علی ربیعی، دستیار ارتباطات اجتماعی رییس جمهوری و سخنگوی دولت در یادداشتی که در صفحه خود منتشر کرد به زندهنام حسین منزوی پرداخت.
امروز، خود را به غزلهایش مهمان کردم تا نقبی بزنم به گذشته و سالهایی که شعرهایشان را مشتاقانه دنبال میکردم. حسین منزوی، مدتی همانند بسیاری از مهاجرین نسل اول ترک زبان که اطراقی در جنوب تهران داشتند، بچه محل ما شد.
«عمران صلاحی» در خاطراتش از آشنایی با منزوی و نشستن ترک دوچرخه او از جوادیه تا کانونهای ادبی میگوید: «منزوی را سوار بر دوچرخه در جوادیه دیدم و فهمیدم او هم با من هم محلهای است.» وقتی محلهها هویت داشتند، بچهمحل بودن مثل نسبت فامیلی محسوب میشد و میتوانستی به هم محلهای بودن ببالی. در غم هممحلهای شریک میشدیم و به خاطر بچه محل کُت در میآوردیم! دیگر مفهوم محله و بچهمحل رنگ باخته. وقتی از میدان راهآهن که سربالا شوی دیگر این مفاهیم آرام آرام محو میشوند تا به غریبگی کامل برسی.
با منزوی، «حنجره زخمی تغزل» را روی دستانم به خدا سپردم و میدانم که فقط و فقط «با عشق تاب میآورم» و «به همین سادگی» به کایٔنات و همه آدمها عشق میورزم و «از خاموشیها و فراموشیها» نمیهراسم چون یقین دارم از عشق که بگوییم جهانم زیبا میشود.
من عاشقِ عاشقانههای سنتی و کلاسیک هستم. خاطرم هست سال ۹۰، در یک کار کلاسی، با بچهها سیر تطور و تغییرات مفهومی عاشقانههای نسلی را مرور کردیم.
نگاه کنید چقدر برخی از این سرودههای «منزوی» جان نواز است:
«ای بی تو دل تنگم بازیچه ی توفانها
چشمان تب آلودم باریکه ی بارانها
مجنون بیابانها افسانهی مهجوری است
لیلای من اینک من... مجنون خیابانها
آویخته دردم، آمیختهی مردم
تا گم شوم از خود گم، در جمع پریشانها!
آرام نمی یارد، گویی غم من دارد
آن باد که می زارد در تنگهی دالانها
با این تپش جاری، تمثیل من است آری
این بارش رگباری، برشیشهی دکانها
با زمزمه ای غم بار، تکرار من است انگار...»
این را مقایسه کنید با عاشقانههای هجوآمیز با مضامینی که آدمهایی را حکایت میکنند که «دل به دنبال همه، من به دنبال دلم» هستند. از اینگونه مضامین به وفور دیده میشود: «من از اولم تو رو نمی خواستم؛ مگه تو کی هستی، چه خوب شد که رفتی»
معتقدم نسلهایمان باید عشقهای ناب یگانه را تجربه کنند. از آن دست تجربههایی که با تو میمانند و بر زندگیت سایه میافکنند و میشوند هوای اردیبهشت و پس از سالها، هنوز هم نامشان ناخوداگاه بر زبان جاری میشود. آن دوست داشتنهایی که حتی حاضری بخاطرش بمیری.
من فکر میکنم، در جامعهای افراد احساس خوشبختی میکنند که خود را قطرهای در دریای حمایت ببینند و دیگران را همچون کوه پشتوانه خود بدانند. حس خوب آدمها وقتی به دست میآید که دیگران سایهسارشان باشند و خودشان هم سایه سار دیگری؛ دیگران بکارند تا او بخورد و او بکارد تا دیگران بخورند. جامعهای پر از مسیٔولیتپذیری درقبال همدیگر.
شاید این نظریه قدری ثقیل به نظر برسد اما من فکر میکنم جامعه همبسته، پویا و مسیٔولیتپذیر با آدمهایی که تعهدی در عاطفی ترین احساس خود نیز ندارند، حاصل نمیشود. ما برای زیست عاشقانه به عاشقانههای ناب نیاز داریم.
نظر شما