یکراست برویم سر اسم کتاب؛ چرا «چربی»؟
بعضی چیزها هستند که ما نمیخواهیم ولی لازم داریم، بودنشان خوب است ولی زیادشان منزجرکننده. عشق هم همینطور است بعضیها فرار میکنند و بعضی زیادهروی، خود زندگی هم همینطور است، حتی این احساس را نسبت به خودم هم دارم.
در تمامی شعرها یک نوع هایکونگاری مشاهده میشود. این نوع شعر در این مجموعه شما از کجا نشات میگیرد؟
از همین تجربههای کوچک روزانه، اتفاقهای ساده.
یک نوع تلخی در گوشه گوشه شعرها دیده میشود؟ چرا مولف تا این حد دنیا را سیاه میبیند؟
دنیا سیاه نیست، همین است، حداقل دنیای من این است کاری با باقی دنیا ندارم.
بیشتر منظورم این بود که پوست کلفت شدهایم، ما در سالهای بعد از جنگ بزرگ شدیم و هنوز خشونت توی جامعه زیاد بود، توی مدرسه بچهها کتک میخوردند، مدیر دبستان ما با یک شلنگ سبز بچهها را میزد، اتفاقا دبستانِ شاهد هم بودیم. یعنی فرزندان شهیدها آنجا درس میخوانند، بعد در راهنمایی هم هنوز مدیر یا گاهی ناظم کتک میزد، تمام سیلیهایی که بچهها میخوردند، توی ذهنم باقی مانده است. همین الان چشمهایم پر از اشک شد. فکر میکنم به این شرایط عادت کردیم.
این جانبخشی به اشیا که در اکثر شعرهایت وجود دارد چگونه ایجاد میشود؟ به عنوان مثال «چشمهات/توی جیب پیراهنم جا مانده/با باقی مانده ی صدات/ قناریها را وادار به خواندن میکنم».
فکر میکنم اینها از عکاسی وام گرفته شدهاند، چون عکاسی هم میکنم و شاید بیشتر عکاسی کردهام بعد عکسها آمدند توی نوشتهها یعنی همه چیز تصویری شد، سعی میکنم همه چیز را لمس کنم، اینطوری برای خودم هم درکشان سادهتر میشود.
تصویرسازی هم در شعرها دیده میشود حتی سینما و عکاسی مثلا در این شعر «با رودههای آویزان گاوها/چربیهای انباشته زیر ناخن/دستهای سفید بسیار شسته شده و خطوط سیاه از خون جامد....»...این فَکتهای تصویری چگونه در به ثمر نشیدن شعرهای شما نقش دارد؟
اینها ناشی از همان عکاسی یا مشاهده است، در اصل در عکاسی آدم سعی میکنم دنیا را از دید خودش مشاهده و بعد ثبت کند، من هم در همین احوالات بودم بعضیها را ثبت کردم بعضیها را نوشتم، احساس کردم با نوشتن بهتر کنار میآیم. میتوانم داستان پشت همین خونهای جامد را بگویم یا چرک زیر ناخن برایم توی نوشتهها جذاب تر است.
گویا عشق در شعرهای شما مرده است. به نوعی حسرت عشق است تا خود عشق. نه؟
عشق هم از ساختههای ذهن ما است؛ یک چیزی که بشود به آن وابسته بود. بیشتر سعی میکنم از وابستگی دور باشم. البته تعریفها هم متفاوت است، مثلا همین مشاهده کردن و لذت بردن را میشود گفت یک عشق اگر این باشد من عاشقم.
اعتراض هم در شعرها وجود دارد؟ به عنوان نمونه این شعر «شب بوها را باید گذاشت پشت در/ماهی قرمز، مال چینیهاست/ رز هلندی، از اسمش پیداست/باید در خانه»
به اعتراض و مطالبه اعتقاد دارم، یعنی تا نگوییم و نخواهیم نمیشود، حتی همین که اندکی تفکر اعتراضی هم داشته باشیم کمک میکند.
با دو مجموعهای که در نشر بوتیمار در طی سالهای گذشته از شما منتشر شد، از مجموعههای تازه خود بگویید؟
فکر میکنم بعد از هر کتاب آدم کمی تغییر میکند، تازگی سختتر مینویسم یعنی برای خودم سختگیر تر شدهام و خیلی نوشتهها را فقط مرور میکنم و امیدوارم مجموعه بعدی بهتر باشد.
نظر شما