«فراخوان روایت رستاخیز» دعوتی دوستانه و بیتکلّف از نویسندگان و نامآشنایان برای ثبت خاطرههایشان از حضور یا غیاب در مراسم تشییع سرداران شهید بود. ضرورت ثبت نگاهها و اتفاقهای متعدد، سبب شد همه مردم به این «رستاخیز» دعوت شوند و از همه خواسته شود که خاطره، گزارش، و مستندنگاریهای خود از روزهای دیماه ۱۳۹۸ را ارسال کنند. در این مجموعه تلاش شده روایتهایی از غم و اندوه فقدان شهیدان حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس در روزهای دیماه سرد ۱۳۹۸، در مراسمهای تشییع و بزرگداشت گردآوری شده است.
روایتها براساس نگاه و زاویۀ دیدِ راوی، به دو دستۀ «مشتاقی» و «مهجوری» تقسیم شدهاند. «مشتاقی» روایتی از تلاطم درونی نویسندهها، و «مهجوری» بیانی از تلاطم دنیای اطراف نویسندههاست.
در ادامه برشهایی از کتاب «هزار جان گرامی» را به انتخاب و روایتگری مخاطبان میخوانیم:
«ماهیهای بدون دریا» روایت «مریم رحیمیپور»:
اما حقیقت این بود که ما متولدان دهۀ 70، ما آدمهای پس از جنگ و انقلاب، ما بچههای دوران صلح و ثبات، چیز زیادی از پرپرزدن نمیفهمیدیم. تا دیماه 98 نمیفهمیدیم. روز شهادت، هزاربار جملۀ «بکُشید ما را»ی امام را گوش کردم و اینجا و آنجا نوشتم، اما حقیقت این بود که آن جمله را هم درست نمیفهمیدم. این جمله برای پدرومادرهای ما بود که انقلاب کرده بودند و برای هر قدمش، یک شهید داده بودند و میدیدند بعد از انقلاب هم عزیزانشان در کوچهوخیابان کشته میشوند. «بکشید ما را» برای آنها بود؛ وقتی داغ، از اعماق دل تا زیر چشمهایشان زبانه میکشید. وگرنه، شهدا برای ما، عکس روی دیوارها و اسم خیابانها و کتابهای خاطرات بودند. هیچوقت عزیزی از دست نداده بودیم. برای همین، برای ما، «بکشید ما را» معنایی متفاوت با پدرهایمان داشت. یک معنای شیرینِ پس از حادثه؛ پس از تمامشدن غائله و ازبینرفتن منافقین و آرامشدن شهر و تمامشدن جنگ. ما انقلابی بودیم، اما انقلابیهای روزگار فتح. جوانهای فتح مکه اگر هزاربار هم داستان شعبِابیطالب را میشنیدند، نمیتوانستند با گوشتواستخوان درکش کنند.
«اجمال که به تفصیل در نمیآید» روایت «سحر دانشور»:
راستش ماجرا با یک عکس شروع شد؛ عکس مردی که با نگاهی زنده و بکر و کلاهی کج، رویِ درِ شیشهایِ یکی از کتابفروشیهایِ میدانِ انقلابِ تهران، زل زده بود به نقطهای نامعلوم که میتوانست معلومترین نقطۀ زندگی هر انسانی باشد که با آن عکس روبهرو میشد، در شهر هاوانا!
«حزن همیشه دیر رسیدن» روایت «محمدسرور رجایی»:
وقتی خبر شهادت محمدجعفر را شنیدم، با بغض بسیار به ملاقات خانوادهاش رفتم. در بین عکسهای شهید، چشمهایم به عکسی گره خورد که «حاجقاسم و محمدجعفر» درکنارهم، با لبخند ایستاده بودند. هنوز چشمانم را از لبخند صمیمی آنها نگرفته بودم که رفیق مشترک من و ابوزینب آمد و آهسته گفت: «بعضیها برای ثبت شهادت محمدجعفر، کارشکنی میکنند. کاش حاجقاسم بود.»...
