عباس عبدی در نقد کتاب «توسعه و تضاد» مطرح کرد
عدم مطالعه و مراجعه به نظریهپردازان ایرانی یکی از نقاط ضعف کتاب «توسعه و تضاد» است
عباس عبدی در نشست نقد و بررسی کتاب «توسعه و تضاد» نوشته فرامرز رفیع پور گفت: متأسفانه یكی از دلایل ضعف كتاب، عدم مطالعه و مراجعه به نظریهپردازان ایرانی برای فهم و درك انقلاب است. یكی از مهمترین این نظریهها از سوی كاتوزیان ارائه شده كه هیچ اشاره سلبی یا ایجابی به آن نشده است.
«توسعه» و «تضاد» یا مجموعهای از تأملات
كتاب توسعه و تضاد نوشته فرامرز رفیعپور، استاد جامعهشناسی دانشگاه شهید بهشتی و از همكاران محترم از دیدگاه نویسنده كوششی برای تحلیل انقلاب اسلامی و مسایل اجتماعی ایران است. مولف در مقدمه كتاب كوشش میكند كه خود را به عنوان طبیب اجتماعی كه متكفل حل مشكلات اجتماعی است معرفی کند. رویكرد عمده نویسنده در این مقدمه خطاب به مسئولان است و به همین دلیل شاید حدود بیست بار با ذكر عنوان مسئولان، آنان را مورد خطاب قرار داده است.
در بخش نخست كتاب پس از ذكر مختصری درباره تئوریهای مربوط به انقلاب ایران به تئوریهای تبیینكننده انقلاب پرداخته میشود. در این بخش آرای افرادی همچون افلاطون، ماركس، هانا آرنت، برینتون، دوركیم و مرتون، توكویل، دیویس، داندردورف، تیلی و اسكاچپل و چند تن دیگر مورد بحث قرار گرفته است. سپس مدل تبیینی نویسنده برای انقلاب ایران مطرح میشود. از نظر نویسنده، پیدایش انقلاب به یك مجموعه وسیع و مختلف از علل مربوط میشود كه هر یك از این علل به نوبه خود از عوامل و شرایط خاصی سرچشمه میگیرند (ص، 65) بنابراین از نظر نویسنده انقلاب به صورت زیر تبیین میشود:
1ـ عامل مهم وجود نابرابری اجتماعی ـ اقتصادی است.
2ـ احساس ذهنی اعضای جامعه و ادراك آنها از نابرابری.
3ـ غیر عادی دانستن آن نابرابری.
4ـ ایجاد احساس بیعدالتی نسبی یا محرومیت نسبی.
5ـ امكان مقایسه انسانها با یكدیگر.
6ـ كوشش برای پیدا كردن امكانات و راههای رفع محرومیت.
7ـ فقدان نهادهای حلاختلاف از قبیل پارلمان.
8ـ وجود فرهنگ و رفتار پرخاشگرانه و قلدرانه.
9ـ امكان بسیج یك «حداقل» از مردم برای ایفای نقش هسته توده برفی برای تبدیل شدن به بهمن.
10ـ گسترش تضاد از یك شبكه روابط اجتماعی به بقیه.
11ـ مشاركت و همراهی در شورش و انقلاب به عنوان یك هنجار.
12ـ وجود سازماندهی و بالاخص یك «رهبر» مورد قبول اكثریت در همه قشرها.
13ـ عدم سركوب مردم از سوی ارتش.
14ـ و بالاخره عدم مخالفت نیروهای خارجی با انقلاب.
البته این امر به وضوح در متن نیامده است، ولی از سیاق نوشتار چنین مفهومی استنباط میشود. نویسنده در قسمت پایانی بخش نخست اول كوشیده است كه در ذیل عناوین فوق انقلاب اسلامی ایران را تبیین كند. بدین منظور ابتدا درباره نابرابری و ضریب جینی در ایران توضیح میدهد، سپس به ادراك نابرابری و قدرت ادراك نابرابری از خلال تحول در تعداد باسوادان و رشد تعداد دانشجویان و درصد گیرندگان تلویزیون پرداخته، سپس مباحث ارزیابی نابرابری و مقایسه اجتماعی را مجدداً تكرار میكند و در ادامه با توجه به رشد تولید ناخالص در دهه پنجاه به رشد طبقه متوسط اشاره شده است و ارضای نیازهای این قشر به منزله رشد نیازهای جدیدتری دانسته شده و در ادامه با عنایت به چند آمار درباره بازنشستگان آن را شاخص امكان رفع احساس محرومیت نسبی در جامعه قلمداد کرده است.
سلطه و حكومت استبدادی شاه حدود دو صفحه از مطالب كتاب را به خود اختصاص داده است، سپس بروز تضاد و بسیج مردم پرداخته شده است، بدون اینكه در این بخشها اطلاعات و دادهها مؤیدی برای مدعیات ارائه شود. پس از این مباحث اشاعه و گسترش انقلاب و نقش مذهب و سپس قالب بینالمللی و در پایان رهبری و سازماندهی انقلاب مورد بحث قرار گرفته است.
خلاصه و نتیجهگیری این بخش چنین است: كوششهایی كه تاكنون برای تبیین انقلاب اسلامی ایران انجام گرفتهاند، عموماً یا پایه قوی تئوریكی ندارند و یا از نظر اطلاعات تجربی ناقص هستند... فرضیه اساسی این كار [كار محقق] آن بود كه اقدامات برای مدرنیزه كردن و به اصطلاح «توسعه» جامعه در ایران، شرایطی را فراهم آورد كه نتیجه آن نارضایتی و انقلاب بود (ص، 103)، بنابراین مدرنیزاسیون و توسعه نهایتاً شرایط تضاد و انقلاب را فراهم آورد (ص، 104) و این در واقع همان ادعای رژیم گذشته و طرفدارانش است كه علت سقوط شاه سیاست توسعهای و مدرنیزاسیون او بود.
