راوی مینویسد که فرمانده ما، سروان محمودیان، مرد دلیر و فروتنی بود که خستگی نمیشناخت. همه، حتی فرماندهان ردهبالا هم او را تحسین میکردند. این یادداشت، روایتی درباره اوست.
راوی روایت چهارم با عنوان «فستیوال انفجار و گلوله»، علیاکبر خاورینژاد است که او در این روایت از سروان محمودیان مینویسد؛ از اولین مواجههاش با او در گردان هوابرد ژاندارمری ونک که «قامتی حدود دو متر داشت، با صورتی بشاش و موقر و چشمها و ابروانی مشکی و سبیلی متناسب و پرپشت. عینک آفتابی به چشم زده بود و لباسی پلنگی با زمینه سبز به تن داشت... میگفتند بچه مازندران است و از تکاوران ورزیده نیروی دریایی، که بنا به دلایلی به هوابرد ژاندارمری منتقل شده بود.» مردی صمیمی و دوستداشتنی بود و پا به پای نیروهایش کار میکرد و حتی در انجام وظایفی مثل جابهجایی بار همراهشان میشد.
چند ماه بعد گردانشان برای حضور در مأموریتی مرزی، راهی کردستان شد. راوی در سنندج شنید که دشمن روی نام محمودیان - «که قبل از این نیز چندین بار به منطقه اعزام شده و هر بار ضربات سنگینی به دشمن وارد آورده» - حساس شده است. اما حتی اگر این شنیدهها درست بود، فقط نفرت آنطرفیها را بیشتر میکرد. «نیروهای ضد انقلاب از ما دل پری پیدا کرده بودند و حساسیت فراوانی به استقرار و کنترل ما نشان میدادند. برای نمونه، شبی نبود که ما با گروههای مختلف درگیر نباشیم و این درگیریها هر شب از ساعت 9 تا نزدیک اذان صبح به طور نامنظم ادامه داشت.» سروان محمودیان در همه این درگیریها، نقشآفرینی میکرد و تقریباً هر شب، تا صبح یکسره بیدار میماند. فرمانده آن روزها، فقط سه تا حداکثر چهار ساعت، آنهم بعد از طلوع آفتاب میخوابید.
شبی از شبهای بهار سال 61 حمله دشمن سنگینتر و به تبع درگیریها هم شدیدتر شد. به قول راوی «فستیوال انفجار و گلوله» به راه افتاد. مهاجمان حدود 200 نفر بودند و نیروهای زیر فرمان سروان محمودیان که روی تپه نوسود مستقر بودند فقط 50 نفر. ساعت نخست درگیری که گذشت «دیگر یقین پیدا کرده بودیم که کارمان تمام است. در این لحظه اولین شهید را نیز تقدیم کردیم و به تعداد زخمیها هم کماکان افزوده میشد. سروان محمودیان همچنان روحیه میداد و حتی یک لحظه لبخند از لبانش محو نمیشد. این موضوع برای ما بسیار عجیب بود. او سربهسر بچهها میگذاشت و همراه با نشاط و خوشخلقی غیرقابلباوری بر اجرای دستوراتش تأکید میکرد.» البته، نه فقط برتری عددی، که همه عوامل دیگر کاملاً به نفع مهاجمان به نظر میرسید و تنها نیرویی که مدافعان تپه نوسود را امیدوار نگه میداشت، اراده تزلزلناپذیر سروان محمودیان بود. فرمانده میگفت «بچهها مطمئن باشین که اگه همه دستورات رو مو به مو اجرا کنید با سرافرازی، تا فردا نعش کثیف دشمن را از محوطه پاک میکنیم.»
جزئیات ماجرا و چگونگی ادامه درگیری کنار، آن شب سروان با پیامی ساختگی که با بیسیم به پادگان مخابره کرد، مهاجمان را فریب داد و آنان را – به طمع کسب پیروزی - از مواضعشان بیرون کشید و به تیررس نیروهای خودش کشاند. خودش هم پشت یکی از تیربارها ایستاد و «مثل داسی که علفهای هرز را درو میکند، افراد دشمن را یکی پس از دیگری نقش زمین» کرد. دشمنانی که باورشان شده بود فقط یک قدم تا پیروزی فاصله دارند، با تحمل تلفاتی سنگین مجبور به عقبنشینی شدند و با استفاده از تاریکی شب گریختند. تاریکی به آنان کمک کرد که جنازهها و زخمیهای خودشان را هم بردارند و ببرند. آن شب سه نفر از مدافعان تپه نوسود شهید و چند نفری هم زخمی شدند، اما پیروزی کامل و قطعی بود. خود سروان محمودیان با این جمله که «بچهها خسته نباشید» ختم غائله را اعلام کرد.
پینوشت: چنان که راوی مینویسد، سروان محمودیان مدتی بعد، در یکی از درگیریهای مرزی، مهر قبولی مجاهدتهایش را گرفت و به شهادت رسید.
نظر شما