مصطفی رحماندوست در گفتوگو با ایبنا مطرح کرد:
نقالی، مدرنترین روش قصهگویی/ قصه، مادر کتاب صوتی است
رحماندوست: ما همواره از داشتههای خود فرار میکنیم و دچار نوعی ازخودبیگانگی هستیم؛ به باور من، نقالی آنقدر مدرن است که نیازی به نوشدن ندارد و قصهگویی مادر کتاب صوتی و عامل اصلی گسترش مطالعه است.
قصه و قصهگویی، یکی از دغدغههای جدی اوست و افسوس همیشگیاش اینکه چرا پدر و مادرها برای بچهها قصه نمیگویند، در چهرهشان نگاه نمیکنند و دست آنها را در دست نمیگیرند و او دلش میخواهد پدر و مادرها نه به قصد رد کردن بچهها از خیابان که تنها و تنها برای بازی با آنها، دستشان را در دست بگیرند و برایشان شعر بخوانند و قصه بگویند چراکه هیچ چیز زیباتر و اثبرگذارتر از این ارتباط کلامی نیست. همزمان با فرارسیدن بلندترین شب سال به گفتوگو با مصطفی رحماندوست درباره قصهگویی و قصهنویسی پرداختهایم که شما را به خواندن آن دعوت میکنیم.
شما حتی در شعرهایتان هم قصه میگویید و قالب قصه برای شما، قالب بسیار مهمی است. چرا قصه تا این اندازه برایتان جذاب است؟
قصه همواره با انسان بوده؛ اصلاً بشر، در هر مکان و زمانی به قصه نیاز دارد. متاسفانه یکی از عمدهترین مشکلات امروز ما این است که دیگر پدر و مادرها برای بچههای خود قصه نمیگویند؛ به چهره آنها نگاه نمیکنند و دستشان را در دست نمیگیرند و این خیلی بد است.
و همه این دلایل موجب شده تا شما مجموعه «بازی با انگشتها» را بنویسید و منتشر کنید؟
میدانی دلم میخواست پدر و مادرها نه به اینخاطر که بچههاشان را از خیابان رد کنند که تنها و تنها برای بازی با آنها، دستشان را در دست بگیرند و برایشان شعر بخوانند و قصه بگویند. هیچ چیز زیباتر از این ارتباط کلامی نیست؛ ارتباطی که امروز فراموش شده و بسیار تاسف آور است.
بعضی بر این باورند که دنیای امروز، جهان نسبیت است؛ در حالی که دنیای قصهها یا سیاه است یا سفید و همین عامل سبب میشود آدمهای امروزی نتوانند با قصهها ارتباط برقرار کنند.
نسبی گرایی، ویژگی دنیای مدرن است. ما نمیتوانیم با معیارهای امروز به سراغ قصههای قدیمی مثل «سمک عیار» و «سیاستنامه» و «قابوسنامه» و حتی داستانهای شاهنامه و مثنوی برویم. اصلا چه کسی میتواند بگوید فردوسی یا نظامی داستانسرا نیستند و روزگار قصههاشان سر آمده است؟
قصهها از نسلی به نسلی منتقل و بهروز میشدند. شاید لازم باشد به بازآفرینی قصهها و ادبیات کلاسیک خود بپردازیم؟
کودکان و نوجوانان ما دلشان میخواهد با ادبیات کهن خود آشنا شوند پس لازم است متون قدیمی را برای آنها بازنویسی کنیم و نه بازآفرینی؛ اما لازم است کسانی به بازنویسی قصهها و ادبیات کهن بپردازند که توانمند هستند و ذهن و زبان بچهها را میشناسند وگرنه نمیتوانند بچهها را جذب ادبیات کلاسیک با همه ظرفیتهایش کنند اما بازآفرینی با بازنویسی متفاوت است و سازوکارهای خاص خود را دارد و به خلاقیت و توان نویسنده برمیگردد. من هم با بازنویسی و هم بازآفرینی قصهها و حکایتهای قدیمی موافقم.
قصه و افسانه تا چه اندازه برای بچههای امروز با وجود این همه ابزار مدرن مثل اینترنت و ماهواره و بازیهای رایانهای جذاب است؟
به نظر من این تصور اشتباه است که فکر کنیم با وجود اینترنت و ماهواره و تلویزیون و بازیهای رایانهای، قصهگویی از بین میرود. گواه این گفته من هم جایگاه مهم و پررنگ قصه در کشورهای اروپایی است که از ما پیشرفتهترند و ارتباطات اجتماعی و امکانات تکنولوژیکشان هم از ما بیشتر.
