مولانا همیشه در زندگی ما جاری بوده است؛ حتی اگر مثنویاش را هم کامل نخوانده باشیم، حتی اگر قرنها با او فاصله داشته باشیم و حتی اگر زبان مشترکی هم با او نداشته باشیم چرا که سخن از عشق و مهرورزی نه در جغرافیای خاصی میگنجد و نه در زمان خاصی، عشق فصل مشترک تمام انسانهاست از ازل تا به ابد و بر همین اساس بیراه نیست اگر بگوییم مولانا صدای تمام انسانهاست؛ آنان که زیر لب زمزمه میکنند «روزها فکر من این است و همه شب سخنم/ که چرا غافل از احوال دل خویشتنم».
امروز 8 مهر مصادف است با روز بزرگداشت جلالالدین محمد بلخی معروف به مولانا. به همین خاطر با دکتر علیرضا قیامتی، دانشیار دانشگاه فرهنگیان، مدرس دانشگاه فردوسی مشهد و قائممقام خردسرای فردوسی در این شهر، به گفتوگو نشستیم. شرح این گفتوگو در زیر از نظر مخاطبان میگذرد.
ایران در طول تاریخ پرفراز و نشیباش، شاعران زیادی به خود دیده است؛ اما در بین آنها ما تنها یک حافظ، یک سعدی، یک فردوسی و یک مولانا داشتهایم که هر کدام داستان ماندگاری مخصوص به خود داشتهاند. حال سوال اینجاست؛ راز ماندگاری مولانا در چیست؟
راز ماندگاری مولانا در درجه نخست، جهانشمول بودن نگاه و جهانبینی انسانی اوست؛ مولانا نگاهی فراملی داشت که خود را نه به مرز و جغرافیای خاصی محدود کرد و نه به یک دین و مذهب خاص. آنچه که مولانا به عنوان نکات آموزنده خود بیان میکند، همه ابعاد انسانیت را دربرمیگیرد و به واقع، آن نگاه روشناندیشانه همراه با مهرورزی، عشق و همراه با سیر و سلوک عارفانه و عاشقانه است که سخن مولانا را برای همه جهانیان بارز کرده است. خودش هم به این نکته اذعان دارد؛ «سجادهنشین باوقارم دیدی / بازیچه کودکان کویم کردی». همین عشق بوده که باعث ماندگاری او شده است؛ «اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته / میان عاشقان هر شب سمر باشم، سمر باشم». مولانا میگوید اگر هزاران سال بعد از مرگ من، دنیا ادامه پیدا کند، من هر شب میان عاشقان هستم؛ و واقعا میبینیم که همینگونه هم هست تا جایی که در قاره آمریکا که کمترین قرابت فرهنگی، تاریخی، جغرافیایی، دینی و سیاسی با ما دارند، شعر مولانا و ترجمه مثنوی از پرفروشترین آثار است. مولانا «منِ انسانی» را به تصویر درمیآورد و هیچگاه خود را در محدوده قالبها و معیارهای ذهنی ما گرفتار نمیکند، اگر در جایی در مورد دینها یا باور مردم سخن میگوید، به این عقیده است که:
نردبانهایی است پنهان در جهان / پایه پایه تا عنان آسمان
هر گره را نردبانی دیگر است / هر روش را آسمانی دیگر است
یا در جایی دیگر میگوید:
زآنكه خود ممدوح جز «یك» بیش نیست / كیشها زین روی، جز یك كیش نیست
نکته دیگری که باعث ماندگاری مولانا شده، این است که او اهل ظاهر نیست و بیشتر به باطن دقت میکند خودش هم میگوید «ما ز قرآن مغز را برداشتیم / پـوست را بر دیگران بگذاشتیم». مولانا آنچه که از دین باور دارد، مغز و جوهره آن است و خیلی به مسائل ظاهری دقت نمیکند؛ یعنی باطن برایش بر ظاهر ارجحیت دارد و هیچگاه هم خود را گرفتار ظاهر نمیکند:
زیر آن باطن یکی بطن سوم / که درو گردد خردها جمله گم
ظاهر قرآن چو شخص آدمی است / که نقوشش ظاهر و جانش خفی است
تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین / دیو آدم را نبیند جز که طین
مولانا از مذهب ظاهرگرایی رها میشود و روح عبادتها را به بهترین شکل ممکن دریافت میکند به همین خاطر است که میگوید:«وز نماز و از زکات و غیر آن / لیک یک ذره ندارد ذوق جان»، این نماز و زکات و روزه اگر بدون ذوق و عشق باشد، در نگاه مولانا چندان ارزشی ندارد.
رمز دیگر ماندگاری مولانا این است که او چهره کاملاً مهربانانه و عاشقانه از خداوند ارائه میدهد. خودش این عشق و رابطه خود با خدا را اینگونه تعریف کرده که نه او را به خاطر ترس و بیم از جهنم میپرستد و نه به خاطر طمع بهشت، بلکه او را فقط به خاطر عشق به ذات پاک الهی و اینکه خدا را با تمام وجود حس میکند، میپرستد.
