احسان جوافشان، منتقد در یادداشتی به جدیدترین رمان الهام فلاح به نام «خونخواهی» پرداخته است.
در سراسر این قرن جنگ کم و بیش به طور مستمر، در نقاطی از جهان ادامه داشته است.
علت وقوع جنگ چیست؟ ممکن است به نظر برسد که گویا گرایش انسانها به جنگ براساس میل درونی ما به تجاوز است. شاید ما واقعا به طور ذاتی پرخاشگریم و این امر در ویرانگری جنگ مفّری پیدا میکند؟ در واقع چنین دیدگاهی در تجربه تأیید نمیشود. جنگ چندان رابطهای با بیان انگیزههای پرخاشگرانه ندارد، اگر چه میدان نبرد ممکن است برای بعضی افراد این فرصت را فراهم آورد که احساسات جنایتکارانهای را بیان کنند که در غیر این صورت پنهان نگاه داشته میشد. پرخاشگری ویژگی بسیاری از جنبههای فعالیت انسان است، اما تعداد بسیار اندکی از ما را به کشتن کسی وادار میکند. بنابراین منشأ جنگ و فراوانی جنگها را باید در عوامل دیگری جستوجو کرد. مهمترین عامل موثر ظهور جوامع مبتنی بر دولت است ... جنگ در دنیایی که دولتها وسایل اعمال خشونت نظامی را دراختیار دارند، احتمالی است که همیشه وجود دارد. (1) اینگونه است که روزی دشمن بعثی میشوند و روزی برادران عراقی و ... تنها انسانها نابود شدهاند تا حکومتها به اهداف خود برسند. تصور اینکه در طول صد سال تبعات جنگ به چه تعداد انسان آسیب زده و چه فوبیاها، ترسها و اضطرابهایی را ایجاد کرده است، یادآورمان میشود که از خودمان بهراسیم. «از جمله بزرگترین خطرات برای آدمیان خود آدمیاناند.» (2)
با این مقدمه و درک چرایی این دغدغه در نویسنده به سراغ کتاب «خون خواهی» میرویم. کتاب میخواهد بگوید حتی اگر در پستوی خانه پنهان شده باشید تاثیرات جنگ را در خواهید یافت. شخصیتپردازی نویسنده از همان صفحه اول داستان شروع میشود و ما با ترسها و تنهایی شخصیت اصلی داستان روبهرو میشویم.
«... پناه آورده بود به آلمان. به زبانش. به رودش. به سرمای زنندهی بین آدمهاش که نه گرم میشد نه دلش میخواست گرمش کند. برای همین تنهایی مفرد خدشهناپذیر آمده بود این جا ...»
گر چه این اشتیاق به تنهایی را در هیچ جای داستان شاهد نیستیم. بیشتر مشکل احمد در اضطراب از تنهایی نمود پیدا میکند.
مارکز میگوید: فرق بزرگی است میان کسی که تنها مانده و کسی که تنهایی را انتخاب کرده است.
برای درک تفاوت ترس و اضطراب به تعریف سورنکییرکگور اشاره میکنم که میان ترس و اضطراب (دلهره) تمایز قائل شد. «او ترس را ترسیدن از چیزی و دلهره (اضطراب) را ترسیدن از هیچ چیز یا نیستی تعریف کرد.»(3)
نویسنده همچنین استرس و ترسهای احمد را از همان کودکی با درد معده و تهوع نشان میدهد که از تبعات استرس و اضطراب است.
اضطرابی که حتی در خواب نیز با تصویر درنای سپید نشان داده میشود. استفاده از پرندهای در حال انقراض در داستان بی نظیر بود. درنا جایگاه بسیار مهمی را در بسیاری از افسانهها و اسطورهها دارد. درنا در بسیاری از مناطق سمبل وفاداری، خوشبختی، زیبایی، شانس، زندگی طولانی و صلح است. تک درنای سیبری که او را امید نامیدهاند در اواسط پاییز به ساحل فریدون کنار میآید. کاش داستان نیز در شمال اتفاق میافتاد تا نماد تصویر درنا در ذهن احمد نمود بهتر و قابل درک تری پیدا میکرد. نمادی که میتوان از آن مرگ و تنهایی گریز ناپذیر احمد و همچنین انقراض نسل و تفکر او را برداشت کرد.
