نگاهی به کتاب «نگاهی از درون به سازمان چریکهای فدایی خلق ایران؛ تاریخچه گروه منشعب»
ماجرای نخستین انشعاب در میان سازمان چریکهای فدایی/ نگاهی نوستالوژیک و گاهی دلبسته و آرمانی
بهمن تقیزاده با نگاهی نوستالوژیک و در مواردی هنوز دلبسته و آرمانی، تلاش کرده تا روندی که منجر به انشعاب در میان سازمان چریکهای فدایی شد، توصیف کند. وی علاوه بر خاطرات خود، خاطرات و یادماندههای چند تن از زنان و مردانی که بهنوعی درگیر ماجرا بودند را نیز در بخش دوم کتاب خود آورد، که بر غنای تاریخی و استنادی کتاب افزوده است.
راستش وقتی دوست همکلاسی به من این خبر را داد، تعجب کردم، اما روند حوادث سیاسی در ایران چنان پُرشتاب بود که با اعلام انشعاب در سازمان چریکهای فدایی خلق ایران و تقسیم آنان به «اکثریت» و «اقلیت»، ماجرای انشعاب گروه اشرف دهقانی تحتالشعاع قرار گرفت. بعدها نیز «انشعاب» ویروسی بود/شد که به جان گروههای چپ و بهخصوص سازمان چریکهای فدایی خلق ایران افتاد و ظرف چند سال بعد، سازمانی که روزی تاریخی پُر افتخار و البته توأم با رومانتیک از خود ساخته و جلوه داده بود، بهدهها گروه کوچک و بی اثر متلاشی شد و «انشعاب در انشعاب» سکه رایجی شد که برای منِ نوجوانی که در بوشهر ناظر بیرونی قضایا بودم، حیرت در حیرت بود و بس!
واقعیت ذهنی و عینی این بود که «کشتی چپ» در برخورد با صخرهای سِتُرگ بهنام «انقلاب اسلامی» در ایران، بر اثر طوفان حوادث چنان در هم شکست که صد پاره شد و هر پاره نیز دگر باره خود بهچند پاره درآمد! شکست پُشت شکست و بهدنبال آن انشعاب پشت انشعاب! گویی اگر قرار باشد تاریخ جنبش چپ در ایران را بنویسیم کلید واژههای اصلی آن عبارتند از: آرمان، شور انقلابی، فداکاری، خون، شکست و انشعاب!
در حدود چهل و چند سالی که از پیروزی انقلاب بهمن 1357 سپری شده است، بدون اغراق نزدیک بههزار بروُشور، جزوه، کتابچه، کتاب و تحقیق دانشگاهی مختلف درباره تارخ جنبش چپ مارکسیستی در ایران به زبانهای فارسی و فرنگی در داخل و خارج از ایران چاپ و منتشر شده است. حجم عظیمی از این جزوات و کتابها درباره تاریخ حزب توده ایران و در درجه دوم سازمان چریکهای فدایی خلق ایران بوده است. شاید یکی از نخستین «تاریخ»های این سازمان، همانی باشد که اندکی پس از پیروزی انقلاب بهمن 1357 و احتمالاً در سال 1358 توسط خود سازمان چاپ و منتشر شد. کتابی سخت تبلیغاتی، بزرگنمایی شده با قلمی احساساتی و رومانتیک. همان کتابچه کوچک، دلهای زیادی را ربود و زندگیهای بسیاری را دگرگون کرد! اما نه تنها در آن کتاب، بلکه تا چندین دهه بعد، تقریباً در هیچ کدام از کتابهایی که این سازمان منتشر کرد، اشاره خاصی بهگروه انشعابی سال 1355 در داخل سازمان نشده بود. بهقول فردوسی بزرگ «تو گویی فرامرز هرگز نبود»!
در تاریخنگاری چپ و عمدتاً وابسته بهسازمان چریکهای فدایی خلق ایران، بهعمد تلاش شده و حتی هنوز نیز میشود، که به ماجرای انشعاب سال 1355 پرداخته نشود. کمبود بلکه خلاء این دست اطلاعات چنان است که حتی در کتاب دو جلدی که توسط یکی از مراکز دولتی و امنیتی در داخل ایران درباره این سازمان نوشته و منتشر شده است، که بیشتر متکی بر اسناد و پروندههای ساواک است، مؤلف آن کتاب رسماً از دادن اطلاعات تفصیلی در باره این انشعاب خودداری کرده و اعتراف نموده که آگاهی تاریخی چندانی در این گروه انشعابی ندارد!
اگر خوب یادم مانده باشد، برای نخستین بار این نورالدین کیانوری بود که در سال 1358 یا 1359 و در خلال یکی از جلسات «پرسش و پاسخ»، پرده از انشعاب سال 1355 برداشت و کمی تا قسمتی در این باره سخن گفت. (این تکه را من با تکیه بر حافظه مینویسم و باید با منابع مستند تطبیق داده شود که آن منابع فعلاً در اختیارم نیست!) اما ماجرای نخستین انشعاب در سازمان چریکهای فدایی خلق ایران چه بود؟ اجازه بدهید کمی دور بروم و زمینههای ذهنی و عینی و خارجی و داخلی رویآوری بهمشی چریکی و جنبش مبارزه مسلحانه در ایران را خیلی فشرده روایت کنم تا برسیم بهماجرای نخستین انشعاب در داخل سازمان قبل از انقلاب بهمن 1357.
