نرگس تاجیکنشاطیه مترجم کتاب در گفتوگو با ایبنا به این پرسش پاسخ میدهد که تلاش برای فهم فلسفه سیاسی چقدر به جلوگیری از سیاستزدایی از مقولات اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و تقلیل امر سیاسی به یک امر مدیریتی بدون توجه ساختارهای اصلی کمک میکند.
مل تامپسون در کتاب «فهم فلسفه سیاسی» کپسولی از مفاهیم فلسفه سیاسی را در اختیار خواننده میگذارد؛ آیا این دست گردآوریها از حوزه ثقیلی همچون فلسفه سیاسی میتواند به درک عامه مردم از نقش سیاست در وجوه مختلف زندگی کمک کرده و تقابلی بسازد با پدیدهای که به اسم «سیاستزدایی» میشناسیم؟
اگر منظور از سیاست معنای کلاسیک آن باشد که مترادف جامعه و امور اجتماعی است و یک کل را درنظر میگیرد و نه صرفا حکومتها و دولتها، بله مل تامپسون سیاست را در معنای موسعش نگاه میکند و نه لزوما حکومت و دولت را مورد خطاب دادن. اصولا خطمشی کتاب و نقطه عزیمت گفتمان آن جامعه است. یعنی بر خلاف چیزی که ما از سیاست فهم میکنیم به معنای اداره جامعه، تامپسون از خود جامعه شروع میکند و وسعت عظیمی را در نظر میگیرد و در لفافه استدلال میکند که چون انسانها موجوداتی اجتماعی هستند و نه منزوی و دورافتاده از جمع بنابراین بایستی که خواهناخواه در کنار همدیگر زندگی کنند و با سنتها و ارزشها و مفاهیم و قوانین جامعهای که عضوی از آن هستند مواجه شوند و به آنها فکر کنند. یعنی لزوما ما انسانهایی هستیم که در کنار همدیگر زندگی میکنیم و نمیتوانیم از دیگری منفک باشیم، پس با ارزشها و سنتها و قوانینی روبرو هستیم که باید با آنها زندگی کنیم ولی مهمتر این است که به این مقولات فکر کنیم. چرا؟ چون ما همه خواهان زندگی خوب هستیم. اینجا دیگر وارد حوزه فلسفه سیاسی میشویم.
یعنی ما همه میخواهیم بهتر زندگی کنیم و آیندهمان یا فردایمان بهتر از امروزمان باشد. منتها این بهتر بودن لزوما به معنی موفقیت اقتصادی نیست و زندگی خوب جدا از مباحث مالی و معیشتی زندگیای است که شما در آن آرامش داشته باشید، صلح برقرار باشد و اگر در چارچوب امروزی درنظر بگیریم میخواهیم مثلا یک آبوهوای پاک داشته باشیم و نمیخواهیم با دود و گرمایش و ... مواجه باشیم. برای داشتن یک زندگی در آرامش و صلح و رفاه ما نیاز داریم و برای رسیدن به اینها باید تامل و فکر کنیم به اینکه در این جامعه مبتنی بر سنت و قوانین و ... چگونه میتوان از همین چارچوبها کمک گرفت تا ما به زندگی خوب برسیم. تمام هدف مل تامپسون همین است و اگر با این رویکرد به سیاست نگاه کنیم نویسنده کاملا سیاسی صحبت میکند و در واقع فلسفه سیاسی ارائه میدهد. اینجا دیگر نه میتوانیم سیاستزدایی کنیم، نه بگوییم سیاست به ما ارتباطی ندارد. اینکه امروز میگویند سیاست به ما ربطی ندارد، یعنی سیاست را صرفا با حکومت و دولت یا علم قدرت و اداره جامعه مترادف گرفتهایم. کتاب خیلی گستره وسیعتری از سیاست را مد نظر دارد و برای همین است که من زیر عنوان «در بستر زندگی اجتماعی» را به عنوان ترجمه کتاب اضافه کردهام. نقطه قوت اثر هم همین است که خیلی دقیق مسائل فلسفه سیاسی و مفاهیم مثل عدالت، آزادی و حق را به زندگی روزمره ما پیوند میزند و تاکید میکند که ما برای زندگی خوب به همه اینها نیاز داریم.
مثلا اگر بحث جنسیت در میان باشد، من به عنوان یک زن نیاز دارم تا بدانم حق زن در این جامعه چیست و وقتی مسئله حق زن مطرح شود بحثهای بنیادیتری هم به میان میآید و دیگر فقط بحث این نیست که مجلس ما یک قانونی را برای برابری دیه مرد و زن تصویب کند. کتاب خیلی عمیقتر به مسائل پرداخته و تامل روی مفاهیم، ارزشها، ایدهها و قوانین جامعه را مد نظر دارد.