ابتدای داستان نویسنده فضای سرد و تاریک داستان را با سرمای برف و گرگ و میش هوا نشان میدهد. سرمایی که با خرده گرمای علاءالدینی گرم میشود که نفت آن نیز رو به اتمام است. داستان بیشتر در فضاهای بسته روایت میشود و احساس بسته بودن و تاریک بودن ذهنها را نیز میتوان از آن برداشت کرد.
احمد درگیر است درگیر انتخاب بتول (سیرت مادر) و لیلا (صورت شبیه مادر) و در نهایت لیلا را انتخاب میکند. فرويد میگوید: «اين يک واقعيت است كه كودک يک تن جدا و گسيخته از مادر خود است. اما لذت حكم میكند كه كودک خود را جزئی از بدن مادر و همبسته با او بينگارد. رنج تن در دادن به اين واقعيت كه او يک هستی گسيخته از تن مادر است، رخداد تلخی است كه درد آن هيچگاه از تن كودک بيرون نمیرود. برخی هيچگاه اين واقعيت را به رسميت نمیشناسند و هميشه با توليد جايگزينهايی برای مادر، تلاش میكنند از تن سپردن به اين واقعيت سرباز زنند.»
همانطور که نویسنده اشاره میکند «کیست که نداند اولین زن زندگی هر مردی مادرش است و هر زنی که بعدش بیاید و بشود ملکه، بی اختیار با مادر سنجیده میشود.»
انتخاب بین بتول و لیلا را میتوان انتخاب بین سنت و مدرنیته در نظر گرفت. جوان امروز و آن روزها درگیر عوامل مدرنیته و فرهنگ سنتی خویش است. درگیر است بین ماندن در وطن یا جلای وطن و...
«به گفته یورگن هابرماس: «مدرنیته دیگر نه میتواند و نه میخواهد معیارهایی را به وام بگیرد که به واسطه آن جهتگیری خود را از الگوهایی بگیرد که عصری دیگر تأمین میکند: مدرنیته میبایست هنجارمندی خود را از درون خودش پدید آورد.» این برداشت از مدرنیته به منزله عصری نو نمودار گسستی بنیادی از گذشتهای است که در جریان سده هجدهم به تدریج شکل میگیرد.» (4)
داستان روایت خانوادهای مذهبی است. مذهب نیز در همان ابتدای داستان به عنوان بخشی از جامعه سنتی رخ مینمایاند. «آقا میگفت بین دو طلوع ساعت قلب است، باید بیدار بود. مسلمان این ساعت نمیخوابد. اما حالا که آقا رفته بود محلات، همهی اهل خانه خواب بودند.»
«دلش میخواست یک روز از آقا بپرسد این واجب و مکروه و مستحب و حرامها را هم میشود مثل عبا از تن در آورد و گوشهای گذاشت، یا به خورد آدم که رفت درآمدنی نیست؟»
ما تقابلهایی در داستان در خصوص فرهنگ سنتی و مدرن شاهد هستیم. نویسنده به مقایسه میپردازد.
«پیرزن سرش را با آن موهای کم پشت سفید از لای در تو انداخت .... احمد خیال کرد لابد باز پسر بزرگش آمده و پیشنهاد رفتن به خانهی سالمندان را داده و فوایدش را برای مادرش تشریح کرده و حالا باید یکی دو ساعت به روضهی بی عدالتی دنیا و ظالم پروریاش گوش کند.»
«توی هوای خانه تنها همان بویی که از آدمهای پیر و آشتیشان با مرگ و مرور خاطرات بلند میشود پخش بود.»