قبل از معرفی بخش دوم كتاب بهتر است به نقد این بخشی پرداخته شود. اگرچه نویسنده مدعی شده كوششهای انجام شده برای تبیین انقلاب اسلامی یا به لحاظ نظری ضعیفاند یا به لحاظ اطلاعات تجربی در فقر به سر میبرند و به معنای دیگر خواستهاند بگویند كه تحلیل ایشان از هر دو حیث بیاشكال است، ولی متأسفانه باید گفت كه این تحلیل هم به لحاظ نظری فاقد مبناست و هم این كه فاقد هرگونه اطلاعات جدید یا ارزشمند تجربی است.
از نظر اطلاعات تجربی، آنچه كه در صفحات 69 تا 104 (یعنی فقط 35 صفحه) آمده است یا كاملاً تكراری (مثل رشد جمعیت، درآمد سرانه؛ درصد باسوادی و تعداد دانشجو) و محدود است، یا اصولاً غلط است (مثل افزایش قیمت نفت در سال 1352 از بشكهای 11 دلار به 36 دلار)، یا اصولاً بیربط است (مثل تعداد بازنشستگان به عنوان شاخص امكان رفع احساس محرومیت نسبی). از نظر تئوریك نیز تحلیل مذكور فاقد اعتبار است. زیرا اصولاً موارد شمرده شده در مدل تبیینی نویسنده نمیتواند به مفهوم تئوری باشد.
فرق این مباحث با تئوری این است كه فرضیات ارائه شده قدرت تبیین ندارد، بلكه فقط به توصیف واقعه میپردازد و از منظر تئوریك نوعی توتولوژی است. مثلاً به این نوشته آقای رفیعپور توجه شود: «یك «حداقل» (یعنی تعداد كافی) از مردم را «بسیج» کرد كه نقش یك هسته توده برفی كه به بهمن تبدیل میشود را ایفا کنند» (ص، 67) قدرت تبیینكنندگی این گزاره صفر است، زیرا اگر انقلابی رخ نداد، خواهد گفت آن «حداقل» «بسیج» نشده است و اگر انقلابی شد، گفته خواهد شد كه آن «حداقل» «بسیج» شدهاند. گزارههای رهبری و سازماندهی و ادراك نابرابری نیز جملگی از این نوع هستند.
آنچه كه در بخش نخست كتاب توسعه و تضاد بیش از هر چیزی تعجب خواننده را برمیانگیزد، استدلالهای غیر صحیح و غیر واقعی است كه در ذیل به برخی از موارد آن پرداخته میشود.
نویسنده در صفحه 69 مدعی است كه ارقام قابل اعتمادی وجود ندارد كه بتوان گفت آیا نابرابری در دوره مدرنیزاسیون كاهش یافته یا خیر. ولی با این وجود اصرار دارد كه این نابرابری علیالقاعده افزایش یافته است و برای تأیید این مدعا ـ كه میتوان به مطالعات ضریب جینی در ایران مراجعه كرد ـ به موضوع قرارداد غیر معین برای بذر و كود شیمیایی سوبسید داده شده به صاحبان اراضی بیش از 5 هكتار اشاره شده است. در حالی كه مطالعه پیرامون ضریب جینی طی سالهای 46 تا 57 در مركز آمار، سازمان برنامه و بودجه (دفتر برنامهریزی اجتماعی و نیروی انسانی) و بانك مركزی انجام شده است و میتوان به آنها مراجعه کرد.
یكی از عجیبترین استدلالهای نویسنده فرآیند افزایش نیازهاست. «یعنی هر كسی بیشتر دارد، بیشتر میخواهد. بنابراین، براساس تئوری نیاز و جریان مقایسه اجتماعی بین قشرها، شدت احساس محرومیت از قشر پایین جامعه به طرف قشر بالا، به تدریج بیشتر میشود.... بنابراین هرچه كه وضعیت اقتصادی ـ اجتماعی افراد بهتر میشد، میزان احساس نابرابری و احساس نارضایتی آنها بیشتر میشد» (ص، 83)
طبق این عقیده نویسنده، باید ناراضیترین اقشار اجتماعی همان كسانی باشند كه به دربار نزدیكتر بودند علیالقاعده بیش از دیگران هم در مبارزه با آن نابرابریها كوشش كرده باشند.
نویسنده با استناد به نظریه كورپی كه «اگر فاصله و تفاوت قدرت میان دو گروه بسیار زیاد باشد، احتمال بروز تضاد میان آنها كم است، اما اگر این تفاوت شروع به كم شدن كند، احتمال تضاد بیشتر میشود و به همین دلیل احتمال بروز انقلاب عمیق در جوامع فئودالی كم است» (ص، 83) وی این نظر را منطبق بر وضع تحلیل خود میداند، درحالی كه نویسنده همواره مدعی شده است كه توسعه، موجب افزایش نابرابری و تضاد شده است و اگر این فاصله زیاد شده است، طبق این نظریه میباید احتمال بروز انقلاب كمتر شود.
نویسنده در صفحه، 83 و 84 مدعی میشود كه خیلی از كارمندان برای كسب درآمد بیشتر خود را قبل از موعد بازنشسته كردند. در حالی كه در صفحات قبلی عنوان شده بود كه كارمندان درآمدهای قابل مقایسهای با كشورهای اروپایی پیشرفته كسب مینموند و جداول حقوق كاركنان دولت این نكته را نشان میدهد (ص، 77) نویسنده از یك سو بهبود وضعیت مردم را توضیح میدهد و از سوی دیگر با كشیدن یك نمودار و بدون هیچگونه دلیل تجربی مدعی میشود كه احساس نیاز قویتر بوده و احساس محرومیت نسبی را تشدید كرده است.
