آن تایلر، نویسنده شناختهشده امریکایی که بهخاطر بینش خارقالعادهاش نسبت به زندگی عادی معروف است، درباره داستان های خانوادگی و اینکه چرا فکر میکند در جوانی نویسنده بهتری بود صحبت میکند.
بنابراین وقتی تور لغو شد احساس آرامش کرد. او میگوید: «یادم هست روز قبل از امتحان ریاضی دعا میکردم که مدرسه آتش بگیرد. اما میدانم اگر واقعا میسوخت احساس گناه میکردم. برای همین حالا همیشه به خودم میگویم مراقب باش چه آرزویی میکنی!»
مصاحبههای تلفنی عموما عذابآورند، ملغمهای از ارتباطاتِ برقرار نشده و وقفههای آزاردهنده. اما تایلر رفتاری دارد که به اندازه نثرش بیپرده و دلنشین است. صحبتهایش با کلمات قدیمی جذاب مثل «دریغ» قطع میشود و خیلی زود احساس میکنم که او را مثل کاراکترهایی که ماهرانه ترسیم میکند میشناسم. از آنجایی که من هم از خانه کار میکنم، از او به خاطر صدای بچهها و سگها در پسزمینه عذرخواهی میکنم که میگوید: «اوه، من عاشق شنیدن صدای بچهها و سگها هستم! زندگی عادی را دوست دارم.»
طی نیم قرن گذشته تایلر برجستهترین رماننویس زندگی عادی بوده است. او در معرفی کاراکترها در یک خط به خوبی عمل میکند. («اما هرگز متناسب با سنش رشد نکرد. مثل بعضی میوهها که بدون آنکه برسند از سبز به پلاسیده تبدیل میشوند» -از «شام در رستوران دلتنگی» ۱۹۸۲) اما در طول گفتوگویمان دو بار میگوید «همانطور که مطمئنم متوجه شدهاید، من در طرح داستان خوب نیستم.» درست است که کسی رمان آن تایلر را با جان گریشام اشتباه نمیگیرد، اما هیچکس در به یادآوری لحظاتی که یک زندگی را میسازد با او برابری نمیکند: یک شام خانوادگی ناراحتکننده، روزی که همسرتان ناگهان مثل یک غریبه به نظر میرسد، تلاش برای فهمیدن اینکه چطور به آدمی که امروز هستید تبدیل شدید، حرکات متناقض ما زمانی که سعی میکنیم خوب باشیم. تایلر میگوید: «گذر زمان یک طرح داستانی است. با گذر سالها نمیشود اتفاقی برایتان نیفتد.»
کتاب مورد علاقه تایلر در کودکی، داستان کلاسیک امریکایی «خانه کوچک» اثر ویرجینیا لی برتون بود، درباره خانهای که بزرگ شدن شهر در اطرافش را تماشا میکند. طرفداران او –که از جان آپدایک تا ژاکلین ویلسون و نیک هورنبی متغییرند- خاطره او از آرزو برای سوختن مدرسه را میشناسند: رمانهای او پر است از شخصیتهای بزرگسالی که احساسات دوران کودکی خود را به یاد میآورند، زمان را تا میزنند و حقیقتِ بزرگسالی را از طریق کودکی که بودند آشکار میکنند. در «رقص ساعت» (۲۰۱۸) یک زن بیوه رهایی از اندوه را با روزهای بارانی کودکیاش مقایسه میکند، «زمانی که به خانه ماندن تن در میداد و به خواندن و تماشای تلویزیون میپرداخت و بعدازظهر که میشد خورشید بهطور غیرمنتظرهای بیرون میآمد و او فکر میکرد، آه، فکر کنم حالا میتوانم بیرون بروم. آیا این خوب نیست؟» در «جهانگرد اتفاقی»، میکِن لری همدلانه پسر کوچکش اتان را پیش از کشته شدن در جنایتی خشن تصور میکند: «مطیعانه با دیگران به سمت آشپزخانه میرود، دستهایش را همانطور که به او دستور دادند مقابل دیوار میگذارد و شک ندارم که روی پنجه پا میایستد.»
تایلر میگوید: «بیشتر از هر بخش دیگری از زندگی، با احساسات و حسهای ذاتی کودکی آشنا هستم. نمیدانم آیا این به خلاقیت کمک میکند یا نه، اما این را میدانم که وقتی با نویسندگان دیگر صحبت میکنم، آنها درباره کودکی خود با جزئیات بسیار دقیقی حرف میزنند.» او همچنین هنوز تهمانده عقاید کودکانهاش را دارد که یک نفر با فکر کردن به چیزی میتواند کاری کند که آن اتفاق بیفتد. درست همانطور که نگران بود با آرزوی سوختن مدرسه باعث آتش گرفتن آن شود. وقتی از او میپرسم که چطور توانست صحنه قتل اتان در «جهانگرد اتفاقی» را بنویسد میگوید عمدا او را دو سال کوچکتر از دخترانش در آن زمان ساخته تا بعد وقتی آنها به سن او رسیدند با خودش نگوید «آه نه، من چه چیزی را شروع کردم؟»
رمان جدید او با عنوان «کلهقرمز کنار جاده» بیستوسومین اثر اوست و بسیاری از مَجازهای معمول تایلر را در بر دارد. قهرمان داستان، میکا، مرد است، مثل بسیاری دیگر از شخصیتهای اصلی داستانهایش، که تا حدودی به همین دلیل است که او طرفداران مرد زیادی دارد. مارک لاوسان در سال ۲۰۱۲ دلیل جذابیت رمانهای تایلر برای مردان را به شیوه همدلانه و نجاتبخش او در رفتار با بیهودگی و درماندگی مردان توصیف میکند. تایلر با سه برادر بزرگ شد و ۳۴ سال با تقی محمدمدرسی، روانپزشک ایرانی تا زمان مرگش در سال ۱۹۹۷ به خوبی زندگی کرد. او میگوید: «با نوشتن از زبان یک مرد بسیار راحتم و فکر میکنم دلیلش این است که مردان خیلی خوبی در زندگیام داشتم. آنها باعث میشدند احساس راحتی کنم و من با خودم فکر کردم، بسیار خوب، آنها خیلی هم با من فرق ندارند.»
