فاطمه جدیدی در رمان «کتانیهای کوکام»، ماجراهای پر فراز و نشیبی را روایت کرده. اتفاقاتی که از دل دغدغههای مهیج چند نوجوان به وجود میآیند و آنها را با مفاهیمی مثل اتحاد و همدلی، تحت نام ایران عزیز، مواجه میکند. رمان چشمانداز روشنی برای نوجوانان این مرز و بوم ترسیم میکند.
در بخشی از این رمان میخوانیم:
«کمی اطرافش را نگاه کرد. بهترین جا برای پناه گرفتن، همان بوتههای درخت خرزهره بود. خودش را به آنها رساند و منتظر شد تا ببیند اوضاع از چه قرار است؟ هیبتی بلند و چهارشانه، با اسلحهای روی دوش، در تاریکی به آخور نزدیک میشد. درست نمیتوانست ببیند. صدای ناله در آخور بلند شد. از لای شاخهها سرک کشید و سعی کرد دید بهتری پیدا کند. تا موقعیت مناسبی پیدا کند، هیبت، داخل آخور شده بود و کسی را جلوی در نمیدید. خواست جلو برود. اما پاهایش نمیکشید. نفسش به شماره افتاده بود. قلبش تند تند میزد. فکر کرد اگر صدایی که شنید، واقعاً صدای علی باشد، این لندهور الان داخل آخور چه کار میکند؟ خواست از پشت بوتهها بیرون بیاید که کسی را کنار دیوارِ آخور احساس کرد. کسی که سرش را پوشانده بود. چراغقوه در یک دستش بود و اسلحهای هم در دست دیگر داشت. نمیفهمید مرد است یا زن؟ زیر لب گفت:
« خدایا چه خاکی به سرم کنم؟ برم یا بمونم؟ خدایا خودت یه کاری کن... خو یه دستی بجنبون دیگه؟ مو که کاری ازم برنمیاد... تو یه کاری کن... »
شخصی که پشت دیوار بود، خزید و از درِ نیمه باز، بیصدا وارد آخور شد. مهران زمینگیر شده بود. مانده بود این آدمها کی بودند؟ در دلش به خودش فحش میداد.
« خاک بر سر چُلمنِت که زودتر نرفتی توی آخور. اینطور که پیداست، اون تو خبراییه ... ایقدر ترسویی و بِرا عماد لاتی پُر میکنی...»
داشت برای خودش آسمان ریسمان میبافت که ناگهان صدای شلیکی از داخل آخور به گوش رسید. خواست بدود سمت آخور که دستی از پشت او را کشید. جلوی دهانش را گرفت و او را محکم زمین نشاند.»
«کتانیهای کوکام»، نوشتۀ فاطمه جدیدی در بهار ۱۴۰۲ در ۱۴۸ صفحه با شمارگان 1000 نسخه توسط شرکت چاپ و نشر بینالملل در ایام برگزاری نمایشگاه کتاب تهران روانۀ بازار شدهاست.
نظر شما