«بسیاری افراد تدریجا میمیرند؛ رفته رفته قوایشان تحلیل میرود و پیر میشوند. واپسین ساعات، البته، اهمیت دارند. روندی دارد که اغلب زودتر از اینها آغاز میشود. افرادی که پا به سن میگذارند اغلب آن چنان ضعیف و ناتوان میشوند که خواهی نخواهی از افراد سالم و سرحال جدا میافتند. ممکن است دیگر چندان اهل معاشرت نشست و برخاست نباشند و احساساتشان به سردی گراید، بی آنکه نیازشان به دیگر انسانها از بین برود. این سختترین چیز است - گویی قانونی نانوشته آنانی را که در آستانه مرگ یا در بحبوحهی پیریاند از جماعت زندگان منزوی میکند، روابطشان را رفتهرفته با آنانی که زمانی دل بسته شان بودند سرد میکند، یعنی با همان افرادی که پیشتر به ایشان احساس بامعنابودن و امنیت میبخشیدند. سالهای زوال نه فقط برای آنانی که درد میکشند، بلکه برای تنها گذاشته شدگان نیز طاقت فرساست. این که انزوای زود هنگام فردِ دم مرگ، بیش از هرجا، در جوامع پیشرفتهتر رخ میدهد - هرچند ناخواسته - از نقاط ضعف این جوامع است. این امر گواهی است بر دشواریهایی که بسیاری از افراد در همدردی کردن با فردِ رو به پیری و مرگ با آن مواجهاند.» (2)
مقایسه کنید با وضعیت آقا در زمان مرگ. که وجه بد و خوب مدرنیته و سنت را نشان میدهد.
محدودیتهای جامعه سنتی:
«احمد دستها را از جیب کتش در نیاورد. که نمیدانست با دستهایش چه کند. که نه میشد در آغوشش گرفت و نه دستش را گرفت به همدردی و نه اشکش را پاک کرد. دستهایش فقط به درد ماندن توی جیبها میخورد. مشت شده و سنگین.»
«... نمیدانست باید دستش را پس بکشد یا چه.»
«انسان وضع دشواری دارد، زیرا انسان تمدن دارد! تمدن چندان نیرومند است که میتواند جلو انگیزش جنسی را بگیرد و موجب پاکدامنی پیش از زناشویی شود، یا کسی را وادارد که برای همهی عمر سوگند پارسایی بخورد. تمدن میتواند کسی را از گرسنگی بکشد، در حالی که غذا فراهم باشد، زیرا برخی خوراکها، نجس خوانده شده است یا چه بسا کسی را به پاره کردن شکم دیگری یا شلیک گلولهای در مغز خود برانگیزد تا لکهی ننگی پاک شود. تمدن از مرگ و زندگی قوی تر است.» (6)
خانواده شفاعتی مانند بسیاری در آن دوران، خانوادهای پدر سالار است و نقش زن در آن در دمی گوجه و یا عدس پلو و رب و آغوش پر مهر مادری و همسر به ساز و در خدمت و تابع شوهر روایت میشود. تا به تدریج که بچهها بزرگتر میشوند. نقش پررنگتر شده زن در اجتماع را با حضور بتول به عنوان معلم و لیلا به عنوان پرستار و خواهر را به عنوان کنشگر سیاسی در ابتدای انقلاب نشان میدهد که البته بسیاری از ویژگیهای سنتی خود را حفظ کردهاند. گرچه لیلا نمونه زن متجدد است که مدرنتر میپوشد و روابط آزادتری دارد و و درگیر فعالیتهای اقتصادی و اجتماعی است.
«این دختر پرستار او را یاد مادرش انداخته بود. جوری که تندیس مریم مقدس هم میشد شکل مادر. حتی تمام زنان این شهر. کیست که نداند اولین زن زندگی هر مردی مادرش است و هر زنی که بعدش بیاید و بشود ملکه، بیاختیار با مادر سنجیده میشود. لیلا شبیهترین آدم به مادرش بود و نبود.»
«لیلا اصلاً شبیه بتی نبود. بلند بلند میخندید. لبهایش همیشهی خدا صورتی براق بود. بوی عطر میداد. شیکپوش بود و دلبریهای خاص خودش را داشت. ... احمد خیال هم نمیکرد این دختر بازمانده یک خلبان شهید باشد. درعمرش هیچ کدام از زنان خانوادهی شهدا را این شکلی ندیده بود.»
لیلا نیز در متجددترین شکل زن داستان به دنبال ازدواج و آرامش ذهنی ناشی از آن است و پدر را در احمد جستوجو میکند. غیرت مردانه را در همان کودکی نسبت به بردن نام مهدیه توسط مردی غریبه شاهد هستیم که با توجه به شناخت از خانواده و شخصیت خواهر در داستان بیشتر درون جو انقلابی آن دوران است تا مطالعه و فهم سیاسی لازم برای کنشهای اجتماعی- سیاسی.