جالبترین اظهارنظر نویسنده در بخش سلطه است. بدون هیچگونه توضیحی به جای ارایه شاخصهای اصلی استبداد كه طبعاً میتواند شامل مشاركت در انتخابات، آزادی بیان، حاكمیت قانون و استقلال قضایی، تعداد زندانیان سیاسی و اعدامهای سیاسی، تعداد درگیریهای خیابانی، تعداد احزاب و اعضای آنان و قدرت ساواك و پلیس و... فقط با چند جمله و خط موضوع را فیصله میدهد، و با ذكر این نكته كه انسان میبایست پشت چراغ قرمز مدتها بایستد، زیرا خواهر زاده شاه (با اتومبیل گرانقیمتش) عبور میكند (ص، 85) از كنار مساله رد میشود. انصافاً اگر قرار بود سلطه و استبداد رژیم را كه ناشی از ساختار سیاسی عقبمانده او نسبت به دیگر ساختارهای اجتماعی است نادیده گرفت، بهتر از این امكان نداشت.
اظهارات نابجا و غیر مستدل در كتاب فراوان است، به طوری كه آن را از یك كتاب علمی خارج میكند، مثلاً هنگامی كه به نقش مرحوم شریعتی و مؤثر شدن او در مسیر انقلابی امام میپردازد مینویسد. «قاعدتاً [این نقش] درست مغایر اهداف حكومتی بود و همین باید علت از بین بردن شریعتی بوده باشد» (ص، 91) گرچه نیروهای سیاسی عنوان شهید را به مرحوم شریعتی دادند و حتی مدعی قتل او از جانب رژیم شدند، ولی این امر در واقع انعكاسی از بیاعتمادی كلی نسبت به نظام سیاسی بود و بعدها هیچكس از آن موضع دفاع نكرده است و طبعاً شایسته درج در كتابی كه مدعی علمی بودن است نیست.
یكی از اظهارات خواندنی این بخش، مربوط به عامل روابط بینالمللی است. نویسنده در ابتدا نقل قولی از مجله نیوزویك به تاریخ اكتبر 1974 ارایه میكند كه نشان میدهد آمریكا از خطر شاه در هراس بوده است. نویسنده پس از یك مقدمهچینی نظری توضیح میدهد كه: خوب حالا توجه كنیم كه اولاً نتیجه حاصل از اقدامات شاه، درست منطبق به این تئوریها بوده است [منظور تئوریهایی است كه كاهش فشار حكومت را زمینهساز انقلاب میداند] ثانیاً، شاه این اقدامات را پیرو خواسته رییس آمریكا انجام داد. ثالثاً این عموماً دانشمندان آمریكایی بودهاند كه تئوریهای انقلاب را ارایه داده و به آنها تسلط كامل داشتهاند. رابعاً در نظام حكومتی آمریكا همواره از بهترین دانشمندان استفاده و با آنها مشورت میشود. خامساً با توجه به خطری كه آمریكا از شاه احساس میکرد (نقل قول مذكور از نیوزویك)، پس باید نتیجه گرفت كه رییسجمهور آمریكا و مشاورانش باید به خوبی میدانستند كه از شاه چه میخواهند، آنها باید به خوبی واقف بوده باشند كه اگر شاه عنان كنترل را كمی شل كند و جلوی ارتش را در مرحله آغازین و میانی گسترش شورش بگیرد، شورش گسترش یافته و به انقلاب تبدیل خواهد شد» (ص، 95) همچنین از رییس سازمان اطلاعاتی فرانسه نقل شده است كه وی به شاه تأكید كرده بود كه آمریكا مخفیانه مشغول برنامهریزی برای خلع اوست. (ص، 95)
اگر كسی با واقعیات سیاست خارجی آن روز آمریكا و وجود دو جناح برژنیسكی و ونس آشنا باشد و آثار و عوارضی را كه انقلاب ایران بر نظام تصمیمگیری و اطلاعاتی آمریكا برجای گذاشت مطالعه كرده باشد، قطعاً چنین شتابزده قضاوت نخواهد كرد. اوایل سال 1978 سیا گزارشی را درباره ایران نوشت كه ایران نه تنها در وضع انقلاب نیست، بلكه در وضعیت قبل از انقلاب هم نیست. اگر نویسنده به یك دوره از اسناد سفارت آمریكا كه اسناد كاملاً محرمانه و مهم هستند مراجعه میكرد، بهتر میتوانست تحلیل كند كه سیاستمداران آمریكایی چگونه به خطای تحلیلی خود درباره شاه و انقلاب پی بردند.
نویسنده آنقدر نسبت به صحت رفتارهای آمریكاییها و حسابشدگی این رفتارها اطمینان دارد كه حضور كارتر را در ژانویه سال 1978 در تهران یكی از حركتهای شطرنجبازانه ظریف و حساب شده میداند. و معتقد است كه «انتخاب این زمان (شب ژانویه) كه سیاستمداران آن را با خانواده و نزدیكترین افراد خود در محیطی صمیمانه و برای خوشگذرانی به سر میبرند، از جانب باتجربهترین سیاستمداران نیز حمل بر نزدیكی زیاد جدید واشنگتن و تهران شد» (ص، 99) و سپس ادامه میدهد: «غافل از این كه ملاقات كارتر در شب ژانویه یك حركت بسیار حساب شده و گولزننده بود» (ص، 100) حال این چه حركت حساب شده و گولزنندهای است، خدا میداند.