بهدنبال پیروزی انقلاب چین بهرهبری مائو در فاصله سالهای 1946 تا 1950میلادی / 1325 تا 1329 شمسی، که اخبار آن با شور و هیجان در نشریات چپ و بعضاً وابسته بهحزب توده ایران در نیمه دوم دهه بیست در داخل ایران منعکس میشد، توجه بهتغییر وضع موجود از طریق توسل بهقهر و خشونت، در جهان و ایران شایع شد. تز اصلی مائو، «محاصره شهرها از طریق روستاها» بود. تزی که برای چین موفقیتآمیز بود و سرانجام نیز در سال 1950م./ 1329 بهطور کامل بهبار نشست. چند سال بعد فیدل کاسترو بههمراه ارنستو چهگوارا موفق شد با تعداد اندکی چریک و از راه دریا وارد کوبا شوند و با جنگ مسلحانه، رژیم وابسته به امپریالیسم امریکا، باتیستا، را در سال 1952م. / 1331ش. سرنگون کرده و قدرت را بیخ گوش ایالات متحده آمریکا بهدست گیرد. (البته «چه» چند سال بعد بهکاسترو در کوبا پیوست و در کنار او جنگید.) اندکی بعدتر، چهگوار کوشید «تجربه کوبا» را در یکی، دو کشور امریکای لاتین نیز بیازماید، اما موفق نشد و با کمک اطلاعاتی سازمان «سیا»ی آمریکا، در کشور بولیوی دستگیر و در 9 اکتبر 1967م./ 17 مهر 1346ش. و در سن 39 سالگی بهچوخه آتش سپرده شد، اما مرگ او، زلزله در جهان ایجاد کرد و او، با آن عکس تاریخی ـ نوستالوژیک که عکاسی بهنام «آلبرتو کوردا» او وی گرفته بود، بهسمبل خشم و اعتراضهای ضدسرمایهداری و امپریالیسم نسل جوان و معترض در اروپا و امریکا درآمد!
در خلال همین ایام بود که جهان شاهد مقاومت مردم فلسطین، مقاومت خونین پنج، شش ساله مردم مقاوم الجزایر علیه استعمارگران فرانسوی و سرانجام پیروزی غرورآفرین «خلق الجزایرم در سال 1962م. / 1341ش. تجاوز امپریالیسم امریکا به «خلق ویتنامم و مقاومت تاریخی و درخشان آنان در قبال این تجاوز در نیمه اول دهه هفتاد قرن بیستم،/ اواخر دهه چهل و نیمه اول دهه پنجاه شمسی، شکلگیری جنبش فکری ـ اجتماعی موسوم بهماه «جنبش مه 1968»، (1347ش.) در فرانسه و بهدنبال آن اروپا و حتی آمریکا و شکلگیری پدیده «چپ نو» بود.
یکی از نظریهپردازان اصلی «چپ نو»، و جنبش مقاومت و جنگ مسلحانه «رژی دبره» بود که با نوشتن کتاب دورانساز و مشهور «انقلاب در انقلاب» رستاخیزی در میان نسل جوان در غرب و کشورهای جهان سوم ایجاد کرد! این نظریهپرداز فرانسوی، راهحل «مبارزه مسلحانه» را برای کشورهای جهان سوم و تحت سلطه امپریالیسم آمریکا پیشنهاد کرد. در بُعد داخلی نیز، رژیم محمدرضاشاه پهلوی، که با کودتای انگلیسی ـ آمریکایی 28مرداد 1332، رژیم مردمی و ملی دکترمحمد مصدق را سرنگون کرده و قرار داد «کنسرسیوم» را با غرب بسته بود، پس از سرکوب خونین مردم در خرداد 1342 و پلیسی و امنیتی کردن فضای سیاسی و اجتماعی ایران، نشان داد که راه هرگونه اعتراض مسالمتآمیز سیاسی را بسته و هر محفل، حزب و شخص مخالف را سرکوب میکند. برخورد قهرآمیز با «نهضت آزادی ایران»، «جبهه ملی سوم» و زندانی کردن یا به حاشیه بردن سران همه احزاب اپوزیسیون، بههمه نشان داد که دیگر با زبان «دیپلماسی» و «کار سیاسی» با چنین رژیم مسلح، میلیتاریست و خشنی نمیشود گفتوگو کرد.
پرسش سرنوشتساز و مهم این بود: در چنین انسداد سیاسی، برای سرنگون کردن رژیم پهلوی چه باید کرد؟ در این فضای ذهنی و عینی بینالمللی و داخلی و ملّی بود که جمعی از جوانان ایرانی، اعم از مذهبی یا مارکسیست، با الهام از اندیشمندان و مبارزانی چون رژی دبره فرانسوی، کارلوس ماریگلای گواتمالایی، ژنرال وونوین چیاپ ویتنامی و برخی از گروههای چپ و کمونیست فلسطینی، اندیشه مبارزه مسلحانه و برخورد قهرآمیز و خشن با رژیم پهلوی را در پیش گرفتند و در چند جزوه کم حجم تئوریزه کردند. البته گروههای مسلمان، و در رآس آنان سازمان مجاهدین خلق ایران، سهم چندانی در تئوریزه کرده «جنگ و مبارزه مسلحانه در ایران» نداشتند و بیشتر مصرف کننده این تئوری بودند و شدند!