با توجه به این نگاه و این جهانبینی که از مولانا گفتید، آیا انسان امروز میتواند پاسخ نیازهای خود را از افکار مولانا دریافت کند؟ و سوال دیگر اینکه این نوع نگاه مربوط به مولانای صوفی است یا مولانای عارف؟
به نگاه من، مولانا بزرگترین شاعرِ عارفی است که پلی برای اتصال گذشته به آینده است؛ وقتی مولانا حرفی از عشق میزند، وقتی میگوید باید مهربانی را سرلوحه کار خود قرار دهیم، وقتی این سخن را بر زبان میآورد که «این وطن مصر و عراق و شام نیست / این وطن جایی است کو را نام نیست»، وقتی که میگوید «اصل کینه دوزخ است و کین تو/ جزو آن کل است و خصم دین تو» یا در جایی دیگر که میگوید «من ندیدم در جهان جستجو / هیچ اهلیت به از خوی نکو» میخواهد ما را به خوی نیکو و نیکوکاری دعوت کند، چیزی که در رندگی خود او نیز بوده و میتواند الگوی خوبی هم برای زندگی امروز باشد.
البته قرار نیست ما به همان روشی که مولانا و متون ادبی ما گفتند، زندگی کنیم، آنها خودشان هم از ما چنین چیزی را نخواستند؛ اما، برخی نکات انسانی، اخلاقی، آموزشی و تربیتی در زندگی همه انسانها در همه دورهها و در همه جوامع مشترکاند و در همه دورهها لازم.
مولانا هیچگاه به تصوف ظاهری زاهدانه و خانقاهی مشغول نبوده که بخواهد از اجتماع کناره بگیرد، تا جایی که خود میگوید «من صوفی دل صافم نی صوفی پشمینه»، عرفان مولانا یک عرفان کاملاً اجتماعی است عرفانی که کاملاً روی بر مردم دارد و در میان مردم زندگی میکند، هیچگاه ما مولانا را ندیدیم که در خانقاهی بنشیند و چلهنشینی کند یا از مردم دور شده باشد یا بگوید من فقط باید عبادت کنم و هیچ کاری نکنم، مولانا در میان مردم است کار و تلاش میکند در عین حال هم خودش میگوید «از برون در میان بازارم/ وز درون خلوتی است با یارم».
عرفان مولانا، یک عرفان اجتماعی است که روی در ریاضت کشیدنهای سخت و طاقت فرسا ندارد. اینکه عدهای میگویند برویم در گوشه بنشینیم و حرکات صوفیانه انجام دهیم و از طریق این حرکات به کشف و شهودی برسیم، خیر؛ اینگونه نیست، مولانا آن کشف و شهود را در عشق و مهرورزی بر دیگران و در نیکی به دیگران میبیند.
کتابهای زیادی چه در مورد زندگی مولانا و چه با الهام از زندگی او نوشته شدند و بعضا مانند کتاب «ملت عشق» با وجود تمام انتقاداتی که به آن وارد است، مورد استقبال زیادی قرار گرفتند، شما این نوع کتابها را در چه سطحی میبینید؟ آیا میتوانند دریچهای برای ورود به شناخت آثار و افکار مولانا باشند؟
من آثاری چون «ملت عشق» را به فال نیک میگیرم. با آنکه بسیاری از محققان و پژوهشگران بر این کتاب انتقاداتی دارند و آن را نمیپذیرند، به نظر من این دست آثار میتواند مقدمهای خیلی خوب بر ورود به خوانش آثار مولانا باشد چرا که بسیاری نمیتوانند مستقیم به سوی خوانش آثار مولانا و درک آنها بروند و اینجاست که زبان هنر میتواند خیلی موثر باشد اما، مشکل اینجاست که بسیاری از افرادی که این کتابها را میخوانند آن را سندی تاریخی میبینند، با وجود این که نویسنده خود میگوید که این رمان تنها برداشتی از زندگی آن شاعر است به خصوص اینکه در کتاب «ملت عشق» به چهره مولانا آسیب هم میزند و چهره بسیار ناخوشایند و گمراهکنندهای از مولانا معرفی میکند و متاسفانه بسیاری از کسانی که به ادبیات نگاهی تخصصی ندارند، قضاوتهایشان در مورد مولانا بر اساس همین کتاب است، یعنی اگر قرار باشد این کتاب به عنوان منبعی برای مولاناشناسی، زندگینامه مولانا و اندیشههای مولانا باشد، نه تنها مفید نیست، بلکه بسیار آسیبزا است. در کل این دست کتابها را تنها برای ورود و جذب به جریان مولاناشناسی مفید میدانم؛ نه برای اینکه مولانا را تنها از روی آن کتابها بشناسند؛ چرا که چنین کتابهایی مولانا را آنگونه که هست، نشان ندادهاند.
