کتاب «پسران من»، روایتی داستانی از زبان مادر شهیدان عبدالوهاب و محمدولی جعفری و روایتهایی خواندنی از دوستان و همرزمان این دو شهید است.
بخش عمده این کتاب، روایتی داستانی از مادری فداکار است که فرزندان دلبندش را برای دفاع از میهن، راهی جبهه میکند و دو پسرش در این راه به فیض شهادت نائل میشوند.
در مقدمه کتاب به قلم فاطمه شکوری آمده است: «چند دقیقه بعد کنار مادر شهیدان عبدالوهاب و محمدولی جعفری نشسته بودم و زل زده بودم به چشمهایش؛ نجیب بود. نجیب و روشن. اخمی کرد و گفت: زنها به چشم کسی زل نمیزنند! خندیدم و گفتم: حتی اگر چشمهای دریا باشد!؟ خندید و جواب داد: حتی اگر چشمهای دریا باشد! خواهر و برادران شهیدان قصهام هم بودند. صمیمیتر از تعریفی که دربارهشان از سرهنگ رسول اکبری شنیده بودم. فضای اتاق به قدری ساده بود که سادگیاش در این روزگار رنگها و نیرنگها، آدمها را مبهوت میکرد. تا به حال اینهمه سادگی و صمیمیت را یکجا ندیده بودم. سقف خانه بلندتر از سقف خانههای معمولی بود. برادر شهید که متوجه نگاهم شده بود، گفت: سقف اینجا با تیرچههای چوبی ساخته شده، رویش سقف کاذب کشیدهایم. لبخند زدم و چیزی نگفت. ولی راستش ته دلم به آنهایی که فکر میکنند خانواده شهدا سهم هنگفتی از سفره انقلاب گرفتهاند و میگیرند، خندیدم...»
بخش دوم کتاب، روایتهایی از 6 دوست و همرزم شهید عبدالوهاب جعفری نقل میشود و بخش پایانی کتاب نیز به تصاویر و اسناد اختصاص دارد.
در بخشی از این کتاب از زبان مادر شهید، میخوانیم: «سربازیاش که تمام شد، گفتم: وهاب یه کاری پیدا کن تا برات زن بگیرم! خندید و گفت: کار هم پیدا میکنم، زن هم میگیرم! او بعد از شهادت محمدولی، مهربانتر شده بود. سعی میکرد بیشتر از قبل در کارها کمکم کند. چند دختر خوب برایش درنظر گرفته بودم. یکی از آنها همسایهمان بود، یک کوچه بالاتر. دختر خوبی هم بود؛ اما عبدالوهاب قبول نکرد برای خواستگاری برویم. گفت: هنوز وقتش نیست! یک مغازه اجاره کرد. مکانیک ماهری بود. حتی میتوانست ماشینهای سنگین را هم تعمیر کند. برای تمیز کردن مغازه، سه روز تمام به سختی کار کرد. دستهایش تاول زده بود. خواهرش هم آن موقع در زنجان بود. به دستهایش نگاه میکرد و گریه میکرد که چرا دست برادر من باید به این روز افتاده باشد. عبدالوهاب هم به شوخی دانه دانه تاولهای دستش را به او نشان میداد و میگفت: این هم هست، ببین! خیلی درد دارد. بعد خودش مینشست و به گریه کلثوم میخندید.
یکبار من داشتم تلویزیون تماشا میکردم. برنامهاش درباره رزمندهها بود. رزمندهها وقتی از مقابل دوربین رد میشدند، انگشتشان را به نشانه پیروزی بالا میبردند. همهشان شبیه هم بودند. ما یک تلویزیون سیاه و سفید 14 اینچ داشتیم. من با دقت به چهرههایشان نگاه میکردم. از عبدالوهاب پرسیدم: اینجا کجاست؟ عبدالوهاب چشم دوخت به صفحه تلویزیون و شروع کرد به توضیح دادن درباره خاکریز و انواع اسلحه و مهمات به من و برادرهایش. آنها هم با دقت گوش میدادند. چند روز بعد آمد و گفت: مغازه را پس دادم! خیلی خوشحال بود. انگار روی پایش بند نباشد. از وقتی محمدولی شهید شده بود، اینقدر خوشحال ندیده بودمش. رفت انباری و ساک کوچکش را آورد و گذاشت کنار گنجه لباسها. پرسیدم: چرا مغازه را پس دادی؟! چرا ساک جمع میکنی؟ قرار جایی بری؟ فکر کردم میخواهد به مشهد برود. خیلی وقت بود میگفت: هوس زیارت حرم امام رضا (ع) را کردهام. میگفتم: خب برو، میگفت: نه، میخواهم با شما بروم. همگی با هم!
بدون اینکه نگاهم کند، گفت: آره ننه. اگه خدا بخواد، فردا میرم جبهه!»
نخستین چاپ کتاب «پسران من» در 163 صفحه با شمارگان یکهزار نسخه به بهای 10 هزار تومان از سوی انتشارات غواص روانه بازار نشر شده است.
نظر شما