بهلحاظ نظری، سه تن مغز متفکر اصلی مبارزه مسلحانه جنبش چپ در ایران در دهه چهل شمسی بودند: بیژن جزنی، مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان. این سه، بهطور مستقل به این نتیجه رسیدند که رژیم میلیتاریستی شاه و بازوی سرکوبگر او، ساواک، هرگونه روزنه فعالیت مسالمتآمیز در ایران را سد کرده و تنها راه سرنگونی این رژیم وابسته بهجهان سرمایهداری و امپریالیسم آمریکا، تشکیل یک گروه آوانگارد مسلح و ایجاد جنگ مسلحانه برای آگاه کردن خلق و بیداری توده-هاست. این در حالی بود که رهبران «جبهه ملی دوم» سیاست «صبر و انتظار» را در پیش گرفته بودند و حزب توده ایران نیز، که همه رهبران و کادرهای اصلی آن در خارج از کشور بهسر میبردند، با تکیه بر آموزههای لنین، و همچنین گروه وابسته به خلیل ملکی، هیچ اعتقادی بهمبارزه مسلحانه و توسل به «قهر انقلابی» نداشتند.
«نخستین دولت پیروز سوسیالیستی جهان»، شوروی، نیز عملاً راه مماشات با رژیم شاهنشاهی ایران را درپیش گرفته و حتی با آن رژیم وارد مبادلات اقتصادی شده بود و بههمین خاطر، حزب توده ایران را نیز دچار معضلات تئوریک ـ سیاسی فراوانی کرده بود. چندین گروه مارکسیستی دیگر، مثل گروه باقر امامی و «کروژکهای» او و محمود توکلی، نیز راه «مطالعه متون مارکسیستی و بالابردن سواد تئوریک خود» در پیش گرفته و در عمل، خطر چندانی برای رژیمِ موجود نداشتند.
نخستین متن تئوریکی که در توجیه این تفکر و مشی قهرآمیز نوشته و منتشر شد، کتابچهای بهنام «مبارزه مسلحانه؛ هم استراتژی هم تاکتیک» نوشته مسعود احمدزاده بود. امیرپرویز پویان نیز در جزوهای با عنوان «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا» تقریباً بههمین جمعبندی رسید. بیژن جزنی، که خیلی زود در همان دهه چهل، بهزندان افتاد و مثل آنتونیو گرامشی نویسنده «دفاتر زندان»، عمده آثارش را در زندان نوشت و مخفیانه از زندان خارج کرد، در جزوات متعدد و از جمله «چگونه مبارزه مسلحانه مردمی میشود؟» بر مشی مبارزه مسلحانه تأکید کرد. البته بعدها بین بیژن جزنی از یک طرف و آن دو متفکر دیگر درباب تضاد عمده در ایران و مطلوب بودن کار سیاسی ـ تبلیغاتی و چند موضوع ریز و درشت دیگر نیز اختلاف نظر رخ داد که شرح آن در این مقاله مختصر مجال نیست. در این میان یک متفکر دیگر هم بود به اسم مصطفی شعاعیان بود که در عین اعتقاد به اصول کلی مارکسیسیم، نخستین منتقد جدی لنین و لنینیسم بود. «متفکری تنها» که هم بیژن جزنی از او خوشش نمیآمد و هم حمید اشرف در نهایت برایش خط و نشان کشید و از سازمان اخراجش کرد!
اما واقعیت این بود که همه این متفکران و تئوریسینها، که غالباً هم جوان و نسبتاً کم سواد بودند، نه تنها شناخت درست و دست اولی از تاریخ، جامعه و فرهنگ ایران و اسلام نداشتند، بلکه حتی آگاهی و شناخت عمیقی از متون و منابع کلاسیک مارکسیستی هم نداشتند. بهتعبیر معنادار شعاعیان، «مارکسیستهای مارکس نخوانده» بودند! فرضاً هیچ کدام از آنان متن کامل «نقد اقتصاد سیاسی» و کتاب سه جلدی «کاپیتال» کارل مارکس را نخوانده بودند. حداکثر مطالعه آنان خواندن شتابزده و آیهگونه «مانیفست حزب کمونیست» بود و دو، سه جزوه و کتاب لنین! سالها بعد، یکی از اعضای کادر مرکزی سازمان در اعتراف تلخی در همین باب گفت: «حقیقت این است که حتی بنیانگذاران» این سازمان مغزهای اندیشمندی نبودند. بهترین آنها جزنی است ... یک سری آیههای مذهبیگونه درست کرده بودیم که گویا مارکسیسم ـ لنینیسم بودند. ما مارکسیست ـ لنینیست بودم، ولی درست بههمان اندازه که مادر من مسلمان است! کاش ما آثار مارکس و اینها را زیاد میخواندیم. اگر میخواندیم اینقدر خرابکاری نمیکردیم. یکی [کتاب] «انسان چگونه غول شد» را خوانده بود و فکر میکرد مارکسیست است. بچههای ما کتابهای جزنی را میخواندند و میگفتند: چون جزنی مارکسیست است و چون قضایا را مارکسیستی تحلیل میکند، پس ما هم مارکسیست هستیم»!، (نگاهی از درون... ص ص 146ـ 145.)
«فقر دانش مارکسیستی» و حتی مطالعاتی، در میان غالب اعضای سازمان، که میانگین سنی آنان بین 22 تا 25 سال بود، بیداد میکرد! بگذریم که در ادامه اکثریت اعضای سازمان و حتی در مواردی کادرهای برجسته و رهبری به این نتیجه رسیدند که «تئوریخوانی» بس است و چریک را دچار بیماری «ذهنی» میکند! اکنون فقط وقت «پراکسیس انقلابی» و عمل است. عمل، خود ئتوری است... غافل از این که آنان در همه موارد سخت دچار «ذهنیت» بودند و شناخت اصولی و عمیقی از جامعهای که در آن زندگی میکردند، نداشتند. تنها منبع «عمل» آنان نیز انقلاب اکتبر 1917 روسیه شوروی و برخی از نظریات لنین بود و بس! کل جهان و تحولات متنوع و گوناگون آن فقط از همین منظر و منبع نگریسته، تحلیل و بررسی میشد.
