گفتوگو با داوود امیریان، نویسنده ادبیات دفاع مقدس؛
خاطرات تلخ و شیرین سالهای جنگ در کوچهپسکوچههای جوادیه
نویسنده کتابهای «رفاقت به سبک تانک» و «جام جهانی در جوادیه» در گپوگفتی متفاوت از خاطرات تلخ و شیرین نوجوانی در سالهای جنگ و حالوهوای کوچهپسکوچههای جوادیه گفت؛ از شور و هیجان بچهها برای اعزام به جبههها تا جمعآوری کمکهای مردمی.
ابتدا در مورد فضای شهر تهران در دوران دفاع مقدس صحبت کنید؟
آن زمان محله بسیار زنده بود. پس از پیروزی انقلاب تمام خیابانها و کوچهها تغییر کرده بود. شعارهای روی دیوارها، تصاویر مارکسیستها مثل حمید اشرف، رجوی و تصاویر حضرت امام، شهید رجایی و شهید بهشتی و دیگران روی دیوارهای شهر دیده میشد؛ تا جایی که بسیاری از مالکان معترض بودند و قبل از فرارشاه و بعد در زمان انقلاب هم شعارهای دیگری ادامه یافت. زمانی که جنگ شروع شد، من حدودا 10 ساله بودم و میدیدم که مردم جدی نگرفتند و آنقدر صدای تیراندازی و بلوا و شلوغی شنیده بودند که خیلی متوجه حمله به مهرآباد و بمباران مهرآباد نشدند و خیلی جدی نگرفتند. امام هم میگفتند یک دیوانهای آمده، یک سنگی انداخته و رفته، سیاسیون هم جدی نگرفتند. آخر جنگ هم این اتفاق افتاد. مردم هم نمیدانستند.
اولین روز من رفتم مدرسه، خواهرم گفت برو چراغ گردسوز بخر چون جنگ شروع شده و میخواهند از امشب خاموشی بزنند. ما چون بچه بودیم، هیجانزده شده بودیم. بهصورت گروهی در کوچهها میرفتیم و میگفتیم «برقها را خاموش کنید»، بیت دوم خیلی مودبانه نبود. به خانههایی که چراغ روشن بود به سمت خانه سنگ پرتاب میکردیم. مثل زمان ابتدای انقلاب که اگر در خانه کسی عکس شاه بود، بهعنوان شاهدوست مورد حمله قرار میگرفت و مرگ بر ساواکی میگفتند، درصورتیکه ممکن بود بر حسب علاقه به شاه در خانه عکس شاه را میزده است. شایعات عجیب و غریب که میپیچید. یکی از همسایهاش بدش میآمد و موکتش را شبیه فلش درست کرده و این موکت را روی پشتبام پهن کرده که مثلا به سمت پادگان قلعهمرغی است. یعنی همین قدر کارتونی و خندهدار بود. مردی از همسایههای ما به سوی آسمان چراغ قوه میانداخت و بهصورت مورس زدن علامت میداد و من یادم میآید که مادرم معترض میشد و او هم میگفت دارم به عراقیها نشانی میدهم که بیایند و اینجا را بمباران کنند. مادر من هم باور میکرد و ناراحت میشد.
مسئله دیگر اینکه وقتی اعلام وضعیت قرمز میشد، کسی به پناهگاه نمیرفت و همه میرفتند به سمت پشتبام که هم محل بمباران را ببینند و هم محل هواپیما را شناسایی کنند. حدس و گمان درباره اینکه کجا را بمباران کردند هم زیاد بود. من بچه جوادیه هستم. یک بار یادم هست گیشا را بمباران کردند. یکبار در مسجد بودیم، سهراه پرسپولیس نزدیک میدان راه آهن را با موشک زدند. تنها جایی که بمباران نشد، جوادیه بود. به شوخی میگفتند یک نقشه روی اتاق صدام است که جوادیه زیر پونز هست و جوادیه را نمیبیند. جزو معدود محلههایی است که بمباران نشد و فقط یکبار ته موشک خورد.
مساجد پایگاهی برای کمکهای مردمی به جبههها بودند. خاطراتی از آن روزها دارید؟
گاهی چرخهای کمکهای مردمی را هل دادیم. مردم واقعا کمک میکردند، اگرچه وضع مالی خوبی هم نداشتند، اما دل بزرگی داشتند. مردم انقلاب را مال خود میدانستند، نظام را کامل مال خود میدانستند. سالگرد پیروزی انقلاب تا سال حدودا 62 در مدرسه خودمان ریسه یا کاغذ رنگی میخریدیم و مدرسه و کلاس را تزئین میکردیم. درحالیکه امروز این اتفاق نمیافتد. قلکهایی در مدرسه به دانشآموزان میدادند به شکل نارنجک، تانک و ... که بچهها پر کنند. دست را میگرفتند بالا و عکس یادگاری میگرفتند.
