ساخته است و هم ترجمه روان و قدرتمندی که او و جهان داستانیاش را برای خواننده فارسیزبان و بیگانه با زمان و مکان وقوع داستان، به شدت ملموس و باورپذیر میکند.
به راستی موجزتر از این چگونه میتوان قوانین حاکم بر جامعه زمان نویسنده را در مکانی که او بوده است؛ به چالش کشید؟
«بلند کردن زن یه آدم جرم نیست. ولی بلند کردن ماشین سرقته»(ص 36)
یا:
«من گه بهت گفتم گدا نیستم فرانک. دوست ندارم حس کنم کولی ام. دوست ندارم حس کنم هیچی نیستم. من فقط خجالت میکشم که اینجا واستادم به گدایی سواریها.»(ص 37)
یا:
«خیلی خوبه دیگه چمبرز یه تصادف ماشین داریم که دیروز یه پرونده روشن قتل نفس بود و امروز کلاً تبدیل شده به هیچی.»(ص 73)
و یا:
«اون همه عشق داشتیم؛ ولی زیرش خرد شدیم.»(ص 103)
راوی همچون همان صحراهای بی آب و علفی که عمری در آنها سرگردان بوده؛ نه چیزی برای خوردن دارد نه جایی برای خوابیدن. او به نوشگاهی میرود و در آنجا، کنار زن جوان و شوهر سالمندش کاری پیدا میکند.
«تو یه بار زپرتی کار میکردم. تو لسآنجلس دو سالو که تو یه بار زپرتی بگذرونی دیگه پیشنهاد اولین آدمیو که ساعت طلا داشته باشه قبول میکنی.»(ص 19)
زن متصدی بار شوهرش را دوست ندارد و به راوی دل میبندد. در بیابان همیشه باید اتفاقی تازه بیفتد تا یکنواختی و روزمرگی رهایت کند. راوی همه امریکاییها را با اسمهایشان صدا می زند؛ غیر از شوهر زن را که بیگانه و یونانی است. شاید تا از او که از تمدن دیربازش به آن برهوت بی تاریخ کوچیده، کوچکترین نشانه همدلی را هم دریغ کند.
اما راوی بههیچوجه از هیچچیز مطمئن نیست. نه بهراستی عاشق زن است و نه میخواهد یک جا و با کسی بماند. او حتی از خودش هم مطمئن نیست و به خودش راست نمیگوید و نه میداند دنبال چیست و نه میخواهد بداند. حتی نمیداند کجا میخواهد برود که اگر غیر از اینها بود، همه جای آمریکا را زیر پا نمیگذاشت و در بیابانهای آن دنبال نخود سیاه نمیگشت و تازه بارها به زندان نمیرفت و پشت میلههای زندان نمیآموخت که به راحتی چطور میشد نقشه قتل کسی را کشید و سرش را زیر آب برد.
در داستان، قتل برای پول اتفاق می افتد و کارآگاهان شرکت بیمه تا از پرداخت غرامت شانه خالی کنند، پرده از راز آن کنار میزنند. اما پرده را باز میشود انداخت و پرونده را هم مختومه کرد. زیرا پول همیشه پوشاننده رازهاست و از هر پرده ای پوشانندهتر. کی در بیابان کدام قاعده و قانون را رعایت میکند؟ آن هم زمانی که داستان در سایه شاخهها و شاخصههای ادبیات مدرن باشد، در مناسبات جامعه ای پسا مدرن.
«وقتی داشتند جنازه رو می ذاشتند توی قبر هقهق زدم زیر گریه. اون سرودهای مذهبی رو که می خونن؛ آدم هر بار همین جوری می شه به خصوص آگه حرف کسی باشه که تو همون قدری دوستش داشتی که من یونانیه رو دوست داشتم.»
راوی مقتول را دوست دارد اما او را میکشد؛ گویی پس از سالها پرسه زنی و صحرا گردی، مثل همان بیابان، خشک و سترون شده و حتی از درک جزیی ترین نشانههای انسانی هم ناتوان است. اما نه، هنوز چیزهایی باقی است که میتواند حس کند. یا شاید تنها یک چیز.
«الان دارن می آن. پدر مک کانل دعای کمک می خونه آگه از اون دور دورها میشنویش برا من یه کمکی بفرست برا کورا هم و کاری کن هر جا هستیم با هم باشیم.»
او از سویی همیشه دنبال چیزهای از دست رفته ای میگردد که میداند؛ هرگز آنها را پیدا نمیکند.
«تو می خوای بری چون فقط یه ولگردی همین این جا که اومدی همین بودی و الان هم همینی.»
جیمز ام کین میگوید رمانش نه یک رمان جنایی پلیسی که رمانی عاشقانه است. حق هم با اوست. در رمان او هیچ معمایی مخاطب را درگیر نمیکند و خواننده داستانش را نه از زبان شرلوک هولمز میشنود و نه از زبان پوآرو بلکه از زبان قاتلی که خود را شایسته حتی سرزنشی هم نمیداند و عجیب تر این که مخاطبش را هم گاه به همدلی با خود وا میدارد.
اما وقتی این جنایت یا هر جنایتی مثل آن در بیابانهای آمریکا و جایی دور از هر قانون و مأمور نظم وظیفه شناس و داد و دادگاهی اتفاق می افتد، چه اثری از آن میماند که در پیاش تازه، مجازات و کیفری هم باشد؟ (این بیابان که نماد همه امریکا نیست.. هست؟) آنجا هر جنایتی تنها میتواند موضوع داستان هیجان انگیزی قرار گیرد و تا سالها سال بر زبانها بگردد و تکرار شود و با تمام مخاطبان عام و خاص اش ارتباط برقرار کند تا جایی که به بیست و هشت زبان زنده دنیا هم ترجمه شود.
جیمز ام کین با رمان غرامت مضاعف (که نشر چشمه آن را هم به قلم همین مترجم به چاپ و نشر رسانده) به شهرتی جهانی دست پیدا میکند. شهرتی که سهمی از آن هم شاید به فیلمی که بیلی وایلدر بزرگ از آن ساخته میرسد. هم او که درباره آن میگوید:
«قبلتر از جیمز ام. کین «پستچی همیشه دوبار زنگ میزندب را خوانده بودم، میدانستم یک چیزی در چنته دارد و شعوری که خیلی از فیلمنامهنویسهای آن دوره از آن عاری بودند. اول کار این داستان را در مجلهی «لیبرتی» منتشر کرده بود، وقتی «غرامت مضاعف» را خواندم حسابی این داستان هیجانزدهام کرد. راستش حتا به نظرم میشد آن را نسخهی کاملشده و پخته تر «پستچی همیشه دوبار زنگ میزند» به حساب آورد. البته من ترجیح میدادم همراه خود کین سراغ اقتباسِ این رمان بروم، اما آن موقع کین داشت توی یک کمپانی دیگر کار میکرد. رمان تکاندهنده ای بود و توی هر صفحهاش که جلو میرفتم انگار شلاقی میخوردم.»
آلبر کامو هم جایی جیمز ام کین را نویسندهای بزرگ خوانده و گفته که از داستانهای او تأثیر پذیرفته است.
رمان «پستچی دو بار زنگ می زند» را نشر چشمه با ترجمه بهرنگ رجبی در 140 صفحه و به قیمت هفت هزار و 800 تومان پشت ویترین کتابفروشیها برده است.
نظر شما