آقا نمونه بارز یک جامعه مرد سالار و هرم گونه است. حرفش برای همه حجت است و همه چیز با او معنای میگیرد. و حتی تصور مخالفت با او در ذهن نمیگنجد. آقا خدایی است زمینی که حتی تصور مرگش نیز ممکن نیست. تنها بعد از مرگ خدا است که میتوان از تصمیم و تفکرش عدول کرد. عصیان را تنها وقتی میبینیم که سایه آقا از سر احمد کنار میرود. یا به قول نویسنده وقتی عدد آقا از فهرست آدمهای احمد خارج میشود. گرچه سایه آقا در ذهن احمد هنوز هم هست.
«آقا میگفت بین دو طلوع ساعت قلب است. باید بیدار بود. مسلمان این ساعت نمیخوابد. اما حالا که آقا رفته بود محلات، همهی اهل خانه خواب بودند.»
«احمد گفت: آقا اصرار داشت من راضیت کنم. نتونستم. الآن آقا نیست. مختاری هرکاری دوست داری با زندگیت بکنی.»
همانطور که محمد مختاری گفته است: «نزدیک به یکصد و پنجاه سال است که جامعهی ما، از یک سو درگیر با سنت و نو مانده است و دوران بحرانی گذار از ارزشهای کهن به ارزشهای نو را میگذراند و از سوی دیگر، فرهنگ سنتی ما با فرهنگهایی مواجه شده است که در بسیاری از وجوه بنیادی خود، با آنها همساز و همگون نیست پس ناگزیر است برخورد آگاهانه و سنجیدهای با این درگیری و گرفتاری، و علل و عوامل آن داشته باشد.
بازخوانی فرهنگ یکی از ضرورتهای دوران ماست… بازخوانی تمرین انتقاد است. زیرا هم اطلاع از مبانی گذشته و اکنون، و کوشش برای فهم آنهاست. و هم روش سنجیدن و رد و گزینش و پذیرش آنهاست. دوباره خواندن به این معناست که همه پندارها و گفتارها و رفتارها و روابط و شکلهای نهادی شده را باید از دل این زندگی، جامعه، تاریخ، و به طور کلی فرهنگ بیرون کشید، و دوباره خواند. تا با درک مقدورات و محدودیتهای خویش، بتوان از بنیادها و عارضههای بازدارنده فاصله گرفت. امکانات یاری دهنده را تقویت کرد. به نگرش باز و پویایی دست یافت برای درک و گزینش و به کارگیری ارزشهای روشها، نهادها، شیوههای جدید تقسیم کار، مبانی تنظيم عقلانی جامعه، و کارکردهای فرهنگی اطلاعات، دانش، تکنولوژی، کالاهای فرهنگی و غير فرهنگی که در روند تبادل جهانی به جامعهی ما راه مییابد.
ضرورت بازخوانی به ویژه از آن روست که نحوه برخورد «تاریخیت» وجودمان را با «معاصر بودن» وجودمان روشن میدارد. سنت به طور کلی ترجیح میدهد که با توجه به پایهها و مایههای ریشه دارش، بحران موجود را بر اساس ارزشها و روشهای خود حل کند. در حقیقت لمیدن دوباره یا همواره بر ارزشها و عادتها و هنجارهای تجربه شده را خوش میدارد، و پی میگیرد. همین امر نیز کشف قابلیتها و استعدادهای سنتی همساز با اکنون را بسیار دشوار میکند.
بازخوانی فرهنگ همچنان که تمرین انتقاد است، تمرین مدارا نیز هست. گسترش ذهنیت انتقادی و افزایش تحمل در برابر اندیشهها و عقاید دیگران، دوروی یک سکهاند. هر دو نیز کارکرد جامعهی مدنیاند که چشمانداز امروزین شان نهادی شدن حقوق و آزادیهای دموکراتیک است.» (5)
در جایی دیگر نقطه اوجی را در داستان میبینیم. اگر بچه درون شکم انیسا را جزیی از مادر بدانیم به این علت که هنوز به دنیا نیامده و موجودیت واحدی ندارد. در این نقطه جنگ درونی و ذهنی میشود.
