امیرحسین ماحوزی گفت: زنان شاهنامه زنان منفعلی نیستند. آنها در داستان عاشقانه فاعل هستند و منتظر نمینشینند. آنها برای رسیدن به این عشق تلاش میکنند.
مهر فرزند به پدر
در آغاز مریم وحیدمنش بعد از برشمردن انواع مهر به مهر میان پدر و پسر اشاره کرد و گفت: «داستانی که همه مخاطبان آن را در ذهن دارند داستان رستم و سهراب است که با پسرکشی همراه میشود. در این داستان ما عشق عمیق سهراب به رستم را میبینیم. این داستان البته یک داستان یگانه نیست. ما داستانهای پسرکشی زیادی در شاهنامه و حتی داستان سایر ملل داریم. به نظر میرسد که این چرخهای است که در حال تکرار است.»
امیرحسین ماحوزی پس از آن به تحلیل این پسرکشی پرداخت و گفت: «شاهنامه ساختارهای متعددی دارد. یکی از ساختارهای کلان شاهنامه، داستان کیکاوس و سیاوش، فریدون و فرزندان، کیومرث و سیامک و... است. در تمام این داستانها پسری کشته میشود. اما باید توجه داشت که در هیچکدام این داستانها پدر به طور مستقیم وارد جریان پسرکشی نمیشود. فضایی فراهم میشود و پدر به طور غیرمستقیم به داستان وارد میشود و هرچه داستان جلو میرود، تردید پدر برای کشتن پسر یا نکشتن او بیشتر میشود. در تمام این داستانها پسری که مربوط به نسل دوم است، معمولا جوان است، معمولا پاک است و معمولا با جنبههایی از سیاهی و تاریکی و به عبارت بهتر سویه منفی سروکار دارد، کشته میشود. در بسیاری از داستانها مانند داستان سیامک و سیاوش این فرد به فرمان سویه منفی کشته میشود و حتی کشنده به طور مستقیم پدر نیست، منتها زمینههایی را فراهم کرده است. مثلا در ماجرای سیامک این زمینهسازی بسیار قوی است.
برخی روایات در متونی مانند «مینوی خرد» وجود دارد که این پسرکشیها نتیجه یک معامله با اهریمن در گذشته دور است. مثلا کیومرث تن خود را در اختیار اهریمن قرار داد. انگار پشت این روایات باوری است که میگوید اگر قرار است کمال و اوج شکل بگیرد، راهی جز کشته شدن فرزند و در وجود آمدن فرزندی دیگر برای رسیدن به این کمال نیاز است. در تمام این داستانها میبینیم که نوهای کین میستاند. درواقع پدر با کشته شدن فرزند غیرفعال میشود و این پسر ایرج است که کین پدر خود را میگیرد. در همین داستان فریدون ضحاک را کشته است اما برای انتقام پسرش باید صبر کند تا منوچهر به دنیا بیاید. زیرا خودش با مرگ ایرج نابینا شده است.
مسئله دیگر اینکه با این انتقامگیریها انگار دورهای زمانه به اتمام میرسد. مثلا با مرگ منوچهر دوره اساطیری به پایان میرسد و با کشف آتش در دوره هوشنگ دنیای جدیدی آغاز میشود. یا بعد از آنکه بهمن کین پدرش اسفندیار را میگیرد، بخش پهلوانی به پایان میرسد و دوره تاریخی شروع میشود. یعنی این انتقامها یک نقطه عطف است.»
مهر پدر به فرزند
ماحوزی صحبتهایش را با تحلیلی دیگر از این نوع مهر ادامه داد و گفت: «درباره رستم باید خیلی سمبولیک داستان را نگاه کرد. در خاندان رستم در جاهایی بیمهری به پسر دیده میشود. به نظر من این داستان قصه قربانی کردن است. یعنی با قربانی کردن فرزند من درون را قربانی میکنید. من فکر میکنم فرستادن یا قرار دادن فرزند در عالم منفی و تاریکی هم نوعی قربانی است. برای بررسی این داستان باید به اسطورهها رجوع کرد تا آن را فهمید. در اسطورهها اهریمن قصد دارد کیومرث را بکشد. کیومرث سی سال از عمرش باقی مانده است. نطفه او در خورشید پالایش میشود و بین بخشهای مختلف تقسیم میشود و مشی و مشیانه ایجاد میشود و سیامک در وجود میآید. اما در حماسه سیامک است که به جای کیومرث کشته میشود. یعنی فرزند جای پدر را میگیرد. بنابراین میشود به این فکر کرد که فرزند بخشی از پدر است که دارد قربانی میشود. یعنی پاکترین بخش وجود به عالم تاریک میرود. باز هم در اسطورهها ایزدها به دست خودشان قربانی میشوند و ایزدی دیگر در وجود میآید. مثلا با قربانی شدن زروان اهورامزدا آفریده میشود. اینها همه شاهدی برای ادعای این بحث است. نمونه متاخر همین الگو قربانی فرزند است. به همین دلیل فرزندکشی را در ایران باید یک نوع قربانی خود دید. اینگونه است که بخشی از وجودت که را برای رسیدن به من برتر قربانی میکنی. آن چیزی هم که در وجود میآید جوان و نو است و به شکل فرزند خودش را تداعی میکند.»
