«پیش از آفتاب» پرتوی است از «بی بال پریدن»؛ اثری از «قیصر» کلام و دربردارنده یازده قطعه نثر ادبی با سویه اجتماعی و البته نگاه شاعرانه. این یادداشت تمثیلی به مناسبت فرارسیدن پانزدهم خردادماه فراروی شماست.
صدای قلبم تندتر از صدای پایم بود. بنبست شکوفه را پشت سرگذاشتم. مدتها بود که هر روز منتظر حادثهای بودم. به کوچه نیلوفر پیچیدم. بدون آن که کسی مرا ببیند، از پیچ و خمهای آن گذشتم. وارد خیابان پانزدهم شدم. شلوغ بود. بچهها قرار بود در مسجد خیابان پانزدهم منتظرم باشند. مسجد از مدتی پیش خراب شده بود. در آن را شکسته بودند و چلچراغ را برده بودند. وارد مسجد شدم. بچهها از پشت دیوار بیرون آمدند. اعلامیهها را به سرعت تقسیم کردیم لای کتابهامان گذاشتم و راه افتادیم.
بایستی خودمان را به چهارراه بهار میرساندیم. از خیابان هفدهم گذشیم. سرتاسر خیابان هفدهم را گل کاشته بودند. مردم میخواستند به چهارراه بروند ولی سر خیابان فرصت، راه را بر آنها بسته بودند.
هوا سرد و ابری بود. چشمهای مردم از گازهای اشکآور میسوخت. چیز مهمی نبود. ما به گریه عادت داشتیم. عادت مادرزاد ما بود. روزنامههای کهنه و کاغذ باطله را آتش زدیم.
کمی بهتر شد. مردم شیشههای خاکستری بانک را شکسته بودند. بانک پر از شیشه خرده بود.
یک نفر جلو رفت و گلی را در لوله تفنگ یک سرباز کاشت. سرباز شلیک کرد و گل پرپر شد.
مردم مثل موج به هر طرف هجوم میآوردند. کتاب تاریخ در دستم بود. آن را ورق زدم و از لای آن اعلامیهها را در میآوردم و بین مردم پخش میکردم. ناگهان مردم هجوم آوردند.
من به زمین افتادم و کتابهایم روی زمین پخش شد. کتاب تاریخ زیر پای مردم افتاد و لگدمال شد. دفتر و کتاب جغرافیا هم توی جوی آب افتاد. از زمین بلند شدم تاریخ را از روی زمین برداشتم. ورق ورق و مچاله شده بود. تاریخ را هم به دنبال جغرافی و دفتر دیکته، توی جوی آب انداختم. جوی آب که با خون مردم رنگ دیگری گرفته بود، کتابهایم را به خودش میبرد. گفتم بگذار آنها را ببرد، چقدر از این جغرافی بدم میآمد! همهاش شرق و غرب و شمال و جنوب بود. همهاش مناطق خشک و کویری. بگذار کویرها را آب ببرد. بگذار کوهها و سدها و نقشهها را آب ببرد. بگذار جوی آب، رودخانههای جغرافی را به هرجا که دلشان میخواهد ببرد! از دفتر دیکته هم بدم میآمد، بگذار جوی آب همهی دیکتههایم را بشوید و پاک کند. فقط دفتر انشا در دستم مانده بود. انشا را دوست داشتم، چون هرچه دلم میخواست میتوانستم بنویسم.
مدرسهام داشت دیر میشد. بچهها را از توی جمعیت پیدا کردم و با هم به طرف مدرسه راه افتادیم. میدویدیم. سرراه درها و دیوارها را نگاه میکردیم و میگذشتیم. دیوارها زبان کرده بودند و حرف میزدند و شعار میدادند.
دیوار که حرف بزند دیگر حساب آدمها معلوم است. همه چیز تغییر کرده بود. حتی دیوارها. ولی هنوز مدرسه ما تغییر نکرده بود. برای همین من دوست نداشتم به مدرسه بروم. دوس داشتم با مردم در خیابان بمانم. ولی مجبور بودم. با خود فکر کردم، الان که به مدرسه برسیم باز هم باید در کلاس بنشینیم. معلم میآید. همه بلند میشویم. باز هم معلم میگوید: «بچهها بنشینید!» بعد هم زیرچشمی نگاهی به تختهسیاه میکند و شعارهایی را که بچهها روی آن نوشتهاند، پاک میکند. و باز هم مثل هر روز، هر بار تکرار میکند: «بچهها ساکت! بچهها حرف نزنید!» چه قدر از تکرار بدم میآمد. کتاب هم نداشتم، بدتر.
وارد مدرسه شدیم. بچهها به کلاس رفته بودند. بدون این که ناظم بفهمد به کلاس رفتیم.
معلم هنوز نیامده بود. بچهها تخته سیاه را پر کرده بودند. هنوز نفس نفس میزدیم. که در کلاس شد. او معلم مدرسه ما بود. ولی تا آن روز به کلاس ما نیامده بود. معلم کلاسهای بالاتر بود. بچهها همه بلند شدند. او بدون آن که چیزی بگوید رفت و کیفش را روی میز گذاشت. بچهها خودشان یکی یکی نشستند. یک دفعه معلم به به حرف آمد و با صدای محکم گفت: «بچهها ننشینید! بچهها ساکت نباشید! فریاد بزنید!» لهجه معلم بوی آفتاب کویر میداد. بعد به طرف تخته سیاه رفت. تخته پاک کن را برداشت. نگاهی به شعارهای روی تخته سیاه کرد و گفت: «کاش تخته پاک کنی بود که میتوانستیم با آن همه سیاهیها را پاک کنیم.»
تخته پاک کن را سرجایش گذاشت و گفت: «امروز چه درسی دارد؟»
یکی از بچهها گفت: «آقا، ساعت اول تاریخ داریم. بعد هم جغرافی بعد هم دیکته و انشا» معلم گفت: «امروز کلاس تعطیل است. بروید تاریخ و جغرافی را خودتان بخوانید و بنویسید.
دیکته هم لازم نیست بنویسید. موضوع انشا هم آزاد است؛ هرچه دلتان میخواهد بنویسید. فقط مواظب باشید درست بنویسید؛ پاک و پاکیزه بنویسید»
نظر شما