بهعنوان مثال در «ذهنی» بودن آنان همین بس که در اواخر دهه چهل، در میان نظریه پردازان کمونیست و ضمناً طرفدار مبارزه مسلحانه یک بحث جدلی (پلمیک) درگرفت که با الهام از نظرات مائو، جنبش مبارزه مسلحانه در ایران باید از طریق روستاها، بهمحاصره و تسخیر شهرها بپردازد، یا با تأثیرپذیری از کتاب کارلوس ماریگلای گواتمالایی جنگ مسلحانه شهری را شروع کرد؟ برای تئوریسینهای چپ ایرانی، الگوی کوبا و پیروزی چشمگیر کاسترو نیز سخت وسوسه کننده بود!
نتیجه مباحث هرچه بود، در بهمن 1349 واقعه «سیاهکل» در شمال ایران اتفاق افتاد. واقعهای که بهلحاظ نظامی و چریکی اگر چه صد در صد ناکام و فاجعهآمیز بود و چریکها با کمک مردم روستا، دستگیر و تحویل ژاندارمی محلی داده شدند، اما انعکاس سیاسی و فرهنگی آن در فضای اختناقزده و پلیسی ایران، فوقالعاده گسترده و موفقیتآمیز بود. چنان پرطنین که مورخ ادبیات بزرگی چون دکترشفیعی کدکنی از «شعر سیاهکل» بهعنوان یک دوره مشخص شعری در ایران سخن گفت. (در کتاب «ادوار شعر فارسی... ») بدینسان جنبش مبارزه مسلحانه در ایران شکل گرفت و رسماً از روز 19 بهمن 1349 آغاز شد. صدها نفر جوان بعضاً نخبه و باسواد بهجنبش مسلحانه نوین پیوستند و با سوادی بسیار اندک در زمینه مطالعات مارکسیستی و عدم شناخت کامل از جامعه بهشدت مذهبی و سنتی ایران، و تقریباً بدون هیچ تجربه و آموزش نظامی و با چند سلاح ابتدایی و حتی دستساز! مبارزهای نابرابر را با رژیمی تا بُندندان مسلح و مستظهر بههمهگونه کمک و یاری مادی، معنوی، لجستیکی، اطلاعاتی و آموزشی امپریالیسم آمریکا و جهان سرمایهداری غرب را، آغاز کردند.
سازمان در رفتار با هوادارانش، که اغلب آنان هم دانشجو و روشنفکر بودند و برای خود قائل بهنوعی «پرستیژ» بودند، گاه کارهایی عجیب و غیرعادی توصیه میکرد. به آنان توصیه میکرد دست به دزدی بزنند! گلهای خانه افراد مُرفه را ریشهکن کنند و حتی میان خلق رفته و دست بهگدایی بزنند! (ص 382) نوعی رفتار «خودآزارانه» و مازوخیستی که یادآور رفتار جماعت «ملامتیه» در تاریخ صوفیه در فرهنگ سنتی ایران بود!
رفتار عادی و زندگی معمولی، در حد مسواکزدن و لباس آراسته پوشیدن، در نظر اعضای سازمان، نوعی «رفتار بورژوایی» و گرایش به ضدانقلاب تلقی میشد: «تصور میشد با توجه به اهمیت انقلاب و لزوم تمرکز بر مبارزه با بیعدالتی و استبداد، چه کسی بهلباس و ظاهر زیبا و آراسته توجه داد، بهخورد و خوراک و شکم پیچپیچ بیقدر، به راحتی و آسایش جسم، به عشق جسمی و جاذبههای آن، به محبت اعضای خانواده و اندیشیدن به دل شکسته آنها، که باری است بر روح و روان فرد و منحرفکننده انرژیها از پیشبرد امر انقلاب، به شعر و تغزل، به تفاوت میان دختر و پسر، به عاطفه و نازکدلی و ترحم، که روح را در مقابل ستمکار و مستبد شکنند و ضعیف میکند، بهسلامت «جسم» که باید همچون هیمهای در کوره انقلاب بسوزد، به علاقه و دلبستگی و وابستگی که آفت هر انسان انقلابی است. به این صورت، این هنجارها در جایگاه مقدس مینشینند و نهتنها حرکتی تحسینآمیز و ارزشمند بهحساب میآمدند، بلکه برای کسانی که به آنها تن نمیدادند تدابیر تنبیهی در نظر گرفته میشد.»، (همان، ص ص 383ـ 382).
ساواک و نیروهای امنیتی که از واقعه سیاهکل هم جاخورده و هم بیدار شده بودند، با توسل بهقهر و خشونت و استفاده گسترده از شکنجه و سرکوب، بهمبارزه با چریکها پرداختند. در فاصله اواخر 1349 تا تابستان 1355، صدها تن زن و مرد یا اعدام شدند و یا در درگیری با مأموران ساواک یا شهربانی و یا زیر شکنجه کشته شدند یا راهی «کمیته مبارزه با خرابکاری» شدند و یا به زندان افتادند. در عوض سازمان اقدام به چند ترور و کشتن برخی از مقامات نظامی و امنیتی و حتی یکی، دو سرمایهدار و کارخانهدار کرد. اقدامی که فقط موجب خشنتر شد رفتار مأموران ساواک و امنیتیتر شدن فضای کشور شد!