برای ورود به خوانش آثار و فهم افکار مولانا چه پیشنهادی دارید؟ چگونه به این عرصه باید وارد شد تا بیشترین بهره را برد؟
به نظر من کسانی که میخواهند برای نخستین بار با مولانا، آثار و اندیشههایش آشنا شوند، اصلاً به سراغ خود مثنوی و متن مثنوی نروند، آنچنان که من برای شاهنامه هم اینگونه میگویم؛ در درجه نخست از آن جایی که مثنوی داستانوار است برای قشر کودک و نوجوان کتابهایی در مورد داستانهای آن خوانده شود، توصیه من برای بزرگسالان هم این است که ابتدا داستانها را بخوانند و بعد کتابهایی که اندیشههای مولانا را به صورت کاملا اجتماعی بررسی کردند، بروند. ضمن اینکه به نظر من بزرگسالی که تحصیلات دانشگاهی دارد، میتواند تا حدودی با داستانها به یک تحلیل برسد چرا که مولانا داستانها را برای بیان پیامی گفته است، داستانهای مولانا فقط یک وسیله است برای بیان پیام و مفهوم.
ما در مثنوی داستانی میبینیم که ۳۰۰ الی ۴۰۰ بیت دارد تا در انتها به پنج بیت اصلی خود که پیام در آن نهفته است، برسد. این است که من فکر میکنم اگر کسی برای نخستین بار میخواهد وارد داستانهای مثنوی شود، کتابهای داستانی را بخواند و بعد از آن به سراغ کتابهای تفسیر اخلاقی و اجتماعی افکار مولانا و بعد به سراغ تفاسیر عرفانی و ادبی برود.
شما چه کتابهایی را پیشنهاد میکنید؟
در شناخت اندیشههای مولانا آثار دکتر زرینکوب بسیار سرآمد هستند؛ به ویژه کتاب «پله پله تا ملاقات خدا» میتواند به ما بیاموزد که مولانا فقط در شعر و سخن و مثنوی آموزش نمیداده، بلکه رفتار و کردار او همه، انسانی است و برای ما آموزنده. کتاب «سر نی» دکتر زرین کوب، «مولوینامه» جلال الدین همایی، «مثنوی و چند داستان» دکتر سیروس شمیسا، «به عبارت آفتاب» محمدجواد اعتمادی و همچنین کتاب «زندگی و اندیشه مولانا» از نویسنده ترک عبدالباقی گولپینارلی برای کسانی که خیلی تخصصی نمیخوانند، مفید است.
روز بزرگداشت مولانا مقارن شده با تصرف نیشابور و قتل بیش از یک و نیم میلیون نفر توسط سپاهیان مغول. نظر مولانا در مورد حمله مغول چه بوده و چرا خیلی سخنی از این فاجعه نگفته است؟
شاعران عارف ما برای اصلاح خود و جامعه و برای دگرگون کردن این وضعیت، بیشتر به درون خود و اصلاح فردی اعتقاد داشتند، میگفتند اگر ما خودمان تک تک درست شویم، جامعه هم درست خواهد شد. این شاید نکتهای است که باعث شده ما در این مورد کمتر از مولانا حرفی بشنویم.
از طرفی بعد از حمله مغول، شعر و ادبیات ما بهجای اینکه رکود داشته باشد، بسیار هم پیشرفت کرد؛ یعنی پربارترین دوره شعر و ادبیات ما، بعد از حمله مغول است. ما در قرن هفتم سعدی، خواجه کرمانی، مولانا، حافظ و عطار را داریم همه اینها در دوره مغول است اما، چرا اینگونه است؟ به این خاطر که جامعه ایرانی یک حالت سرخوردگی از بیرون پیدا کرد، آن همه کشت و کشتار، آن همه جنایت را عارف نمیتوانست، ببیند. به همین خاطر به درون خودش، به تزکیه خودش، به عشق و خداوند پناه آورد تا بتواند خیلی از آن غم و اندوهها را نبیند.
در مورد مولانا هم خیلیها انتقاد میکنند که چرا مولانا از زمانی که مغولان اینگونه میکشتند و سر میبریدند، هیچ نمیگوید؛ در حالی که مولانا از روی عمد از این جریان هیچ نمیگوید «ز لاف فتنه تاتار کم کن / ز ناف آهوی تاتار برگو» در واقع به عشق و آرامش پناه میآورد که از آن غم و اندوه بیرون بیاید.
مولانا معتقد بوده که اگر صلح و انسانیت در وجود هر انسانی نهادینه بشود، اگر به این نتیجه برسد که همه ما یک اصل داریم و دنیا جایگاهی ندارد که این همه در برابر آن و برای آن خونریزی و سنگ دلی کنیم، هیچگاه دست به خشونت نخواهد برد.
جای دیگری اشاره دارد که:
«چه رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم / چه عیب است ار هلاوو را نمیدانم نمیدانم»
میگوید هلاکو که پادشاه زمان مغول است من نمیشناسم، یعنی اصلا برایش مهم نیست و به حکومتها نمیپردازد. او به دربار و درباریان نمیپردازد، نه از کسی خوشش میآید و نه مقابل دربار میایستد و تنها در لفافه سخنش همه جا بوی مهرورزی و مخالفت با جنگ و خشونت و کینه است.
جنگ خلقان همچو جنگ کودکان / جمله بیمعنی و بیمغز و مهان
جمله با شمشیر چوبین جنگشان / جمله در لا ینفعی آهنگشان
نظر شما