تفاوت سوگ رستم و سوگ تهمینه موضوع دیگری بود که مریم وحیدمنش آن را مطرح کرد و ماحوزی پاسخ داد: «وقتی رستم خنجر را فرومیبرد، خیالش از بابت ایران راحت میشود. انگار بعد از آن است که میتواند صدای سهراب را بشنود و به گفتههای او دقت کند. انگار پیش از آن ذهن رستم درگیر مسئله بزرگتری بوده است و نتوانسته است آن مهری که باید را به سهراب احساس کند. وقتی رستم متوجه داستان میشود عکسالعملش فوقالعاده است. شاید سختترین جای این داستان همین جایی است که رستم قرار است به وسیلهای، مثلا مهره، بفهمد که سهراب پسرش است. جالب آن است که دیگر نام سهراب در شاهنامه نمیآید. در کنار دلیلی که فردوسی برای کشتن سهراب ذکر میکند، یعنی قسمت و سرنوشت، انگار رستم دیگر نمیخواهد به یاد بیاورد که سهراب را خودش کشته است. تنها در دو جا نام یادی از سهراب ذکر میشود آن هم زمانی است که کیخسرو عروج میکند و آنگاه از زبان زال میشنویم که رستم برای شاه ایران فرزندنش را کشت و هر شب در عزای او گریه میکند. و ما تازه در این نقطه است که میفهمیم که او در عزای فرزندش است. بار دیگر هم در داستان رستم و اسفندیار است که رستم خودش میگوید که فرزندش را به خاطر ایران کشته است. شاید سیاوش که در واقع سرپرستی او توسط کیکاووس به رستم داده میشود، یک نوع جایگزین برای سهراب است و یک التیام روانی برای رستم است و تازه در داستان مرگ سیاوش است که خشم رستم و آن بیرونریزی روانی را میبینیم. انگار که درد مرگ سهراب زنده شده است و به مرگ سیاوش پیوسته است. اما در مورد تهمینه میبینیم که او عزاداری مستقیم دارد و چیزی را برای آینده نگه نمیدارد.»
عشق از مرزها عبور میکند
در پایان این گفتوگو امیرحسین ماحوزی الگویی از عشق و مهر را مطرح کرد که شادی در جوامع دیگر کمتر دیده میشود و گفت: «یکی از الگوهای دیگری که در شاهنامه میتوان دید ازدواج با زن بیگانه است. برخی از پژوهشگران معتقدند رابطه این سوی مرز با آن سوی مرز نوعی تراژدی به وجود میآورد و فرزندی که از این رابطه به وجود میآید شوم است و سرنوشت خوبی ندارد. این الگو را میتوان در ازدواج رستم با تهمینه، کیکاوس با مادر سیاوش و... دید. در واقع به نظر میآید این داستانها نشان میدهد که ازدواج با زن بیگانه چقدر خطرناک است.
بیایید به داستان ازدواج زال و رودابه نگاه کنیم که باز هم داستان ازدواج میان دو مرز است. در این داستان است که کلمه عشق به کار میرود و داستان در واقع عاشقانه است. در داستانهای دیگر شاهنامه معمولا کلمه مهر به کار میرود. مثلا در داستان رستم و تهمینه، تهمینه ادعا میکند که خردش را به خاطر هوا و خواسته خودش کنار زده است. رستم هم اصلا عاشق نیست. این داستان ازدواجی غیررسمی است و تنها در همان شب هم اتفاق میافتد. بعضی نگاهها به اینچنین داستانهایی مثبت نیست. بعضی پژوهشگران مانند جلال خالقی مطلق معتقد هستند که قصد اصلی اینها گرفتن نطفه پهلوان برای دریافت قدرت او، با هدف کشتن او بوده است. تمام اینها اخطاری برای ایرانیان است که مراقب بیگانه باشند.
در کنار تمام این مسائل باید به این توجه کرد که زنان شاهنامه زنان منفعلی نیستند. آنها در داستان عاشقانه فاعل هستند و منتظر نمینشینند. آنها برای رسیدن به این عشق تلاش میکنند. مثلا در داستان زال و رودابه، این رودابه است که ندیمههایش را به سوی زال میفرستد و برای دیدار اقدام میکند. به نظر میآید زنان وقتی احساسی از عشق درون خود مییابند برای آن اقدام میکنند. این اوج فرهنگی را نشان میدهد که عشق در آن جنسیت نمیشناسد.»
نظر شما