الف) ساعات آخر جلسه نخست کلاس شاهنامه است که از دکتر سرامی (شاهنامهپژوهش معاصر) میپرسند: «استاد! امتحان پایان ترم از کدام بخشهای شاهنامه است و چگونه خواهد بود؟» لبخندی میزند و با صدای کشدار صمیمی همیشگیاش میگوید: «همهی 60 هزار بیت را بخوانید؛ کتبی و شفاهی امتحان میگیرم!»
آه از نهاد بیشتر دانشجویان برمیخیزد و غوغایی که «نمیشود و زیاد است و ...» میفرمایند: «توجه کنید دوستان! شما که در دوره کارشناسی جز گزیدهای نخواندهاید و بعد از این هم شاهنامه را با عنایت به حجم مطلب و سابقهتان نخواهید خواند! پس شایسته است درست بخوانید که شفاهی و کتبی امتحان خواهم گرفت؛ بی کم و کاست.»
حقیقت امر در همان یک جمله خلاصه میشود. دانشجویان علوم انسانی و بهخصوص ادبیاتچیها هم زحمت خواندن شاهنامه را به خود نمیدهند ... و سیستم آموزشی به همان گزیدههای رستم و اسفندیار و سهراب بسنده میکند. شاهنامه میماند و اقبال علاقهمندانِ عموما غیردانشگاهی که به حساب شیوه پیشینیان شاهنامهخوان شدهاند و امروز پژوهشگر و شاید هم بازآفرین این اثر ادبی.
ب) هنرجویان من در کلاسهای ادبیات خلاق، باید در دورههای تاریخ تحلیلی ادبیات و واژهپژوهی، شاهنامه را بخوانند. من علاوه بر آزمون کتبی و شفاهی (از بَر کردن ابیاتی از شاهنامه) نقالی آن را نیز از ایشان میخواهم تا فن بیان حماسه نیز در کلاس خلاقیت ادبی مطرح و تمرین شود. شاهنامهخوانی یک فن اجراست. یک بیان حرفهای و تظاهر ادیبانه در مواجهه با متنی سترگ و باستانی. همانقدر تسلط بر موضوع و محتوا و واژگان مهم است که نحوه ادای صحیح نمایشی آن برای انتقال اینها. بسیاری سختشان است، اما نقشهخوانی روایات و شخصیتهای شاهنامه و بعد، تحلیل داستانها، جزو مفاد لازم برای هنرجویان نویسندگی خلاق است.
ج) در پاییز 79، طی سری یادداشتهایی در یکی از نشریات استانی درباره شاهنامه و هویتطلبی ایرانی با لحاظ تنوع اقوام، مطلبی نگاشتم با عنوان «دیو سفیدی به نام رستم» و همانجا پیشبینی کردم جدال عجیبی که برخی با شاهنامه داشتند، رنگ و بویی غیر ادبی و عموماً سیاسی - آن هم از نوع گرایشهای ناسیونالیستیاش - دارد. آن روزها هنوز زمزمههایی - بیشتر از نوعی تقابلزایی نژادی - از بطن شاهنامه توسط گرایشمداران خاص مطرح نشده بود، اما گمان میرفت که این رشته سر دراز داشته باشد و اکنون که بیش از دو دهه از آن روزها میگذرد، این شاهنامهستیزی بین گرایشهای فرقهای خاص، چنان رواج پیدا کرده که انگار مرحوم فردوسی در ازمنهی قدیم یک ناسیونالیست افراطی دو آتشه بوده که لزوما هر بیتش له یا علیه عدهای است.
اکنون بدین باورم که قیاس محتوایی شاهنامه و حوادث اساطیری یا تاریخی آن و گمانهزنیهای خاصی که انجام میشود، از حُبّ و بغضهای سمتوسو دار سیاسی نشأت میگیرد؛ وگرنه ایلیاد و اودیسه و آشیل و ... را حادثان جریانات امروز اروپا دانستن همانقدر به واقع نزدیک است که شاهنامه را یک اثر «ایست»ی خواندن! و اصولاً تخریب یک فرهنگ با تخریب تظاهرات ادبی آن امکان دارد؛ چنانچه جعل یا دستکاری آن نیز. هویتطلبی با هویتزدایی خواهر خوانده است.
د) زبان سختهی شاهنامه کنار واژگانی که هر روز کمتر در دایرهی محاورات امروزی استفاده میشوند و کمسوادی و بیسوادی ادبی و علمی - به دلایل بسیار - عموم، کنار حذف نقالیها در مسیر تاریخ شفاهی، عدم تبیین درست متون کهن توسط معلمان و گاه اساتید دانشگاه، خلاقیتزدایی در مسیر باز آفرینی شاهنامه و دیگر متون ادبی تاریخی (تاریخ بیهقی، جهانگشای جوینی و ...) و در نهایت بسنده نمودن نام شاهنامه به روزی خاص در تقویم که قرار است درباره بزرگی یک اثر یا سراینده آن مدام گفته شود و به تکرار مکررات، و همین و بس! یعنی انتقال بار فرهنگی- ادبی و حکمی شاهنامه بر دوش معدودی علاقهمند بیساز و کار است که بنا بر عشق و علاقهشان برای حفظ چراغ ادبیات این سرزمین مجاهدهای سخت کنند و قدر نبینند و بر صدر ننشینند. در نهایت، کی و کجا همسایهای برخیزد و آن را نیز ضمیمه فرهنگی خاک و ادبیاتش کند.
ه) شاهنامه یک متن ادبی کهن است. متنی اسطورهای که ملغمهای است از حقیقت و افسانه. برای امروز ما هزاران داستان دارد و دستمایه برای ساختاری فرهنگی؛ ایرانیِ آن، عزت نفسی برابر رستم دارد که نفرین جاودانه را بر جان میخرد اما حاضر نیست به عنوان پهلوان یک کشور، «دست بستهی ذلیل» به پیشگاه پادشاه برود و بر سر اسفندیار فریاد میزند «که گفتت برو دست رستم ببند / مبندد مرا دست چرخ بلند!»
از چند همسری بیزار است؛ صلح را بر جنگ و گفتوگو را بر رزم برتر میداند و در شادی و بزم و شادخواری و جشن کم نمیگذارد تا «روحیه» ایرانی بالا باشد و افسردهی قرون متمادی نباشد. شاهنامه برای ما میتواند سریالهایی عظیم مثل ارباب حلقهها - که آن هم برگرفته از فرهنگ مانوی ایران باستان بود - بیاورد. نمادسازی برای ملتی که نیاز به رزمجویان عاشقپیشه دارد!
و) ضحاک شاهنامه به قتل نمیرسد، بلکه در کوهی سترگ به بند کشیده میشود تا عدل و داد که به جهان مستولی شد، کیخسرو کامران پادشاهی به دست باکفایتی بسپارد و خود با یارانش در برف ناپدید شود. این مهر انسانی و آن امید بازگشت، نثار فرهنگ ایران زمین باد با تکه تکهی سرزمینها و اقوامی که پیکر این تن واحدند.
نظر شما