آگاهی از این سنتها، قوانین و ارزشهایی که از آن صحبت کردید میتواند برای خواننده سیاست را فراتر از امری مدیریتی تعریف کند تا برای او نگاه ساختاری به چالشها را جایگزین تقلیل مسائل به یک مسئله صرفا مدیریتی کند که با جابهجایی مدیران و روی کار آمدن دیگری در سیستم اصلاح میشود؟
خود عنوان کتاب گویاست. کسی که با فلسفه سیاسی حتی مقدماتی آشنا باشد میداند که فلسفه سیاسی خیلی ریز به این مسئله بپردازد که ما باید درباره مدیریت جامعه بحث کنیم یا خیر، پرداختن به این وظیفه علم سیاست است که بررسی میکند چرخدهندههای مختلف ساختار سیاسی چگونه باید کار کند تا ماشین سیاست به راه بیفتد، فلسفه سیاسی ما در زمینه بزرگتری به تامل میکشاند. مثلا در مورد همین بحث مدیریت و ساختار مسئله را بزرگتر میکند و این سوالها را به پیش میکشد که اساسا چرا کسی باید بر ما حکومت بکند؟ برای چه ما بایستی از حکومت و دولت اطاعت کنیم؟ چه چیز به فرد یا کسانی که حکومت میکنند این مشروعیت را داده و ما چگونه میتوانیم این مشروعیت را از آنها بگیریم؛ حالا با قیام، شورش یا مقاومت. اصلا ما حق داریم که مشروعیت حاکمان را از آنها سلب کنیم؟ آیا باید از مجازت تقابل با قدرت بترسیم؟
نکته مثبت کتاب اینجاست که در مورد تکتک این مسائل مثالهای بهروز میزند و از موضوعات روز به مباحث نقب میزند. به عنوان مثال شورش سال 2007 در برمه که بر ضد نظامیان روی داد را به یکی از این سوالات گره میزند و میگوید وقتی دموکراسی چندگانگی ایجاد میکند و جامعه شما دچار زد و خورد میشود آیا ترجیح نمیدهید یک حکومت نظامی و با صلابت که امنیت را برقرار کرده بود حضور داشته باشد، درواقع شما را به سمت تامل کردن راهنمایی میکند و برای شما ارزشگذاری نمیکند که مثلا دموکراسی خوب است یا حکومت نظامیان یا هر حکومت دیگری.
تمام تلاش نویسنده این است که ما را به سمت تامل کردن ببرد و به این فکر کنیم که حالا که ناچار هستیم در این جامعه زندگی کنیم چه باید بکنیم که اوضاع را تغییر بدهیم. روی هر موضوعی هم که دست بگذارید زیرساخت آن همان هنجارها و ارزشهایی هستند که به آنها اشاره شد. درست است که بحث مدیریتی وجود دارد و موضوع اداره جامعه درمیان است که همه موضوع علم سیاست هستند. منتها در زیرلایهها موضوع مهمتر ایدهها و ارزشها وجود دارد و نویسنده است که ما مشکلاتمان از این لایهها حل کنیم. تامپسون یک مسئله یا پرامبلم را مطرح میکند ولی در این سطح متوقف نمیشود و به عمق رفته و بررسی میکند که مثلا وقتی فلان مشکل را به مجلس بردید، این مجلسیها چه کسانی هستند؟ آیا به دنبال منافع خودشان هستند و وارد بحث نمایندگی میشود و میپرسد آیا وضعیت نمایندگی در بریتانیا همانی است که جان لاک از نظر سیاسی مطرح کرده است.
در مورد بحث مالکیت این موضوع را از زاویه دید لاک به پیش میکشد و میگوید تعریف لاک از مالکیت این است که وقتی روی زمینی کار میکنید شما مالک آن زمین هستید و آیا امروزه ادعای بریتانیا روی جزایر فالکلند هم از همین زاویه قابل توجیه است؟ یا در مورد تنگه و نفتکشها آیا آنکسی که مدعی میشود جبلالطارق متعلق به من است روی آن کاری صورت داده است؟ به چه عنوانی موضوع ماکیت را به پیش میکشد درحالیکه آن را تصاحب کرده است و داستان، داستان یک مستعمره است.
همین مقوله انتخاب نماینده در عصری که حتی خود سیاستمداران هم سیاست را نمیچینند و بانکهای مرکزی و شرکتهای چندملیتی و گردش پول عملا دنیا را میگرداند و حتی تعیین میکند چه کسی به هرم بالای قدرت در مناسبات سیاسی برسد از نظر مل تامپسون چگونه در چارچوب فلسفه سیاسی تعریف میشود؟
اتفاقا تامپسون در صفحات پایانی کتاب بحث را به اینجا میرساند که نه اقتصاد و نه علم و حتی دین و مذهب زندگی خوب را برای بشر نمیسازند؛ چراکه همگی بر پایه خاصگرایی از جمله منفعت شخصی، فرهنگ عدهای خاص و ... استوار هستند و نمیتوانند ما را به سمت اجتماعی ببرند که بتوانیم به صلح و آینده بهتر برسیم. از دید او برای بیرون رفتن از این مشکلات بازگشت به اصول و ارزشهای هنجاری چاره کار است و آنچیزی که فلسفه سیاسی میگوید و آینده بشر را وابسته به آگاهی از این هنجارها و ارزشها میداند. البته این ادعای نویسنده است و شاید کسانی بگویند شاید ما تعریف دیگری از زندگی خوب داشته باشیم و راه دیگری برای رسیدن به آن.
نظر شما