«ماهیهای دجله شاید حبیب را دیده باشند ... شاید حبیب افتاده توی شکم اینها. ... چاقو پوست کن را برداشت. چاقو از ایران آمده بود. ... شکم اولین ماهی را درید. ... اما خبری از حبیب نبود. ماهی دوم و سوم هم همین حکایت را داشتند. منتها ماهی سوم ماده بود و شکمش را تخمهای ریز پر کرده بود ... پسری که در شکم داشت ... دلش ماهی میخواست . نه پدرش را نه مادرش را و نه هیچ دلخوشی دیگری. ...انیسا خیال میکرد هر لحظه ممکن است این بچه از حلقش بیرون بپرد.
... چشمش به چشم ماهی بود. نکند حبیب را تو خورده باشی؟ ماهی دیگر را نگاه کرد. تو چطور؟ نکند از نرمه گوش حبیب خورده باشی و قد کشیده باشی ...»
هنوز کاملا روشن نیست که چرا کسی دچار اختلال سایکوتیک یا روان پریشی میشود، اما میتواند یک آسیبپذیری فردی باشد که شاید ارثی است یا به دوران رشد فرد مربوط است یا بویژه به یک ضربه روانی یا حادثه بهت آوری بستگی داشته باشد. فرد ممکن است دچار یک روانپریشی گذرا و یا روانپریشی موسوم به روانپریشی واکنشی شود. مشاهدات نشان میدهد که توهم میتواند راهی برای جبران افت اطلاعات حسی باشد. اگرفردی دچار روان پریشی شود در وضعیتی قرار خواهد گرفت که قادر نخواهد بود تفاوتی میان افکار درونی، فانتزیها و واقعیتهای دوروبر خود قایل شود. آنچه فرد در یک حالت روانپریشی درک میکند برای دیگران واقعیت ندارد اما برای او کاملا واقعی است. این «واقعیتهای خیالی» به عبارت دیگر رویا یا توهمزدگی برای نمونه میتواند به معنای این باشد که صداهایی میشنود یا پدیدههایی را احساس میکند که دیگران قادر به دیدن یا شنیدن آن نیستند. در یک حالت روان پریشی افکار تبدیل به حقیقت محضی میشوند که نمیشود با آن استدلال کرد. افراد گوناگون در یک حالت روانپریشی واکنشهای گوناگونی بسته به موقعیت، شخصیت و شرایط پیرامونی از خود نشان میدهند.
«در لحظات بحرانی انسان همیشه به جای جدال با دشمنی بیرونی، با بدن خود مبارزه میکند.» کتاب 1984/ جورج اورول
توان نویسنده در ارائه خوب شخصیت اول داستان به عنوان مرد است. به جز این متن «بدمزه بود. تلخ و گزنده. قلب احمد تند میزد. انگار به جهالت ناشی از هوسِ آنی بکارتش از دست رفته باشد.» در سایر موارد اگر ندانید نویسنده زن است اصلا شک هم نخواهید که راوی و نویسنده یک جنسیت ندارد.
در پایان داستان است که احمد با یک زن غربی به نام مونیکا رابطه میگیرد و به نظر میرسد که نویسنده سعی میکند با این تصویر طهارت زن ایرانی در داستان را دچار خدشه نکند و برای همین از زن غربی استمداد میگیرد البته که این حرکت در تضاد با شخصیت احمد است.
«باورش نمیشد شب پیش آمده تا اینجا و بعد از آن ناخودآگاهِ کودنِ کج فهمش از دنیا تقاض گرفته. از خودش، از آقا، از محمد، از بتی، و از همهی طلبههای جوانی که هر سهشنبه اول ماه میآمدند خانهشان و در محضر آقا مطالبت علم و فلسفه و قرآن میکردند و خودشان را محق میدانستند که هر بار چند آیه پُر تنذیر قرآن را برای دو قلوهای حاج آقا شفاعتی بخوانند و نه مبشرها را، و فقط بترسانند و مرعوب خدایی کنن که از رگ گردن نزدیکتر است. از خودش تقاص گرفته بود. از تمام سالهای گذشته که با ترس و پرهیز گذرانده بود و آخرش فرزند ناخلف نوح شده بود. ... هیچ حس زفاف ارضا کننده شیرینی زیر زبانش نبود. با خودش گفت همه چیز از دین و دنیا و دینار، برای همین چند دقیقه بود؟ ...باید دنیای را که همه چیزش بر سر همین چند دقیقه پر التهاب میچرخد به حال خودش رها کرد. هیچ جا جای ماندن نبود.»
