در گرمی سوزان ظهر که دیگر ادارات تعطیل میشوند، شعله آتشی، که نمیدانم از کجا آمد، گوشه کتابفروشی آفرینش کانون نشست. تا ما به خودمان بیاییم، سازه و کتابها و اسباببازیها سوخت.
سوخت، سوخت و سوخت. ما مثل آدمها بهتزده، کنار پیادهرو ایستاده و حجم دود و آتش را نفس کشیدیم. آتشنشانها آتش را خاموش کردند و رفتند، دستشان درد نکند، اما ما هنوز بعد از چند روز زبانه آتش را در جانمان حس میکنیم.
کتابفروشی سوخت، تنها چیزی که آتش نتوانست آن را بسوزاند، قرآنهای قشنگی بود که سالم ماند.
بگذریم که آتشفشان جان ما بیشتر با هیزم بیمهریها شعلهور میشود. ما ایستادیم تا دهها جلد کتاب بسوزد، خیلی دردناک است. نمیدانم حجم این درد را می فهیمیم؟ بگذریم که در همین چند روز آدمهایی پیدا شدند که نمک به زخم ریختند و رفتند.
خدا را شکر! که این اتفاق در ساعت تعطیلی کانون و فروشگاه رقم خورد. خدا را شکر! که هیچ کودکی آنجا نبود تا هُرم آتش گونههایش را بسوزاند. و آه و افسوس از آن همه کتاب میتوانست آینده دهها نفر را بسازد! آه و افسوس از آن همه اسباببازی که میتوانست شادی را به خانهها ببرد! آه و افسوس از آن همه حس خوب که سوخت!
کاری به جایگاهم ندارم. ما آدمهای بزرگ باید به فکر خیلی چیزها باشیم. مثلاً اگر سازهای میسازیم که قرار است کودکان در آن تردد کنند، باید ایمن باشد. اگر جایی را تدارک میبینیم برای فروش کتاب باید تمام لوازم جانبیاش را تأمین کنیم. این خیلی بد است که ما آدمبزرگها برای پر کردن صفحات رزومه همه چیز را فراموش کنیم، حتی انسانیت را.
دلمان برای بچهها باید بتپد، برای آینده آنها باید خودمان را به آب و آتش بزنیم، گفتم آتش! باز دلم پرید. ما میخواهیم برای آینده فرزندانمان دنیایی خوشرنگ بسازیم، دنیایی خوشبو، دنیایی زیبا.
این حادثه گذشت، با تمام توان پیگیر علتهای آن هستیم. راستی مسبّبان این حادثه چگونه میتوانند پاسخگوی وجدان خود باشند؟
نظر شما