در مساجد هر بار یک پارچه نوشتهای از شعارها بود و مداحیهای آقای آهنگران و آقای کویتیپور و دیگر شعرهای حماسی پخش میشد و مردم برای کمک، اگر دو پتو در خانه داشتند، یک پتو را اهدا میکردند. کارگر مقداری از حقوق خود را کمک میکرد. از خودشان میدانستند و میگفتند ما هرچه در توان داریم، کمک میکنیم. در زمان آزادی خرمشهر، مردم در شور و هیجان بودند و دعا میکردند ایران خرمشهر را بگیرد. دو جشن بزرگ یادم میآید که واقعا خودجوش بودند، اولی سوم خرداد 1361 بود و دومی رفتن ایران به جام جهانی پس از بازی مقابل استرالیا. بدون برنامهریزی و خودجوش بودند. از تعطیلی مدرسه خوشحال میشدیم. همه بیاراده در خیابانها شاد بودند و شیرینی پخش میکردند. سوم خرداد، مردم خیلی هیجان داشتند. با چرخهای دستی راه میافتادیم و کمکهای مردمی را جمعآوری میکردیم و میآوردیم در مسجد و بستهبندی میکردیم. هیچکس دست نمیزد و همه امانتدار بودند.
درباره اعزام رزمندگان به جبهههای جنگ چه خاطراتی دارید؟
با همه ناراحتی، مادران و خواهران نوجوانی که به جبههها اعزام میشدند، اصلا مخالفت نمیکردند و همه اهل محل هم سعی میکردند آن مادر و خواهر را آرام کنند. نوجوان هم که پر از شور و اشتیاق بود و اصلا با علاقه میرفت و اعزامها خیلی شیرین بود. پایگاههای اعزامی، رزمندگان با اتوبوس، همراه با صدای سرودها، اسپند دود کردن، قربانی کردن گوسفند و ... همه و همه، حال و هوای خاصی ایجاد میکرد. یادم میآید که مثلا به رزمنده شلوار گرمکن داده بودند و از شور و شوق مثلا شلوار گرمکن که برای خودشان تهیه کرده بودند، بههرحال قسمت آن رزمنده شده بود. پخش کردن شکلات و ...، همین اعزام رزمندگان به جبههها، خیلی مراسم آئینی و جالبی بود.
درباره تشییع پیکر شهدا چه خاطراتی دارید؟
خبردادن به خانواده شهدا که بسیار ماجرای سختی بود و عدهای به اسم جغد، جغد شوم بودند که میآمدند و خبر شهادت را به خانوادهها میگفتند. مثلا برخی از آنها کتک میخوردند و ... کسانی که خبر میآوردند معمولا با موتور میآمدند و در محل برخی چهرهها را میشناختیم و متوجه میشدیم که حتما یکی از بچههای محل ما شهید شده است. گاهی هم در اطراف محل میگشت و یک تیپ حزباللهی پیدا میکرد و میگفت تو این خبر را به خانواده شهید بده و خودش این کار را نمیکرد. گاهی به اشتباه مثلا به برادر شهید خبر میدادند و این بسیار سخت بود.
شما سابقه جبهه هم داشتید، خاطرات خودتان را بفرمایید؟
شور و هیجان آن روزها باعث شده بود که بچهها در کلاس ما هم دوست داشتند به جبهه بروند. برخی هم میترسیدند و میگفتند ما برای اسرائیل میایستیم؛ خیلی غیرعادی نبود. سختگیری وحشتناک بود که نوجوانان را بهویژه در تهران اعزام نکنید و من رفتم در شهری بین بوشهر و شیراز که نخلستان و خرما دارد و در آنجا با کسانی صحبت کردم که در 11 سالگی به جبهه رفتهاند با سابقه 7 تا 8 ساله جنگ که تمامشده و هنوز 20 سالش نشده بود. در تهران خیلی برای رفتن نوجوانان سختگیری میکردند و کافی بود یک نفر در محل شهید شود، به خاطر حال و شرایطی که ایجاد شده بود و اینکه حس انتقامجویی در بچههای آن محل بیدار میشد، آمار جبهه رفتن در آن محل بالا میرفت.
