اما من دستبردار نبودم. از تعریف مفاهیمی چون پُرمحتوا، عمیق، پخته و اصیل پرسیدم؛ اما بهمصداق «چو عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها» تقریباً هیچکدام نتوانستند پاسخ قانعکننده و خردپرسندی به این پرسشها بدهند. برخی حتی از این ناتوانی کمی تا قسمتی عصبانی شدند و جلسه را به بهانهای ترک کردند. همان موقع یاد نام یک کتاب و یک خاطره افتادم. یک عنوان کتابی از زندهیاد یدالله رویایی با عنوان «هلاکت عقل بهوقت اندیشیدن» که برای نخستینبار در سال 1359 در سفری که به تهران داشتم، در خیابان انقلاب، جلوی دانشگاه تهران، پشت یکی از کتابفروشیها آن را دیده بودم و از عنوانش تکان خوردهبودم.
همچنین خاطره جالبی دیگری هم یادم افتاد که مربوط میشد به خواندن یکی از کتابهای افلاطون! نوجوان بودم که با راهنمایی داییام، کتابی از افلاطون بهدستم رسید. کتاب طبق معمول دیگر آثار افلاطون، گفتوگوی سقراط بود با چند نفر درباره مفهوم «فضیلت»! همه ما روزانه ممکن است در مکالمات یا نوشتههای خود از این کلمه استفاده کنیم یا آن را بنویسیم؛ اما اگر بخواهیم بسان سقراط/ افلاطون درباب معنی و مفهوم و حدود و ثغور همین یک کلمه بیندیشیم و بهقول معروف مته به خشخاش بگذاریم، بسیار دشوار است بههمین معنا و مفهوم «فضیلت» پاسخ بدهیم!
در آن جلسه از حضار خواستم مفهوم «خوب» را تعریف کنند. باز بازار تضاد عقاید گرم شد! هرکسی پاسخی داد که آن دیگری و البته من قانع نشد و نشدیم! وقتی کار به اینجا رسید، احساس کردم حضار جور دیگری به من مینگرند و احیاناً فکر میکنند دارم آنان را سرِ کار میگذارم یا قصد فضلفروشی دارم! ناچار بقیه برنامهای را که برای بهچالش کشیدن حضار داشتم، کنار گذاشتم و وارد بحث اصلیام شدم. موضوع این است که اگر بخواهیم «کتاب خوب» را تعریف کنیم، باید اول از همه، باید مفهوم و کلمه «خوب» را تعریف کنیم؛ اما «خوب» برای چه فردی؟ در چه سنی؟ برای چه موضوعی؟ برای چه هدفی؟
تصور کنید دانشآموز کلاس ششم دبستان باشید. کتاب خوب برای چنین سنی کدام است؟ آیا همین فرد در سن شصتسالگی نیز همان کتاب، برایش کتاب خوبی است؟ آیا کتابی که برای یک دانشجوی رشته شیمی «کتاب خوب» است، همان کتاب برای دانشجوی رشته ادبیات یا فلسفه هم خوب است؟ آیا همان کتاب خوب برای آن دانشجوی رشته شیمی، زمانی که آن دانشجو ادامه تحصیل داد و دکترای رشته خود را گرفت و چند سال هم در دانشگاه تدریس کرد یا در یک مؤسسه تحقیقاتی بهکار و پژوهش پرداخت، هم همچنان «کتاب خوب» تلقی میشود؟
اینجا اجازه بدهید یک تجربه شخصی را برایتان روایت کنم. دانشآموز کلاس سوم راهنمایی بودم که رمان «مادر» نوشتۀ ماکسیم گورکی، ترجمه سروش حبیبی را خواندم و مثل همنسلانم در آن زمان کلی هم لذّت بُرده و احساس انقلابی بودن کردم! شاید بیست سال گذشت. جهان و من تغییر کردیم. دوستی همین کتاب را این بار بهترجمه زندهیاد محمد قاضی بهمن امانت داد. با ولع شروع بهخواندن دگرباره کتاب محبوبم کردم؛ اما باید اعتراف کنم هنوز بهصفحه صد نرسیده بودم که احساس کردم دیگر کشش ندارم کتاب را بخوانم یا اگر بخواهم صادقانه عرض کنم، کتاب دیگر برایم کشش نداشت!