به هیچ باخته بود دین و دنیا را. دست شستن از زندگی که دیگر مفهومی و ارزشی ندارد.
«هر انسانی از مراحل تکاملی مشخصی عبور میکند که هر یک اضطرابهای ملازم خویش را دارد. ... رویارویی با مسلمات زندگی هستی دردناک است .... به نظر میرسد ما انسانها آفریدگانی در جستوجوی معنا هستیم، با این بداقبالی که به درون جهانی تهی از معنا افکنده شدهایم. یکی از مهمترین وظایفمان ابداع معنایی است که تکیهگاه محکمی برای زندگی باشد و نیز دست زدن به تدابیری ماهرانه برای انکار این حقیقت که خودمان این معنا را خلق کردهایم. پس به این نتیجه میرسیم که معنا «جایی» در انتظار ماست. جستوجوی مداوم ما برای نظام محکم معنایی، اغلبمان را به بحران معنا دچار میکند.» (3)
استفاده از فرهنگهای قومی خون در مقابل خون و خونبها. که عدم پرداخت خونبها باعث ادامه جنگ میشود. توصیفی زیبا از علت ادامه یافتن جنگها توسط نویسنده که همه دنیا را حول محور داستان میچرخاند.
«بعد این بار برگشتن به خانه، یاد گرفته بود که جنگ هر قدر بدی داشته باشد یک حسن بزرگ دارد و آن این است که برای زنهایی به خوبی بتی مردی نمیماند. آنقدر مردهای خوب در جنگ میمیرند که مردی از جبههی دشمن برای بردنشان کمر میبندد و خوبی جنگ این است که این طوری خودش دهن خودش را ماله میکشد. اما بتی به حنیف گفته بود نه تا دهان جنگ تا روز آخر دنیا باز بماند.»
کتاب تصویر جامعه ایران در سالهای جنگ و خصوصا پس از آن را نشان میدهد. گوستاو لوبن فیلسوف، مورخ، جامعه و پزشک فرانسوی اینطور بیان میکند که: «تنها در فردای روز صلح است که جنگهای حقیقی ملل آغاز میگردد. این جنگها که به صورت جنگهای اقتصادی صنعتی و اجتماعی خودنمائی میکنند. در تعیین سرنوشت ملل خیلی مؤثرتر از جنگهای نظامی است.» همانطور که تبعات و ترسهای آن را نویسنده از قول لیلا اینطور بیان میکند: «تو سر تو هنوز جنگه. هرروز برادرت میره جنگ و هر روز تو ذهنت عراق داره تهرانو بمباران میکنه. تو ذهن تو هر روز برادرت داره زجر میکشه. باید تمومش کنی. ببند این دفترو. مهم اینه که اون قطعنامه رو توی ذهنت بپذیری. بعدش همه چیز فراموش میشه.»
نثر روان و دایره لغات خوب و روایتی دارای کشش از توانمندیهای نویسنده است. نویسنده بدون نشان دادن و تلقین روشی برای بحرانهای موجود تنها درد را بیان میکند. الهام فلاح همانطور که در زمستان با طعم آلبالو میگوید: «کتابهایش صاف میروند سراغ دل آدمها. فقط با دل و روح سر و کار دارند. از آن کتابهایی که میخواهند سرنخ را بدهند دستت. به قول قیصر امینپور، کتابهایش از آن قصههایی نیست که برای خوابیدن باشد.» داستانش برای ربودن خواب از چشم است و به نظر میرسد اعتقاد به این جمله لویی فردینان سلین دارد که «چیزی كه من میخواهم روايتگری نيست، انتقال احساس است.»
منابع
(1) جامعهشناسی / آنتونی گیدنز / منوچهر صبوری / نشر نی
(2) تنهایی دم مرگ / نوربرت الیاس / امید مهرگان و صالح نجفی / انتشارات گام نو
(3) رواندرمانی اگزیستانسیال / ارورین یالوم / سپیده حبیب / نشرنی
(4) درآمدی تاریخی بر نظریههای اجتماعی / الکس گالینیکوس / اکبر معصوم بیگی / انتشارات آگاه
(5) تمرین مدارا / محمد مختاری / انتشارات ویستار
(6) تمدن و ملامتهای آن / زیگموند فروید
نظرات