اطلاعات غلط در این بخش نیز هویداست. نویسنده درباره وقایع 19 تا 22 بهمن متذكر میشود: «جالب آن است كه ارتش از جلوگیری درگیریها (با حضور ژنرال آمریكایی: هویزر در تهران) به شدت منع شده بود» (ص، 103) در حالی كه اصولاً هایزر در آن زمان در تهران نبود و ایران را ترك كرده بود.
در مجموع تحلیل نویسنده از انقلاب اسلامی قبل از آنكه تحلیلی جامعهشناسانه باشد، توصیفی وقایعنگارانه و سیاسی و آن هم ناقص است كه به هیچوجه نكته بدیع و تازهای را به خواننده نمیدهد.
متأسفانه یكی از دلایل ضعف كتاب، عدم مطالعه و مراجعه به نظریهپردازان ایرانی برای فهم و درك انقلاب است. یكی از مهمترین این نظریهها از سوی كاتوزیان ارائه شده كه هیچ اشاره سلبی یا ایجابی به آن نشده است. شاید در میان منابع فارسی نویسنده، هیچ مدرك معتبر جامعهشناسان ایرانی و پژوهشهای انجام شده وجود نداشته باشد. پژوهشهای نظرسنجی مرحوم دكتر اسدی در سال 1353 و 1358 و دهها پژوهش دیگر كه كمابیش در دسترس هستند، مطلقاً مورد مطالعه نویسنده قرار نگرفته است و صرفاً خود را به مطالعه ناقص سالنامههای آماری مشغول نمودهاند. این مشكل در طول كتاب به چشم میخورد، گویی كه هیچ نویسنده، محقق و استاد دیگری در ایران نبرده است.
بخش دوم تحت عنوان دوران بعد از انقلاب از صفحه 107 تا 146 ابتدا به برخی از قانونمندیهای مراحل بعد از انقلاب از دیدگاه برخی از نظریهپردازان پرداخته شده كه نسبتاً خلاصه و ناقص است و طبعاً برای تحقق چنین هدفی الزاماً میبایست انقلابهای مهم جهان و سیر تحول آنها مورد بحث قرار میگرفت. نویسنده سپس مراحل پس از انقلاب را تا زمان نگارش كتاب سه مرحله از انقلاب تا جنگ، مرحله جنگ و مرحله پس از جنگ تقسیم میكند. این سه مرحله را در سه سطح نگرش رهبران و مسئولان (اهداف، برنامهها، روشها، ابزار و تواناییها)، جامعهای كه در آن تغییرات انجام میگیرد و شرایط بینالمللی، مورد ارزیابی قرار میدهد.
در ادامه شرایط رهبران تغییردهنده از جمله مرحوم امام، مرحوم بهشتی و مرحوم مهندس بازرگان و آقای مهندس موسوی را از جهات معینی مقایسه میكند. سپس به تغییرات درونی در نظام اجتماعی بعد از انقلاب میپردازد و در اولین گام، مسأله انسجام اجتماعی را مورد بحث قرار میدهد. ولی در این بخش نكته علمی و قابل توجهی عنوان نمیشود و هنگامی كه به تغییر ارزشها و پیدایش نظام ارزشی جدید میپردازد، جز توصیفات كلی، هیچ دلیل و تبیینی از موضوع به دست داده نمیشود و بجای توضیح عوامل مؤثر بر تغییر ارزشها به نكاتی پرداخته میشود كه عموماً محصول تحول در ارزشها هستند.
در قسمت بعد، نویسنده به جنگ و تأثیر آن بر نظام اجتماعی میپردازد و جنگ را موجب تثبیت نظام و بسیج مردم میداند و سپس تأثیرات اجتماعی جنگ را شامل تبدیل دفاع به عنوان یك ارزش و هنجار و نیز تغییر ارزشهای رزمندگان و بهعلاوه روحیه شهادتطلبی را از دیگر نتایج جنگ معرفی میكند. نویسنده تأثیرات جنگ را در حوزه تكنولوژی با ذكر مثالهایی از پلهای شناور و بهویژه قایقهای تندرو و تعریف از مورد اخیر شرح میدهد. سپس به پایان جنگ میپردازد و معتقد است كه در آن زمان وی گفته است كه رابطه علّی میان ادامه جنگ و تهدید انقلاب درست نیست، بلكه برعكس جنگ پایههای اجتماعی انقلاب را مستحكم كرد و اگر جنگ پایان بگیرد، انسجام اجتماعی و نیروی درونی هنجار خاموش و مسایل عدیده اجتماعی آغاز خواهد شد كه نظام را شدیداً تهدید خواهد كرد. (ص، 146-145)
با توجه به این كه نویسنده متوجه آثار و پیامدهای نظرش میشود بلافاصله تذكر میدهد كه تمامی انسجام و قوام جامعه ما از طریق جنگ بود و با پایان یافتن آن این قوام از میان میرفت و باید قبل از پایان جنگ موضوع دیگری را به عنوان منبع انسجام اجتماعی برمیگزیدیم و با مقایسه سوئیس و آلمان و ژاپن معتقد است كه جنگ یك وسیله اتفاقاً مناسب در اختیار جامعه ما بود تا از آن طریق به موفقیتهای بزرگ در خیلی از زمینهها دست یابد و این موفقیت در حوزه اقتصادی نیز امكانپذیر بوده و مثال آن آلمان و ژاپن ذكر شده است (ص، 146)
نقد این بخش را با برخی خطاهای اطلاعاتی نویسنده آغاز میكنیم. نویسنده هنگامی كه از گروههای طرفدار كارگران نام میبرد به مواردی همچون سنجابی و فروهر اشاره میكند (ص، 113) كه ناشی از بیاطلاعی از مسایل سیاسی ایران است. همچنین در حوزه بینالملل و آمریكا آشنایی نویسنده تا این حد است كه پنتاگون را به عنوان مركز فعال تصمیمگیری در مسایل خارجی كشور بدین صورت توضیح میدهد: «نام وزارت خارجه آمریكا از ساختمان پنج ضلعی آن گرفته شده كه در آن پنت (Pent) به زبان یونانی به معنای پنج و پنتاگون به معنای پنجضلعی است» (ص، 115) اینگونه توضیحات بیتناسب برای خوانندگانی كه به طور عادی میدانند پنتاگون ساختمان وزارت دفاع و نه وزارت خارجه آمریكاست به معنای دقیق كلمه بیاطلاعی نویسنده را یادآوری میكند.