مثل تمام کاراکترهای تایلر، میکا هم در بالتیمور زندگی میکند، مثل خود او که بیش از ۵۰ سال است آنجاست. تایلر پیش از این گفته که او یک نویسنده است و میتواند زندگیهای مختلفی را زندگی کند، اما به نظر میرسد هر زندگی که مجسم میکند باز هم میخواهد در بالتیمور زندگی کند. او به سادگی با سرزنش خود میگوید: «بله، احتمالا همینطور است. اما احتمالا از تنبلی من هم هست. با نوشتن داستانی که اینجا اتفاق میافتد دیگر نیازی نیست تحقیق چندانی انجام دهم.» البته من نمیتوانم این را قبول کنم: کتابهای او پر از تحقیقات دقیق است، نظیر جزئیات دقیق دورههایی که دهههای زندگی خانوادگی شخصیتها را در بر میگیرد. او با وسواس فراوان کتابهای خود را چندین بار مینویسد، سپس آنها را میخواند، صدایش را ضبط میکند و دوباره گوش میدهد تا مطمئن شود گفتوگوها مناسب شخصیتها هستند. و هیچ گافی در کار نیست. این ایده که تایلر بهخاطر تنبلی این پیشفرض را در نظر میگیرد بیمعنی است. او تنها عاشق شهرش است.
او میگوید: «درست است، من عاشق اینجا هستم. خندهدار است، چون آمدن من به این شهر کاملا تصادفی بود. فقط به خاطر کار شوهرم به اینجا آمدیم. تا دو سال اول میگفتیم «اشتباه کردیم، بیا برگردیم». اما بعد کم کم فهمیدیم.»
«کلهقرمز کنار جاده» بر خلاف رمانهای دیگرش اشارات متعددی به وقایع جاری دارد. میکا از تماشای اخبار اجتناب میکند چون بسیار افسردهکننده است، اما نمیتواند جلوی گزارشهای خبری غمانگیز رادیوی ساعتی خود را بگیرد: «تیراندازی گسترده در یک کنیسه، مردن خانوادهها در یمن، کودکان مهاجری که از والدین خود جدا میشوند و اگر فردا به احتمال خیلی کمی دوباره کنار هم جمع شوند دیگر هرگز مثل سابق نخواهند بود.»
او میگوید: «وقتی ترامپ در دفترش بود و تمام آن اتفاقات میافتاد، در حال نوشتن کتاب بودم. بنابراین احساس کردم درست نیست که وانمود کنم زندگی خیلی خوش و خرم است. نمیخواهم یکی از آن دسته افرادی باشم که رمانشان را چنان با وقایع کنونی پیوند میدهند که عملا فرقی با خواندن روزنامه ندارد، اما در عین حال احساس کردم باید ذکر کنم که در زمانه غمانگیزی هستیم.» کتابهای او غالبا پایان خوشبینانهای دارند و مهربانی انسانها را نشان میدهند. اما آیا در چنین شرایط سیاسی کنونی حفظ خوشبینی برایش سخت بوده؟ لحظهای درنگ میکند و میگوید: «نه از نزدیک، منظورم را میفهمید؟ از نزدیک همیشه چیزهایی میبینید که بتوانید دربارهشان خوشبین باشید.»
تایلر در زمان تحصیل در دانشگاه شروع به نوشتن داستان کوتاه کرد و بعد از آن در ۲۳ سالگی نخستین رمان خود «درخت قوطی حلبی» را منتشر کرد. جدای از وقفهای پنج ساله برای بزرگ کردن دخترانش، از آن زمان تاکنون پیوسته نوشته است. او میگوید: «میدانم که دنیا به کتاب دیگری از من نیاز ندارد، اما کار دیگری ندارم بکنم. هیچ سرگرمی ندارم. بنابراین وقتی به نمایندهام میگویم که «یک کتاب دیگر آماده کردهام، اگر مایلی نگاهی به آن بینداز» احساس گناه میکنم.»
او یکی از بهترین منتقدان خودش است. به تازگی بعد از سالها «جهانگرد اتفاقی» را خوانده و میگوید: «یکی از چیزهایی که به آن فکر کردم این بود که در جوانی نویسنده بهتری بودم. جزئیات بیشتری میآوردم. دقیقتر بودم و وقت بیشتری صرف میکردم. اینطور نیست که الان عجله داشته باشم. اما به خواننده اعتماد بیشتری دارم. احساس نمیکنم که باید آنقدرها درباره احساسات درونی شخصیتها بگویم. اما وقتی «جهانگرد اتفاقی» را خواندم با خودم فکر کردم خوب است که تمام احساسات درونی میکن را اینجا میبینم.» شاید اشتباه تایلر این باشد که بیش از حد به خوانندگانش اعتماد کرده است.
دخترانش در فیلادلفیا و سانفرانسیسکو زندگی میکنند و تایلر میداند که به خودقرنطینگی تمایل زیادی دارد، چه بیماری همهگیری در کار باشد یا نه. او در حال حاضر در حال کار روی کتاب بعدیاش است و با لحنی که خودش را مسخره میکند میگوید «باز هم درباره یک خانواده در بالتیمور». بعد با متانتی که از یک عمر خودشناسی میآید اضافه میکند: «و من دوستش دارم.»
نظرات