متن این شماره قاب روایت به شرح زیر است:
شش کلاس ابتدایی را خوانده بود و اکنون باید وارد دبیرستان میشد. پدر اما دلش میخواست پسر به راه او رفته و تحصیلات حوزوی را ادامه دهد. حسین نگرانی پدر را درک میکرد. میدانست که پدر دغدغه دین و ایمان او را دارد و از جوّ حاکم بر محیطهای آموزشی آن زمان در هراس است. اما او دلش میخواست دروس جدید را بخواند و به دانشگاه برود. ریاضیات را دوست میداشت و از طرفی حواسش به دل مادر بود. مادر آرزو میکرد پسرش دکتر شود و مردم را طبابت کند. پدر و دغدغههایش از یکسو، دبیرستان و علاقهمندیهای حسین و مادرش از سوی دیگر، تصمیمگیری را سخت کرده بود. زمان به کندی سپری میشد، اما شد. اکنون حسین صبحها شاگرد دبیرستان بود و شبها نزد پدر دروس قدیم را میآموخت. بدینترتیب همه نگرانیها برطرف شده بود و جریان آموزش ادامه داشت. سالها بعد که دکتر حسین ملکافضلی اردکانی استاد اپیدمیولوژی دانشگاه تهران شد، بسیاری از برکات زندگی شخصی و حرفهای خود را در اتخاذ همان تصمیم و کسب رضایت پدر و مادر و نیز پرداختن به علاقهمندیهای خود میدانست.
نظر شما