این اشتباه را نویسنده محترم یك بار دیگر به شكل غیر علمی مجدداً مطرح میكند. وی در صفحه 345 مینویسد كه: «امروز در پنتاگون در اداره مربوط به ایران، صدها مغز متفكر ایرانشناس، جامعهشناس، متخصص مسایل اقتصادی، سیاسی، نظامی... نشستهاند كه با تجهیزات كامل و اطلاعات دقیق از جزییترین رویدادهای ایران (كه نه فقط نویسنده بلكه به احتمال زیاد ادارهكنندگان كشور نیز از آن مطلع نیستند) در مورد ایران برنامهریزی میكنند.» (ص، 345)
واقعاً از ارائه چنین تصویر به غایت غلطی از آمریكا كه آن را قدرت مطلق و قاهر و احیاناً فعال مایشاء نشان میدهد، چه كسی سود میبرد؟ یا باید بگوییم كه این امر نیز ناشی از بیدقتیهای نویسنده است یا باید معتقد شویم كه با قصد و هدف خاصی این جملات تحریر شده است.
اگر چه سیاستمداران در مواقع خاصی اقدامات دشمنان خود را به كشورهای خارجی منسوب میكنند، ولی در یك تحلیل جامعهشناسی چگونه میتوان این كار را انجام داد؟ نویسنده معتقد است كه پس از قاپیده شدن! انقلاب از دست آمریكا آنان به مقابله با انقلاب پرداختند، یكی از اولین و مهمترین اقدامات حساب شده آن، ترور نیروهای متفكر نظام جمهوری اسلامی بود از جمله آقایان مطهری، مفتح، باهنر، قرهنی، بهشتی و عده زیاد همكاران ایشان كه به كمك گروههای مخالف انجام گرفت. (ص، 116) جالب اینكه تمامی این گفتارهای بدون مستند به صورت گزارههای قطعی آمده است، به طوری كه زنده ماندن امام را نیز رهین منت آمریكا دانسته و معتقد است كه به نظر میرسد اقدامات در جهت ترور امام نباید با این سیاست آمریكا (مقابله با كمونیسم) به طور كامل مطابقت میكرد. (ص، 117)
یكی از مسائل قابل توجه توضیحاتی است كه نویسنده درباره روحانیت در صفحات 117 و 118 ارائه میكند كه به طور خلاصه آنان را به لحاظ تخصصی فاقد توانایی اداره امور معرفی میكند، ولی نكتهای كه پاسخ داده نمیشود این است كه اگر آنان چنیناند، چگونه در مقدمه كتاب بارها و بارها آنان با قیود مثبت مورد خطاب قرار گرفتهاند؟
اطلاعات تاریخی و بینالمللی نویسنده چندان تفوقی به این اطلاعات در حوزه داخلی و اجتماعی ندارد. مثلاً در صفحه 146 ذكر شده است كه هیتلر كه به كشورهای قدرتمندی چون فرانسه، انگلستان و روسیه حمله كرد، جرأت حمله به سوئیس را نداشت. در حالی كه عدم حمله به سوئیس ناشی از ترس نبوده و مسایل دیگری وجود داشته است. همچنین نویسنده موفقیتهای اقتصادی در ژاپن و آلمان را مرهون جنگ دانسته است، در حالی كه آنان در جنگ شكست خوردند و آنچه كه موفقیت نام دارد مربوط به دهههای بعد از جنگ است. همچنین نویسنده از موفقیت ایران به گونهای صحبت میكند كه گویی ایران در حال تبدیل شدن به امپراطوری اسلامی همچون قرنهای اولیه و رسیدن مرزهایش تا اروپا بود (ص، 144) كه تمامی اینها حكایت از عدم آشنایی با روابط بینالملل میکند.
جالب اینكه نویسنده چند پاراگراف پس از این ادعاهای عجیب بلافاصله به موضوع ختم جنگ و پذیرش قطعنامه از طرف امام خمینی(ره) میپردازد، بدون اینكه ذرهای توضیح دهد كه فرآیند مذكور چرا و به چه دلایلی رخ داد؟ آیا اجتنابناپذیر بود؟ چه افراد و سیاستهایی مقصر بودند؟ عوامل اجتماعی پیشآمد این وضع چه بود؟ آیا فشارهای اولیه كه منجر به انسجام اجتماعی شد، با زمینههای اجتماعی همخوانی داشت؟ و اگر نه آیا همان فشارها موجب این پذیرش و ختم جنگ نشد؟
نویسنده به سادگی خواهان ادامه جنگ میشود و با ذكر این نكته كه استقبال از شهدا موجب تقویت گردش به جنگ و انسجام اجتماعی میشده است خیال خود را راحت میكند، در حالی كه اصولاً آن واكنش نسبت به جنگ تا هنگامی رخ میدهد كه به لحاظ ذهنی مردم بپذیرند كه دلایل قانعكنندهای برای ادامه جنگ دارند، حفظ انسجام اجتماعی دلیلی بود كه مخالفان نظام آن را دلیل اصلی ادامه جنگ ذكر میكردند. اصولاً امام پس از عملیات بیتالمقدس موافق ختم جنگ بود و با این توجیه كه جنگ موجب انسجام اجتماعی است نمیتوان به جنگ با دشمن خارجی رفت. آنچه كه در این بخشی مغفول واقع شده است تبیین یا حداقل توضیح چرایی پایان جنگ است.