یک رمانی که زمانی در شمار «کتابهای خوب» من و همنسلانم بود، در زمانی دیگر، حتی با ترجمه درخشان مترجمی برجسته چون محمد قاضی، نتوانست مرا جذب و جلب کند و همچنان برایم «کتاب خوب» باشد. چنین تجربهای را بارها شخصاً تجربه کردهام. اطمینان دارم شما هم این تجربه را داشتهاید. بهجایی رسیدهام که مثل آن مُقنی در کتاب «کویر» دکترشریعتی که نویسنده دلش نمیخواست دگرباره او را که حالا پیر و ناتوان شده بود ببیند، دیگر حاضر نیستم دگرباره کتابهای محبوب دوران نوجوانی و جوانیام را بخوانم، زیرا میترسم تجربۀ تلخ رمان «مادر» برایم تکرار شود که بارها هم تکرار شده است.
دوباره برمیگردم به این پرسش که کتاب خوب، چه کتابی است؟ با گذشت سن و نشستن برف پیری بر سرم، یک راز بزرگ را کشف کردهام که مایلم با شما خوانندگان در میان بگذارم. راز ساده و پیش پا افتادهای هم است! در یک کلمه بهشما عرض کنم که کتابِ خوبِ مطلق وجود ندارد! دقت بفرمایید عرض نکردم «کتاب خوب» وجود ندارد، بلکه گفتم کتابِ خوبِ مطلق وجود ندارد؛ چون ممکن است که کتابی فردی را دچار انقلاب روحی بزرگی کند، اما همین کتاب برای فرد دیگری هیچ جذابیت و جاذبهای نداشته باشد. حتی چنانکه در روایت تجربه شخصی خودم اشاره کردم، ممکن است کتابی در سنی برای یک فرد «کتاب خوب» باشد، اما در سن و سال دیگری، هیچ خوب و ارزشمند نباشد.
اگر بخواهم بحث را کمی فلسفی کنم، «خوب» یک امر ذهنی و سوبژکتیو است. خوب یک مفهوم ذهنی است. مثل زیبایی! تصور کنید اگر انسان بر کُره زمین نباشد، خوب و زیبایی نیز وجود نخواهد داشت. خوب و زیبا برساختههای انسانی و اجتماعات انسانی است که در هر فرهنگ، دوره و تمدنی نیز تاریخی دارد. درست مثل خودِ «عقل» که بهقول هگل تاریخ دارد، موضوعی که کانت متوجه آن نشد و از «مطلق عقل» گفت که چنین چیزی نداریم!
همه پدیدههای انسانی، تاریخ دارند که این تاریخ، برای ذهنهای سنتی حتی ممکن است غیرقابل قبول باشد. یک مثال ساده میزنم تا خوب بتوانم موضوع را جا بیندازم. شده که فردی از یک غذا خوشش بیاید و دیگری از آن بدش بیاید. «خوب» نیز چنین است. ما در خارج از ذهن مفهومی بهنام «خوب» نداریم. خوب یک برساخته ذهنی است. بنابراین کتاب خوب هم نداریم! باید گفت: کتاب خوب برای چه سنی؟ چه ملتی؟ چه زمانی؟ چه حالی و چندین «چه»ی دیگر!
خوب بودن یک ذهنیت اکسپرسیونیستی است. درست مثل غروب آفتاب که روزی برای ما ممکن است زیبا و
دلانگیز باشد اما مثل برق و باد زمان بگذرد و روز دیگر زشت و غمانگیز باشد و دقیقههایش نیز چون سالی دیر بگذرد! خورشید و طلوع و غروب آن یکی است و میلیاردها سال است که این تکرار مدام و مستمر ادامه دارد، اما «حال» و «احوال» ما چی؟ حال و احوال شما چی؟
جمعبندی کنم! کتاب خوب وجود ندارد! و بسته به سن، حال، دانش، دیدگاه، حتی ملیت و جنسیت، معیار «خوب» بودن تغییر میکند. همچنان که «خوب» یک امر نسبی و ذهنی است، «کتاب خوب» نیز چنین است.
نظر شما