اما نیروهای آرمانگرایی که جان بر سر آرمان خود گذاشتند، قابل مقایسه با ضرباتی که سازمان بر رژیم شاه زد، نبود. یک در مقابل هزار بود! در چندین سال مبارزه مسلحانه، تعداد بسیاری کشته، زندانی و سوکوب شدند و صدها زندگی برباد رفت! نتیجه چه بود چه شد؟ سازمان بهدلیل ایزوله کردن نیروهای جانبرکف خود در خانههای تیمی و قطع ارتباط آنان با توده مردم، هرگز نتوانست میان به تعبیر خودش «خلق» پایگاه و جایگاهی پیدا کند. فقط برخی از دانشجویان دانشگاههای تهران، تبریز، شیراز و اصفهان در شمار هواداران مشی مبارزه مسلحانه درآمدند. عمدهترین مرکز نیروگیری برای سازمان نیز همین دانشگاه و دانشجویان جوان آن بود.
ذهنیت خاص و رسوب فرهنگ تقدسگرایی و سنتی، باعث شد تا در داخل «خانههای تیمی»، اتفاقی رخ دهد که بسان موریانه، نیروهای پرشور و آرمانگرا را به تدریج نومید، سرخورده و سرگردان کرد. سازمان و رهبری آن اگر چه خود را مشغول مبارزه با اختناق و رژیم خشن شاه میدانست، اما هرگز عملاً و نظراً طالب مفاهیمی چون «دموکراسی»، «حقوق بشر» و حتی «سانترالیسم دموکراسی» نبود! بهنوعی فضای استبدادی و استالینیستی بر کل سازمان و رهبران آن حاکم بود! «کتابهای مقدس» مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان، «حلالمسائل» همه موضوعات و تحولات اجتماعی در ایران بود: مبارزه مسلحانه، هم «استرتژی» بود و هم «تاکتیک»! این در حالی بود که کارهای چریکها و اقدامات آنان در تهران و ایران، تقریباً انعکاس خاص و قابل توجهی در میان توده مردم و «پرولتاریای صنعتی» و اقشار محروم جامعه نداشت. سازمان فقط در الیت روشنفکری و دانشجویی پایگاه و جایگاه داشت.
سازمان عملاً دچار «کیش شخصیت» شده بود. برخی از شهدای نخسین سازمان، قدیس شده بودند و کسی نمیتوانست نظریات و عملکرد آنان را «نقد» کند. این «تقدس» کم کم به برخی از زندگان سازمان در رهبری نیز کشیده شد. حمید اشرف در فاصله سالهای 1353 تا 1355 یک قدیس بهتمام معنا بود. او تنها کسی در سازمان بود که «مسلسل» داشت و حرفش، فصل الخطاب! چنان قدیسی شده بود که وقتی بهبرخی خانههای تیمی میرفت، به اعضای برجسته و فداکار خانه تیمی این «افتخار» داده میشد که «مسلسل رهبری» را پاک و روغنکاری کنند! حتماً چنین «عنایت ویژه» و «تبرکی»، چریک فدایی را غرق در نوعی نشئگی انقلابی میکرد. کم افتخاری نبود؛ روغنکاری و پاک کردن مسلسل رهبر بینظیری چون احمد اشرف. (نگ: همان کتاب، ص 351). اگر این کیش شخصیت نبود، نمیدانم باید آن را چه نامید!
در داخل خانههای تیمی، کل سازمان و رهبری آن هیچ حرف دیگری نه تنها شنیده نمیشد، بلکه هرکس که اندک تردیدی در حقانیت و درباب نظرات این دو «چهره مقدس» و «سورهها و آیههای» آنان داشت، ابتدا تئوری زده، ذهنیگرا دانسته و خطاب میشد و برای «عینی شدن» و «درک دیالکتیکی» از خلق و جامعه، به «کارخانه» فرستاده میشد تا در کنار «پرولتاریا»، بههوش آمده و دست از «ذهنگرایی خوردهبوژوایی»اش بردارد. در این راستا، اگر فرد مخالفخوان و دگراندیش «عینی» و مطیع نظرات سازمان میشد، که زهی سعادت برای او و خلق قهرمان، ولی اگر همچنان بر «عقاید انحرافی» و «رفتار تهنشین شده بوژوازی»پیشینش اصرار میورزید، با القابی چون «خائن»، «بریده،»، «جازده»، «مُردد»، «خُرده بورژوا»، همان مشرک و کافر خومان!، و ... خطاب، ایزوله و نهایتاً حذف میشد. سازمان چندین نفر را بههمین اتهامها «اعدام انقلابی» و سر به نیست کرد. دستکم چند نفر از اینان بهدستور و فرمان مستقیم شخص حمید اشرف، چهره تقدیس شده سازمان، اتفاق افتاد! (همان، ص ص 209ـ207).
وضع چنان شد که در نیمه اول دهه پنجاه، دیگر حتی جزوات و کتابهای بیژن جزنی نیز خوانده نمیشد، زیرا این «پیامبر دیروز» و «مطرود امروز»، سخنانی خلاف تز «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک» گفته و در کنار قبول مبارزه چریکی، سخن از تبلیغ سیاسی و مشی سیاسی نیز بود! اما چریک، این «موتور انقلاب» برای بیدار و هشیار کردن «خلقهای بهخواب رفته و ناآگاه»، همه سخنان و قهرش را از «لوله تفنگ» میزد و بس! بهدستور رهبری، حمید اشرف، آثار بیژن جزنی دیگر «متون اصلی» نبود و حتی در بسیاری از خانههای تیمی، خوانده و مورد بحث قرار نمیگرفت. (همان، ص 200).
اصل «انتقاد و انتقاد از خود» بهشدت در همه خانههای تیمی سازمان، ساری و جاری بود. حتی برای آن آئیننامه نیز نوشته بودند. همه موظف به انتقاد از خود و انتقاد از رفقای هم تیمی و هم خانه خود بودند. مجازاتها متفاوت بود: بیخوابی، تحمل تشنگی و گرسنگی، محرومیت از داشتن اسلحه، که در سازمان «تابو» بود و داشتن آن نشانه چریک فدایی بودن، رفتن بهکارخانه برای کار کارگری و یدی، شلاق، آتش سیگار و ... حتی مرگ!