نویسنده تصور روشنی نسبت به جنگهای دیگران ندارد و مدعی است كه در جنگهای دیگر، خانوادههای كشتهشدگان و روزنامهها و رسانهها با دولت و نظام حاكم مخالفت میكنند، در حالی كه این موضوع فقط در برخی جنگهای خاص صادق است و در اكثر جنگها طرفین جنگ قدرت آن را دارند كه احساسات مردمشان را به نفع جنگ بسیج كنند. جنگ جهانی دوم و حتی جنگ ایران و عراق و جنگ بعدی عراق و كویت مثال بارز این امر است.
نویسنده در یك اظهارنظر غیر مستدل مدعی است كه مشاركت مردم در تظاهرات خیابانی یا حوزههای دیگر انقلاب علاوه بر نقش عمده رهبری، همچنین رسانههای خبری خارجی، بالاخص BBC نقش عمده داشتند (ص، 126) چگونه نویسنده این تأثیر را اندازهگیری كرده و براساس كدام ارزیابی یا ملاحظات معین، آن را توضیح داده است بر خواننده پنهان است.
این ادعا در حالی صورت گرفته است كه نویسنده محترم خطاب به كسانی كه در صحنه انقلاب حضور داشتند برای اثبات مشاركت مردم در انقلاب به نویسندگان خارجی چون كدی و مجلات خارجی استناد میكند!
توضیحات پراكنده و ژورنالیستی در زمینه پس از انقلاب تا سال 1368 طی حدود چهل صفحه هیچ گرهی را از ذهن خواننده در مورد این دوره پرتلاطم نمیگشاید. شاید اینها تماماً مقدمه بخش سوم بودهاند كه به طور مفصل و بیش از سیصد صفحه از كتاب را به خود اختصاص داده است.
نخستین قسمت بخش سوم، تغییر در سلسله مراتب قدرت در سال 1368 است كه با توجه به فوت امام و تغییر قانون اساسی، بیان میشود كه فاصله میان رأس قدرت (رهبری) و رییسجمهور در این دوره كاهش یافت. در ادامه به مسایل نظام اجتماعی ایران و مهمترین آن از نظر نویسنده دگرگونی مجدد ارزشهای جامعه پرداخته میشود.
نویسنده برای اثبات تحول در ارزشها نتایج تحقیقی را كه در سال 1371 انجام گرفته و با 314 نفر از كارمندان و كاركنان دولت كه سن آنان بالای 30 بوده و از طریق نمونهگیری سیستماتیك در سه وزارتخانه جهادسازندگی، آموزش عالی و بهداشت مصاحبه شده است ارایه میدهد. این پژوهش برای هر پرسش یك طیف 7 قسمتی را به عنوان پاسخ تعیین كرده است (از خیلی خیلی كم تا خیلی خیلی زیاد) و این پاسخ را برای سه مقطع 65 و 71 و 56 جویا شده است. نویسنده پس از ذكر این توضیحات بلافاصله تذكر میدهد كه كار با این پرسشنامه از عهده كسی برنمیآمد! (ص، 160)
در این پرسشنامه ارزشهایی از قبیل اعتقاد به دین، علاقه به روحانیت، حجاب و بیحجابی، از پاسخگویان مورد پرسش قرار گرفته و نتیجه آن شده است كه جامعه سال 65 از سال 71 و سال 71 از 56 مذهبیتر بوده است. در قسمت بعد به بحث نابرابری در ایران پرداخته شده است و نتیجه گرفته شده است كه نابرابری بعد از سال 1368 در ایران افزایش پیدا كرده است (ص، 182) یعنی برای نشان دادن تغییرات ارزشی به نظرات پاسخگویان متوسل شده است و چون پاسخگویان معتقد بودند مردم در فاصله سالهای 56 تا 71 غیر مذهبیتر شدهاند، آنگاه نتیجه میگیرد كه تغییرات ارزشی در جهان واقع صورت گرفته است.
برای توضیح برخی از علل تشدید نابرابری در ایران به سه معرف درآمد، تحصیلات و شغل پرداخته شده است. در خصوص درآمدی به رغم دادههای رسمی با ارائه برخی نظرات اقتصادی درباره تورم و قیمت دلار و بدون هیچ منطق علّی نتیجه گرفته شده است كه نابرابری افزایش یافته است. (این قسمت در ادامه، نقد خواهد شد) سپس به نابرابری در آموزش پرداخته شده است و با ذكر مسائل مربوط به آموزش غیر انتفاعی نتیجه گرفته شده كه نابرابری در این باره نیز بیشتر شده است. درباره شغل نیز توضیحاتی داده میشود كه چندان ارتباطی با مسأله ندارد و معلوم نمیشود كه این امر چه تأثیری بر نابرابری داشته است.