به هر حال، روزگاری در ایران، قصهگویی چهره به چهره وجود داشته؛ امکانی که در حال حاضر بسیار کم رنگ شده است. در شرایط کنونی، رادیو و تلویزیون، چگونه میتوانند جای خالی این نوع قصهگویی را پُر کنند؟
یک نوع قصهگویی خلاق وجود دارد که وابسته به ارتباط چهره به چهره است؛ در این شیوه، حتی خود قصهگو هم نمیداند پایان داستان به کجا میرسد؟ به عبارتی قصهگو و شنوندگان، در ارتباط باهم، قصه را جلو میبرند. طبیعی است که رادیو و تلویزیون، نمیتوانند جای خالی قصهگویی چهره به چهره را پر کنند اما و ضرورت دارد مادران و مربیان، آموزش داده شوند تا در خانه و در مدرسه و مهد کودک برای بچهها قصه بگویند و این مساله به یک عزم ملی نیاز دارد و لازم است همه نهادهای مرتبط فرهنگی مثل صدا و سیما، آموزش و پرورش و شهرداریها دست به دست هم بدهند و به آموزش قصهگویی بپردازند.
«شب بخیر کوچولو»، برنامهای بود که نه تنها کودکان که بزرگترها هم دوستش داشتند؛ صدای دلنشین خانم مریم نشیبا و شیوه قصهگوییشان، همه ما را پای رادیو مینشاند. در یکی از سایتها میخواندم لالایی زیبای تیتراژ آغازین برنامه را شما، همزمان با زلزله رودبار و تحت تاثیر کودکی سرودهاید که پس از ساعتها از زیر آوار بیرون کشیده شده و برای خود این لالایی را میخوانده؛ درست است؟
شما خبرنگارها هم قصه میسازید! سال 1369 بود؛ یک شب پس از زلزله رودبار؛ من به آن شهر مصیبتزده رفتم تا زلزدهزدگان را از نزدیک ببینم و مرهم اندکی بر زخمهای بیشمارشان باشم. تاریک بود و جز ویرانی، هیچ چیز دیگری نمیدیدم. ناگهان یک صدا همه هوش و حواس مرا با خود برد و آن صدای دخترکی بود که عروسکش را روی پا خوابانده و برایش میخواند:
«گنجشک لالا... سنجاب لالا... آمد دوباره/ مهتاب لالا
لالا لالایی... لالا لالایی... لالا لالایی... لالا لالایی
گل زود خوابید/ مثل همیشه/ قورباغه ساکت/ خوابیده بیشه
لالا لالایی... لالا لالایی... لالا لالایی... لالا لالایی»
با شنیدن این صدا و این لالایی چه کردید؟
چه میتوانستم بکنم؟ جز اینکه دخترک را در آغوش گرفتم و اشک، امانم نداد.
و برای یک شاعر چه چیز مهمتر از همین ارتباط صمیمانهای که میان مخاطب و شعرش برقرار شود. باز هم به پرسش قبل برمیگردم: آیا روزگار قصهگویی چهره به چهره گذشته؟ به نظرتان نباید شیوههای قصه گفتن را تغییر دهیم و نو کنیم؟
یک زمان شیوه سنتی قصهگویی یعنی نقالی و معرکهگیری رواج داشته؛ امروز فضایی که در آن نقالی و پردهخوانی میکردند، جای خود را به فضاهای امروزی و مدرن داده و کمتر نقالی باقی مانده است.
یعنی علت کمرنگ شدن نقالی این است که بیشتر قهوهخانهها جای خود را به رستوران و کافیشاپ دادهاند؟
اینجا دو پرسش مطرح میشود؛ یک اینکه آیا نقالی کمرنگ شده که باید جواب دهم: بله؛ پرسش دیگر اینکه آیا فراموش شدن، حق نقالی بود که بیگمان میگویم: نه؛ چون نقالی، بهترین شیوه قصهگویی است و در آن، قصهگو و قصهشنو در ارتباط رویارو با همدیگر هستند و حس و حال و حوصله هم را درک میکنند. اصلا نقالی، نیازی به نو شدن ندارد؛ زیرا به اندازه کافی مدرن است اما حس و حال خود نقالان تغییر کرده.
حس و حال نقالان، چگونه تغییر کرده؟
یک زمان برای رونمایی از مجسمه فردوسی در کتابخانه ملی از یک نقال همدانی دعوت کردم تا بیاید و داستان رستم و سهراب را نقل کند. وقتی به مرگ سهراب رسید، گریه امانش نداد و از سالن خارج شد؛ بعد مراسم از من عذرخواهی کرد که ببخش نتوانستم نقل را تمام کنم. گفتم: نه؛ نقل یعنی همین.... امروز کدام نقال است که این حس را منتقل کند؟
اگر نقالی هنوز مدرن است و بچهها همچنان، قالب قصه را دوست دارند؛ چرا امکانی برای رشد و گسترش قصهگویی و نقالی فراهم نمیشود؟
ما همواره از داشتههای خود فرار میکنیم و دچار نوعی ازخودبیگانگی هستیم؛ در اروپا اگر بگویی میخواهم قصهگو شوم کسی تو را نفی نمیکند، اما در اینجا کافی است بگویی دلم میخواهد لباده بپوشم و نقالی کنم. همه میگویند: وای چرا میخواهی این کار را بکنی؟ در صورتی که به باور من، قصهگویی مادر کتاب صوتی و عامل اصلی گسترش مطالعه است و ما باید قصهگویی را رواج دهیم.
نظر شما