تصور کنید دختر یا پسر چریک فدایی خلق، با هزار آرمان و آرزو به خانه تیمی وارد میشد؛ ولی بهخاطر «خصلتهای خردهبوژوازانه» مورد انتقاد قرار گرفته و محکوم به «آتش سیگار» میشد، باید خودش سیگار روشن میکرد، روی پوست دست یا پایش میگذاشت و تا آتش سیگار خودش خاموش نمیشد، این «تنبیه انقلابی» تمامی نداشت! (همان، ص ص 399ـ398). البته انواع مجازاتهای دیگر هم بود که بماند!
کار بهجایی رسید که در برخی خانههای تیمی جلسات «انتقاد از خود» را روی کاست و نوار ضبط صوت ضبط میکردند و برای تفاخر یا تحقیر، در خانههای تیمی دیگر، «برای عبرت حاضران و ناضران»! پخش میکردند! (همان، ص ص 162ـ161). «عشق زمین و جسمانی» نیز در سازمان ممنوع بود. یک «چریک» فقط میتوانست و «باید»، «عاشق خلق و آرمان انقلاب» باشد. وای بهحال دختر و پسر چریکی که در خانههای تیمی، که روزها و هفتهها با هم تنها بودند، «اتفاقی» میافتاد! سازمان چندین نفر را صرفاً به «جرم عاشقی» اعدام انقلابی کرد! (همان، ص 329). یکی از مصادیق تراژدیک این «عشق ممنوعه»، ماجرای عشق بین «سیما» و «رحیم» بود، که پایانی سخت تراژدیک نیز داشت. (همان، ص ص 300ـ 297).
کمترین خطای کوچک، «انتقاد از خود» را داشت، حتی اگر ناخودآگاه بهخواب رفتن بود! برخی از چریکها نیز که تاب چنین فضای سنگینی نداشتند، سیانور خوردند و خودکشی کردند. نیره محتشمی از این جمله زنان بود که چون توان بیداری و نگهبانی را نداشت، خسته از «انتقاد از خود»های مدام چریکها، جلو چشمان حیرتزده هم تمیمیهایش سیانور خورد و خودکشی کرد! (همان، ص ص 149ـ148).
تقریباً از اواخر 1350 میان کادرهای سازمان، اعضای خانههای تیمی و برخی افراد هوشیار، تردیدی جدی درباب میزان موفقیت مشی چریکی و مبارزه مسلحانه در ایرانِ زیر سلطه شاه درگرفت. حزب توده ایران به شدت مخالف چنین رسمی بود و علناً آن را مخالف مشی «مارکسیسم ـ لنینیسم» میدانست.
اولین تردیدها در درون سازمان، اما فردی و بیشتر زمزمهوار بود. شاید در پاسخ بههمین تردیدها نیز بود که چهره برجسته سازمان، حمید اشرف، جزوات «یک سال مبارزه چریکی در شهر و کوه»، (1350) و «جمع بندی سه ساله»، (1354) را نوشت و بر ادامه مشی مسعود ـ پویان تأکید کرد. روز به روز بر مشکلات افزوده میشد. بهتعبیر معنادار بهمن تقیزاده هر چریکی که بهخاک میافتاد، فاصله سازمان با مردم نیز بیشتر میشد! چرا؟
خشونت ساواک، بنبست تئوریک، عدم مردمی شدن مبارزه مسلحانه، بیاعتنایی خلق و کارگران بهچریکها، مشکلات عدیده مالی، رفتارهای مکانیکی و عاری از عاطفه انسانی در خانههای تیمی، سرخوردگی و در مواردی افراطگرایی برخی از اعضاء در داخل خانههای تیمی، بهتدریج زمینههای ذهنی و عینی تردیدهای جدی را درباب درستی و صحّت مشی مسعود و پویان را فراهم کرد. در سازمان دیگر حتی نوشتهها و توصیههای بیژن جزنی، که تا سال 1354 نیز زنده و زندانی بود، نه خریداری داشت و نه شنیده میشد. (نگ: همان، ص ص 200، 395، 413 و... )
سازمان در فاصله سالهای 1353 تا 1355، ضربات هولناکی متحمل شد. دهها نفر از اعضای رهبری، کادرهای باتجربه و نفرات داخل خانههای تیمی در درگیریهای مختلف با مأموران ساواک کشته شدند. همه چیز درحال فروپاشی بود! اما اعضای آرمانگرای سازمان، عملاً چشمهایشان را روی واقعیت بسته بودند. اگر حقایق مخالف آرمان آنان بود و چیز دیگری میگفت و میخواست، پس «بدا به حال حقایق»!، (ص 218).
آنان بهخاطر نوع زیست در خانههای تیمی و قطع ارتباط با توده مردم، عملاً نمیتوانستند تحلیل درستی از ذهنیت و خواستههای مردم داشته باشند. غالباً خواستههای آرمانی خود را، نظر و آرمان تودهها جا میزند! واقعیت این بود که مردم بهراهی میرفتند و اعتنای چندانی هم بهچریکها و سازمان آنان نداشتند، حتی در مواردی، همین «خلق» و «پرولتاریا»، زمینه شناسایی چریکها توسط نیروهای امنیتی را هم فراهم میکردند! کارگران چریکها را علناً و رسماً «خرابکار» مینامیدند و میدانستند. (ص 160).