این قسمت از بخش سوم حاوی مسائلی است كه ظاهراً خارج از حوزه تخصصی نویسنده است. تصور نویسنده از تورم و رشد سالانه آن كاملاً غلط است. به نظر وی تورم یا شاخص عمده فروشی طی سالهای 1355 تا 1371 (17 سال) حدود 16 برابر رشد داشته یعنی هر سال حدود 100 درصد!! (ص، 184) اولاً شاخص تورم معادل شاخص خردهفروشی است كه طی دوره مذكور 12 برابر شده است. و اگر این رقم را برای 17 سال مذكور حساب كنیم. به طور متوسط سالانه برابر 16 درصد افزایش میشود كه تفاوت عظیم با ادعای نویسنده دارد. این اشتباه را برای قیمت دلار نیز مرتكب شده و رشد سالانه قیمت آن را 375% طی 16 سال دانسته است!! (ص، 186) گو اینكه مدعی شدهاند قیمتهای داخلی تابعی از قیمت ارز است و همطراز و به موازات افزایش قیمت ارز در یك یا چند موج بعدی آغاز میشود (ص، 184) ولی معلوم نیست كه چرا افزایش قیمت ارز سالانه 375% و دیگر كالاها 100% بوده است!!
یكی دیگر از دلایل نویسنده برای اثبات افزایش نابرابری مقایسه دستمزد كارمندان با نرخ ارز است كه تماماً ناشی از ناآشنایی با مسایل و مفاهیم اقتصادی است.
استدلال دیگر نویسنده مبنی بر افزایش نابرابری در تحصیلات صرفاً با تكیه بر آموزش غیر انتفاعی اصولاً صحیح نیست. زیرا آموزش غیر انتفاعی جزء اندكی از آموزش كشور است و قبل از سال 65 هم اندك بوده است. دانشگاه آزاد هم قبل از آن وجود داشته است. اتفاقاً یكی از دلایل موافقان كاهش نابرابری در ایران گسترش آموزش ابتدایی تا عالی است كه تعداد بهرهمندان آن بسیار زیاد شده است و همین امر فینفسه موجب كاهش نابرابری شده است.
به طور كلی نویسنده برای اثبات ادعای خود لازم بود دلایل موافقان كاهش نابرابری (از جمله آقای طبیبان) كه در گزارشهای متعددی منعكس شده است متذكر میشد و نقد میکرد، گو این كه آمار رسمی نویسنده (ص، 183) مخالف ادعاهایش است. مهمترین اشكال و نقص این بخش به پژوهش 314 نفری محقق مربوط میشود. به طور كلی پرسش تغییر یك ارزش از افراد و اندازهگیری آن از نظر ذهنی به هیچ وجه اعتبار و روایی لازم را به عنوان تغییر عینی آن ارزش ندارد. برای توضیح بیشتر مثالی را عنوان میكنیم.
در پژوهشی كه در سال 1373 از مردم ایران انجام شد (بررسی آگاهیها، نگرشها و رفتارهای اجتماعی ـ فرهنگی در ایران، مركز پژوهشهای بنیادی، دكتر منوچهر محسنی، 1375) از مردم پرسیده شد كه «مردم كشور ما در قدیم (50 سال پیش) بیشتر عمر میكردند یا در حال حاضر؟» باید گفت كه متأسفانه حدود 79 درصد گزینه قدیم را برگزیدند، در حالی كه فقط 14 درصد گزینه در حال حاضر را پاسخ دادند (ص، 438) این نسبتها حتی برای افراد دارای تحصیلات لیسانس و بالاتر به ترتیب 69 و 25 درصد بود. در حالی كه واقعیات مسلم حكایت از افزایش طول عمر مردم ما نسبت به نیم قرن قبل دارد. بنابراین از طریق این پژوهش نمیتوان نسبت به پاسخهای آنان قضاوت عینی کرد كه عقاید آنان دقیقاً منعكسكننده همان تحولات در جامعه است. شاید به همین دلیل نویسنده كوشیده است كه برای اثبات نابرابری به آمار و ارقام ولو ناقص استناد كند، در حالی كه نویسنده میتوانست مسأله نابرابری را نیز مثل موارد دیگر از پاسخگویان بپرسد و همان را معادل تحول اجتماعی قرار دهد.
خلاصه مطلب از نظر نویسنده چنین است كه نابرابری بعد از سال 1368 به علت اقداماتی كه در زمینه اقتصاد و آموزش رخ داد زیاد شد و این امر منجر به گسترش فقر و در نتیجه با ارزش شدن ثروت در جامعه شد. نمایش ثروت كه نیاز آفرینی، فرآیند با ارزش شدن ثروت و تغییر نظام ارزشی جامعه را تشدید كرد و یكی از پیامدهای آن افزایش حقوق اجتماعی ثروتمندان شد.
به طور كلی در نقد این بخش از ادعاهای نویسنده میباید گفت كه فرآیند تغییر ارزشها از سال 1368 آغاز نشد، بهویژه آنكه كاهش درآمد از این سال به بعد اصلاً معقول نیست، و این كاهش از سالهای قبل بهویژه 65 تا 58 رخ داده بود و اصولاً روند تغییر ارزشها نیز ربط چندانی به این موضوع نداشته است. این روند از سال 1361 و 1362 به مرور زمان شروع شد، این امر در برخی پژوهشهای معتبر فرهنگی و با استفاده از شاخصهای عینی اثبات شده است. آنچه كه در سال 1368 به بعد رخ داد تشدید آن روند بود و نه ایجاد آن. اگر چه همین تشدید نیز قابل مطالعه و احیاناً مورد سوال قرار گرفته است.