«عزیزترین سردار در یک آلبوم خانوادگی» روایت «زینب خزایی»:
نفهمیدیم چطور پنج ساعت گذشته. اذان ظهر است و مردم همچنان منتظرند. دخترکی از مادرش میپرسد: «سردار کی میرسه؟» مادر جواب میدهد: «همین نزدیکیهاست.» ما دعادعا میکنیم زودتر برسد. و بعد از خودمان میپرسیم: «راستی مگر سردار رفته که بخواهد برسد؟»
«حاج قاسم فقط شهید شما نیست» روایت «علیرضا کمیلی»:
اسماعیل هنیّه هم با وجود فشارهای داخلی که بر او بود، موضع بسیار آبرومندانهای گرفت. حماس با اینکه اِخوانی است و نقدهایی جدی هم به دولت سوریه داشته، در بحران سوریه متهم شده بود که چرا در مقابل ایران موضع نمیگیرد و حتی برای حل بحران بین دولت سوریه و اخوانیها، میانجیگری کرده است! اینبار هم به آنها حمله شد. ولی هنیه، شجاعانه، بدون توجه به حرفهایی که برخی دربارۀ حاجقاسم میزدند و در شرایط خیلی سختی که وهابیها هشتگ الی_الجحیم را دربارۀ ایشان شروع به تِرِند کرده بودند، به میدان آمد و تعبیر «شهیدالقدس» را برای او بهکار برد. گفت که حاجقاسم دغدغۀ اصلیاش آزادسازی قدس بوده است و این مسیر باید ادامه پیدا کند. انصافاً این تعبیر از آدمی در سطح و محبوبیت هنیّه، فضا را در میان خیلی از اسلامگراها شکست و ذهنیت برخی را که بهخاطر فتنۀ سوریه دربارۀ صداقت حاجقاسم مردّد شده بودند تعدیل کرد.
«ابتدای پیامبر اعظم» روایت «زهرا کاردانی»:
به شلوغیها که رسیدیم، پوستر را داد دست من و از توی کیفش یک کاغذ درآورد. تایش را که باز کرد؛ شد یک برگۀ بزرگ. عکس سه تا جوان رویش بود و کلمات و فونتهایی که برای دهۀ شصت یا هفتاد بودند. میگفت دوتاشان برادرش هستند و نفر سوم، پسرش. یکی را توی بیتالمقدس از دست داده بود، یکی را توی والفجر3 و آخری را توی مرصاد. یک طورِ بیملالی میگفت اما. بی آه و حسرت. انگار که برادرها و پسرش رفتهاند سرِ کار و زندگیشان. همان جا که از اولْ قرار بوده بروند. یک طورِ غیرقابلباوری باور کرده بود. کمی جلوتر، یک وانت بلندگوی بزرگی را حمل میکرد. مردم، مشتها را گره کرده و به آسمان میفرستادند. سلطان، کیسۀ نانها را غلاف کرد و پوستر سردار را از دستم گرفت. چادر را کشید به دندان و هر دو کاغذ را گرفت سرِ دستش، بهسمت دوربین و رسانهای که نبود. بهسمت آسمان شاید.
پدرم یک ارتشی بود و همشهریِ قاسم سلیمانی؛ او همیشه به این همشغل و همشهریبودن با «حاجی» افتخار میکرد. از لحظهای که خبر شهادت آمد، اشکْ چشمانش را رها نکرد تا به تشییع رفت و آرام گرفت و یک ماه بعد، به کُما رفت و ماهی بعدتر درگذشت. برایم همواره سؤال بود که چگونه میشود اسطورۀ یک ارتشی یا پلیس یا هر نیروی امنیتی دیگری، یک سپهبدِ سپاهی باشد. فکر میکردم پدر بهخاطر عُلقۀ قومی است که چنین علاقهای دارد. اما اگر بپذیرم که او چنین بود، اشکهای پلیسهای گریانِ کنار خیابان در تشییع فرمانده را چگونه باید توجیه میکردم؟ فردی که لباس نظامی میپوشد، سوگند میخورد که جانش را برای وطنش، برای مردمش و برای آرمانش فدا میکند. پس ناراحتی از این کشتهشدن هم نمیتواند آن اشک را توضیح دهد. پس ریشۀ این عطوفت در کجاست که فروکش نمیکند؟
نظر شما