در چنین جو فکری و عینی بود که از اواخر سال 1353، جمعی از دانشجویان دانشگاه آریامهر تهران (صنعتی شریف امروز) بهسازمان پیوستند. چند تن از آنان توسط گارد نگهبان دانشگاه و یا ساواک شناسایی شدند. یکی از آنان زیر شکنجه کشته شد. سازمان نیاز به اعضای تازه نفس داشت. چنان که چند بار هم گذشت، دانشگاه و دانشجویان، مهمترین پایگاه برای یارگیری بود. در همین زمان بود که چند دانشجوی دانشگاه آریامهر مخفی شده و بهسازمان پیوستند. یکی از آنان تورج حیدری بیگوند بود. دانشجویی سخت آرمانگرا که پدرش در شمار خوانین کردستان بود. همچنین برخی از آشنایانش از هواداران حزب توده ایران بودند. تورج که آن زمان حدود 21 سال داشت، سواد و دانش مارکسستی چندانی نداشت. حتی مثلاً کتاب «چه باید کرد» لنین را نیز نخوانده بود. «درباب وسعت دانش» بیگوند همین بس که بهدنبال کشف «مولکول روح» بود و دکتر تقی ارانی را «بزرگترین متفکر دنیا» میپنداشت! (صص 45 و 88ـ87).
تورج حیدری بیگوند -که بسیار باهوش بود- تقریباً از اوایل سال 1354 رسماً بهسازمان پیوست، مخفی شد و بهداخل خانههای تیمی رفت. وی در آن هنگام فقط حدود 22 سال سن داشت. تازه بهسازمان پیوسته بود و جایگاه و موقعیتش نسبت بهچهرههای قدیمی سازمان، مثل حمید اشرف، حمید مؤمنی و یا بیژن جزنی، قابل مقایسه نبود! اما همین جوانی و نوجویی او بود که وی را خیلی زود به تجدیدنظر جدی در مشی سازمان واداشت. (شاید در حاشیه ذکر این نکته ظریف و تاریخی قابل یادآوری باشد که تاریخ علم نشان داده که بیشتر کسانی که در یک رشته خاص علمی موجد و موجب «انقلاب» و «تحول اساسی» و تغییر گفتمان و «شیفت پارادایم» شدند، غالباً در آن علم جوان بودند!)
مشخص است که تورج از همان بدو ورود بهخانههای تیمی، با مشاهده مشکلات داخلی سازمان و وضعیت عجیب و غریب خانههای تیمی، دریافت که راه و مسیر سازمان، یعنی تأکید بر مبارزه مسلحانه و قهرآمیز، بهترکستان ختم میشود و این کشتی در چنان دریای متلاطمی، هرگز بهساحل مقصد نخواهد رسید. بهمن تقیزاده، که در بهمن 1354 در یکی از خانههای تیمی با تورج دیداری داشته است، درباره تردیدهای او نوشته است: «پرسشها زیاد و زیادتر میشدند: چرا ما نمیتوانیم نیروهای ارزشمندی را که بهما میپیوندند حفظ کنیم؟ چرا کسی دغدغه تئوری ندارد؟ مگر تئوری راهی را که عازم آن هستیم به ما نشان نمیدهد؟ بهراستی ما بهکجا میرویم؟ چرا رفتارهای ما و نظریات ما اینقدر سطحی است؟ چرا اینقدر بهرؤیاپردازی علاقه داریم؟ آیا با این کار از واقعیت نمیگریزیم؟ بهنظر میرسد که ما کارگران را نمیشناسیم و وظایف درستی برای خود در قبال آنها تعریف نکردهایم. با این کارگران که ما با آنها برخورد داریم، چه باید بکنیم؟ و بسیاری پرسشهای دیگر...»، (ص 200).
برخورد رهبری و در رأس آنان حمید اشرف، که هیچ کاری بدون امر و اراده او در سازمان صورت نمیگرفت، در قبال این «پرسشهای کُشنده» چه بود؟ بایکوت تورج حیدری و فرستادن او به کارخانه تا از حالت «ذهنی» به «عینی» بازگردد. رهبری کمی بعد نیز او را به اتفاق بهمن تقیزاده، بهیک خانه تیمی دو نفره «تبعد» کرد. بهمن و تورج در فاصله اواخر زمستان 1355 و بهار 1356 در خانه تیمی موفق بهدست یابی به کتاب «چه باید کرد؟» لنین و دو، سه جزوه دیگر از او شدند. آنان این متون را نخواندند، بلکه «بلعیدند»! سپس با تکیه بر کتاب «چه باید کرد؟» شروع به نقد روش مبارزه مسلحانه و طرح مبارزه تودهای کردند! همان حرفی و مشیای که حزب توده ایران سالهای سال بود بر آن تأکید میکرد!
چنین بهنظر میرسد که از نظر رهبری سازمان، تورج و بهمن، دیگر بهخاطر «خصلت خرده بورژوازی» خود، از «انقلاب»، «خلق» و سازمان بریده بودند و عملاً و نظراً اپورتونیست شده بودند. احتمالاً اگر «رفیق حمید اشرف» در هشتم تیرماه 1355 در خانه تیمی مهرآباد و در درگیری خونین با مأموران ساواک کشته نمیشد، این دو نیز سرنوشتی جز «تصفیه» و محکوم شدن به «اعدام انقلابی» نداشتند! حمید اشرف قبلاً نیز چنین اقدامات انقلاب و خلقی کرده بود. (نگ: همان، ص ص 209ـ 209). براساس نامهای که پلیس و سازمان امنیت انگلیس در منزل یکی از مبارزان ایرانی بهخط حمید اشرف یافته بود، وی کتبی و رسماً اعتراف کرده بود که پیش از این نیز چند تن را که دچار امراضی مهلکی چون تلاش برای «اثبات غلط بودن افکار و ایدئولوژی بنیادی تیم» و تضعیف «بنیاد اعتقادی سازمان» شده بودند، مجازات و اعدام انقلابی کرده است. (همان، ص 209). «استبداد چند هزار ساله ایرانی» خود را در سازمان نیز بازتولید کرده بود!؟
به نوشته بهمن تقیزاده، تورج و با مشورت و همفکری او، در همان خانه تیمی، کتابی در رد مشی مبارزه و جنگ مسلحانه نوشتند که در اردیبهشت ماه 1355 کار نوشتن آن تمام شده بود. این کتاب «تئوری «تبلیغ انقلابی» انحراف از مارکسیسم لنینیسم» نام گرفت که بعدها توسط انتشارات حزب توده ایران و در سال 1357 چاپ و منتشر شد.