ادامه مطالب نویسنده به موضوعات مختلفی، همچون روحانیت، پیامدهای نابرابری، سازماندهی و سلسله مراتب، كاهش انسجام اجتماعی، تغییر گروه مرجع، مشروعیت نظام و قالب بینالمللی یا نفوذ كشورهای دیگر برمیگردد كه حجم وسیعی از كتاب را تشكیل میدهد (حدود دویست صفحه). این بخشها نیازی به نقد جدی ندارد، زیرا فاقد انسجام و ارتباط منطقی با موضوع كتاب است و طی آنها نكات قابل توجه و بعضاً فاقد اهمیت و حتی غلط را میتوان یافت. این قسمتها بیشتر به نوعی تأملات شبیه است. با این حال ذكر برخی از كاستیهای این بخشها میتواند فضای كلی آن را ترسیم كند. برای جلوگیری از اطاله كلام فقط به چند مورد محدود پرداخته میشود.
نویسنده كماكان بر مشاهدات خود حتی اگر محدود باشد یا در دوران كودكی و نوجوانی انجام شده باشد اهمیت بیشتری میدهد تا منابع تاریخی و پژوهشی نویسندگان كشور به طور مثال حتی وقتی میخواهد درباره كودتای 28 مرداد سخن بگوید به مشاهدات خود از بالای ساختمان سه طبقه در میدان بهارستان استناد میکند. (ص، 461) به طور كلی در طول كتاب حتی به یك پژوهش از محققان ایران چه در قبل و چه بعد از انقلاب اشارهای نشده است كه احتمالاً ناشی از عدم مطالعه است. با این وضع معلوم نیست كه چرا نویسنده از گرایش جوانان به فرهنگ غرب و رویگردانی از فرهنگ ملی ناراحت است؟
با توجه به آنچه كه گفته شد نمیتوان فهمید كه نویسنده مشکل را در چه میداند، از یك سو او را فردی طرفدار اعمال فشار و كنترل دولت و حتی نیروی انتظامی مییابیم به طوری كه شرط اول آزادی را از بین رفتن نابرابریهای اجتماعی و نظام استبدادی میداند (ص 515 و 516) اگرچه معلوم نیست كه در غیاب آزادی چگونه نظام استبدادی محو میشود!! از سوی دیگر وی را خواهان رفتار مسالمتآمیز و همراه با گذشت و دوری از روشهای قهری مییابیم (ص، 556) از یك سو نویسنده معتقد است كه مسئولان ما دارای سجایای فراوانی هستند، (ص 154 و بسیاری از صفحات دیگر) ولی از سوی دیگر رژیم را به گونهای ترسیم میكند كه مردم «ترس از توبیخ» داشته و با دشواری به پرسشهای تحقیقاتی مشابه پژوهش وی جواب میدهند. (ص، 160)
در واقع همین سردرگمی است كه نویسنده در صفحات پایانی (ص 555 تا 557) صرفاً به یك سری توصیههای اخلاقی بسنده میكند و خواننده نمیداند كه با این حجم مطلب درصدد بیان چه موضوعی است.
نویسنده حتی در تبیین حكومتهای قبل و بعد از انقلاب نظر واضح و روشنی ندارد و با استناد به ادعای شاه میپذیرد كه آمریكا به جرم گرایش به استقلال او را از سر راه برداشته است (ص، 477 و 511 و 512) و به گونهای از نظام بینالملل سخن میگوید كه تمامی وقایع عالم كمابیش تحت سلطه و نفوذ و اداره برنامههای ایالات متحده آمریكاست. به همین دلیل روی كار آمدن انور سادات را نیز نتیجه برنامههای آمریكا میداند و با ذكر برخی از نوشتههای نشریات غربی همین نتیجه را در مورد انتخابات ریاستجمهوری دوره پنجم ایران هم القاء میكند، (ص، 510) گو اینكه بلافاصله مدعی میشود كه رهبران انقلابی ایران دندان كشیده، شكنجه دیده، دلسوزتر، مؤمنتر و باهوشتر از آنند كه گول این ترفندها را بخورند (ص، 511) در حالی كه قرار نیست رهبران چنین گولی را بخورند، بلكه این مردم هستند كه ظاهراً مساعد برای گول خوردن هستند!
به طور كلی میتوان گفت كه كتاب فاقد انسجام و چارچوب تئوریك است. به علاوه دلایل و شواهد مرتبط با موضوع به نحو صحیح وجود ندارد. كتاب فاقد لحن علمی و بیطرفانه است، نویسنده با ترجمه خلاف عرف هم مدرنیزاسیون به توسعه، برنامهریزیهای توسعه (Development) را مورد پرسش قرار داده است. بهعلاوه هیچ راهحلی كه متضمن خروج از این وضعیت باشد ارائه نمیكند، و بعضاً راهحلهایی میدهد كه معقول نیست، از جمله افزایش قدرت اقتصادی از خلال ادامه جنگ! نویسنده میان استبداد (به معنای كنترل دولتی و استفاده از قدرت و زور) برای حفظ ارزشها با دفاع از آزادی سرگردان است. اگرچه كفه اول را ترجیح میدهد. منابع و ارجاعات كتاب بسیار ناقص و ناكافی است. از مشاهدات موردی نتایج كلی استنتاج شده است.
به رغم این اشكالات واضح و آشكار، نویسنده نقاط قوتی هم دارد. توجه و عنایت به اطراف و محیط پیرامون و یادداشتبرداری از آنها، میتواند خصلت مناسبی برای پیروی دیگران از آن خصلت باشد. اهمیت دادن به مسایل ایران و مسایل ملی و دور شدن از حوزه انتزاعیات و درگیر شدن با مسایل ملموس و علمی هم از دیگر ویژگیهای مثبت نویسنده است.
نظر شما