عملیات که میشد، مارش عملیات میزدند و بچهها در مسجد پارچهنویسی آماده میکردند که مثلا شهادت فلانی را تبریک و تسلیت میگوئیم و جای اسم را خالی میگذاشتند و آماده بودند. برخی هم نقاشی خوبی داشتند و بوم آماده میکردند. صبح برای تشییع، پرتره شهید آماده بود و چقدر این نقاشان پرترهکش در همه حملهها آماده کار بودند. این نقاشی که سر حملهها پرتره شهدا را میکشید، بعدها پزشکی خواند و این صرفا موضوع مورد علاقهاش بود. هنوز خط معلی ثبت نشده بود و کسی بود که به نوعی خط معلی میکشید و خط زیبایی داشت. هر کس یک گوشه کار را میگرفت و منتظر سپاه یا بنیاد شهید نبودند و خود مردم کار را انجام میدادند. خانواده شهدا بسیار ارج و قرب داشتند و معتمد محله میشدند. خانواده شهید را تا مدتها تنها نمیگذاشتند و در زمان سال تحویل و عید مردم در مسجد جمع میشدند و بدون سر و صدا با هم به خانه شهید میرفتند و عید دیدنی میکردند. اول میرفتند خانه شهدا و متاسفانه امروز این رسوم کمرنگ شده است. در محلههای قدیمی تهران این اتفاق هنوز هم میافتد. مهمانان از شهرستان میآمدند و همه همسایهها کمک و پذیرایی میکردند تا آن خانواده شهید راحت باشند و اذیت نشوند و احساس تنهایی نکنند.
یک خاطره از خودتان بگویید؟
یادم میآید که در کوچه وقتی خبر شهادت میآمد، تمام کوچه را گل شمعدانی میگذاشتند. همه همسایهها گلدانها را میآوردند وسط کوچه و شبیه بلوار میشد. منظره زیبا و سر کوچه حجله شهید و تصویر شهید بود. شعر «گلبرگ سرخ لالهها، در کوچههای شهر ما، بوی شهادت میدهد» که مداح خوانده بود، وصف حال آن روزها بود. همچنین بزرگترین خاطراتم در سال 1367 که در منطقه بودیم، شیمیایی شدیم و برگشتیم تهران. محله جمهوری، چهارراه ولیعصر (عج) همیشه مغازهها باز است و با اینکه شب عید بود، اما چون موشکباران بود، خواستم بیرون بروم و هوایی عوض کنم. اتوبوس سوار شدم و از میدان راهآهن رسیدم به جمهوری و دقت کردم دیدم حتی یک مغازه باز نبود و یک نفر هم تردد نمیکرد و جائی که باید شلوغ بود، به خاطر موشکباران کاملا تعطیل بود. خیلیها رفته بودند اطراف تهران و ورامین و شهریار و... و مرد خانواده میآمد محل کار، ولی خانواده را بیرون شهر برده بودند. مردم خسته نشدند و نمیترسیدند، چون اگر با مردم صادق باشی با تو میمانند و جزو معدود جنگهایی بود که مردم علیه مسئولین زمان جنگ شورش نکردند. مثلا در آلمان یا در خیلی از کشورها مردم طاقت نمیآوردند و خسته میشدند.
کدام تصویر از آن سالها دوست دارید در ذهنتان شکل بگیرد؟
اگرچه خیلی تلخ است، اما همین بهشت زهرا که خیلی از دوستان من اینجا هستند. شهید سعید غلامی، شهید غلامحسین رزاقی پس از بیش از 30 سال انگار من را صدا زد. یاد ندارم شهیدی را در محل میآوردند و من تشییع جنازهاش شرکت نکرده باشم. خودمان را موظف میدانستیم و همه این کار را میکردند تا مراسم پر شورتر شود و برنامه ها بسیار راحت برگزار میشد. میگفتیم ای کاش قسمت ما هم بشود. آن خانوادهها چقدر روحیه داشتند و چه صبری داشتند، خصوصا اکنون میفهمم چقدر سخت بود.
با توجه به اینکه در ایام اربعین و دهه آخر ماه صفر هستیم، درباره اربعین هم صحبت کنید؟
دو بار سفر کربلا رفتم که خیلی سفر جالبی بود. 2 یا 3 سال بود که پیادهروی شروع شده بود و قسمت من هم شد و رفتم. نیمی از راه را پیاده رفتم و پیادهروی خیلیها را دیدم که سالها ندیده بودم. خیلی مراسم آئینی خوبی بود و بهویژه عراقیها در برخورد و مهماننوازیشان مدیریت دست پنهان داشتند و از این جهت واقعا عجیب است. این جنون خدمتکردن عراقیها در هر پست و جایگاهی که هستند و بسیار تواضع دارند و برای زوار این بسیار خوب است. جنگ داشتیم و اختلافاتی داشتیم؛ ولی در این فرصت اربعین اختلافات کنار میرود و به عشق امام حسین (ع) کنار هم هستند و بسیار جالب است.
نظر شما