با مرگ متفکری چون حمید مؤمنی و سازماندهنده و مبارز دلیری چون حمید اشرف، سازمان چریکهای فدایی خلق ایران عملاً از هم پاشید و دیگر فاقد چهرهای کاریزماتیک و مغز متفکر شد. روند حوادث نیز شتاب بیشتری به خود گرفت. تورج حیدری بیگوند در روز 14 مهر 1355 در درگیری با مأموران ساواک کشته شد. اندکی بعد، برخی از اعضای سازمان، که حدود بیست نفر بودند، پنج نفر زن و پانزده نفر مرد، در آبان ماه رسماً از سازمان جدا شدند. پس از یک سال تکاپو و کنکاش سرانجام «گروه انشعابی» در آبان 1356 با صدور اعلامیهای، رسماً و علناً از سازمان جدایی و انشعاب خود را اعلام کردند و به حزب توده ایران پیوستند. (ص 333). سازمان نیز تا انقلاب بهمن 1357، همچنان دچار بحران بود و عملاً در آستانه آذر 1357 و آزادی زندانیان سیاسی، که شمار قابل توجهی از آنان از کادرها و هواداران سازمان بودند، چیزی از آن باقی نمانده بود. (ص ص 222ـ 221).
کتاب آقای بهمن تقیزاده هم خاطرات شخصی است و هم تحقیق درباب تاریخ مکتوم بخشی از سرگذشت سازمان که حدود نیم قرن است سعی در حذف و یا سانسور کردن آن بوده است. قلم نویسنده جذاب، پُرکشش و خواندنی است. کتاب نیز سرشار از اطلاعات بکر تاریخی و تا امروز روایت ناشده است. نکته قابل توجه این است که در سرتاسر کتاب، نویسنده عاشق و دلبرده چیزی است که تلاش دارد آن را نقد کند! نوستالوژی سازمان، در سطر سطر کتاب و خاطرات ایشان قابل مشاهده و ردیابی است.
من این کتاب حجیم (حدود هشتصد صفحه) را با اشتیاق و در کمتر از سه روز بهدقت خواندم. تا امروز، کتابی چنین مستند و توأم با جزئیات فراوان درباب نخستین گروه انشعابی از سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در داخل کشور و خارج از آن، نوشته و یا دستکم منتشر نشده بود. آقای بهمن تقیزاده با نگاهی نوستالوژیک و در مواردی هنوز دلبسته و آرمانی، تلاش کرده تا روندی که منجر به انشعاب شد را توصیف کند. وی علاوه بر خاطرات خود، خاطرات و یادماندههای چند تن از زنان و مردانی که بهنوعی درگیر ماجرا بودند را نیز در بخش دوم کتاب خود آورد، که بر غنای تاریخی و استنادی کتاب افزوده است. نکته جالب برای من در این مورد خاطرات شخصی برخی از دختران و زنانی است که تاکنون مجال سخن پیدا نکرده بودند، کسانی چون فاطمه ایزدی، سیما بهمنش، شهین دوستدار صنایع، ناهید صادقی و جمیله اتقیا.
بهمدیر و کارکنان نشرنی نیز باید بابت چاپ خوب و شکیل این کتاب «خسته نباشید» گفت. کتابی خواندنی که زین پس در شمار منابع درجه اول تاریخ جنبش مسلحانه چپ در نیمه اول دهه پنجاه در ایران بهشمار خواهد آمد. مایلم این نوشته را با بخشی از کتاب آقای بهمن تقیزاده به اتمام رسانم که اعترافی است تلخ، اما واقعی و سرشار از ناگفتهها: پس از ضربه تابستان 1355 ساواک و کشته شدن حمید اشرف «سازمان آشکارا نیرویی در حال هزیمت و انهدام بود و نه توان پایداری نظری داشت و نه بنیه مقاومت عملی. از درون در حال فروپاشی بود. شکارچیان انسان در خیابانها یکییکی جانبازان را بهخاک و خون میکشیدند و هرروز کوچه به کوچه مرده میبردند، مردههایی که شباهتی به «شمع جون سپرده» نداشتند. سازمان به آخرین نیروهای سپاهی شباهت داشتند که در مقابل پیشروی قابل پیشبینی خصم یکییکی سنگرهایشان را از دست میدهند و تا آخرین قطره خون مقاومت میکنند؛ اما انتظارشان برای رسیدن قوای کمکی بهپایان نمیرسد. در واقع قوای کمکی کمی دیر میرسند، کمی کمتر از دو سال بعد...» (ص 221).
کتاب «نگاهی از درون به سازمان چریکهای فدایی خلق ایران؛ تاریخچه گروه منشعب» تالیف بهمن تقیزاده، 791 صفحه، قیمت 180 هزار در قطع وزیری از سوی نشر نی منتشر شد.
نظر شما