قم - زیباترین لحظه تعویض پرچم گنبد است و صدای نقارهها که در صحن اتابکی و عتیق میپیچد؛ و ریسههای سبز و قرمز و زرد که گلدستههای حرم را به هم وصل میکند و سقفی برای صحن و حیاطهای حرم میشوند.
نخستین روز اما حالوهوای دیگری دارد خیابانهای منتهی به حرم. دستهدسته مردم با گلهای رنگارنگ، پیاده راه میافتند سمت حرم و با هم مولودیخوانی میکنند که مضمونش خوشآمد است و تولد مبارکی و دلبری با صحن و سرا؛ و در این میان، سهم گروههای زنانه و دخترانه بیشتر است.
از بدو ورود به حرم، مردم جمعی و فردی دستها را بالا میبرند و با تکان دادن شاخههای گل تبریک میگویند، به خانم، به برادرش امام رضا(ع) و به پدرش حضرت امام موسای کاظم (ع).
مسیر را ادامه میدهی تا میرسی به روضهمنوره، ضریح را میبینی غرق در شاخههای گل، شاخههایی که زائرین هدیه میکنند به حضرت. تاج ضریح گلباران میشود و داخل شبکهها شاخههای رز و گلایول و زنبق و مریم مینشیند. پیشانی ضریح اما آذیینبندی شده به پرچم روزهای عید. به پرچم خیاطی شده با دست خیاطهای آیینی، همانها که کارشان دوختودوز است برای ائمه و معصومین.
دلبرترین لحظه اما تعویض پرچم گنبد است و صدای نقارهها که در صحن اتابکی و عتیق میپیچد؛ و ریسههای سبز و قرمز و زرد که گلدستههای حرم را به هم وصل میکند و سقفی میشوند برای صحن و حیاطهای حرم.
نوبت زیارتنامه میشود، نوبت «السلامُعلیکَ و السلامُ علیکِ»ها. زیارتنامه را باز میکنم. دستبهسینه شروع میکنم، «السَّلامُ عَلَى آدَمَ صِفْوَةِ اللَّهِ». میرسم به «السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَلِیَّ بْنَ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى» مکثی میکنم و زیر لب میگویم یا خواهر امام رضا. امام رضاها از دهان نمیافتد که میرسم به سلامهای بیبی. وقتی «السَّلامُ عَلَیْکِ»ها از دهانم بیرون میریزد بوی گلاب ناب قمصر میخورد به پَرِ دماغم. بوی معطرِ شبکههای ضریح.
عرض ارادت که میکنم عقبعقب از ضریح فاصله میگیرم و وارد بقعه شاهعباسی میشوم. دستی به چوبپَر خادمِ نشسته بر صندلی کنار دیوار میکشم و به آینهها و گچبریها نگاه میکنم. پخش میشوم بین هزار تکه آینه. شکسته و قطعهقطعه. انگار بیحرف بگوید یکجایی باید خضوع کنی و تکبرت را بشکنی و مغرور نباشی.
برمیگردم، از شبستان امام راهم را کج میکنم سمت خروجی درِ هفده. میرسم به صحن صاحبالزمان. قبل از خروج کنار درِ هفده وارد فروشگاه کتاب انتشارات زائر میشوم. کتابها در قفسههای مختلف دستهبندی شدهاند و جمعیت زائر و مجاور پخش شدهاند داخل فروشگاه و هر کدام کتابی را تورق میکنند.
میروم سمت خانمی که دستش در دست دختربچهای که روبروی قفسه کتابهای کودک ایستاده است. اجازه میگیرم چند سوال بپرسم. از این سوال شروع میکنم که اهل کجایید؟ میگوید لرستان. ادامه میدهم که چطور شد به فروشگاه آمدید. میگوید من معلمم، سروکارم با کتاب است و بچهها. همین موضوع باعث شد کشیده شوم سمت فروشگاه. و بعد تاکید میکند البته ریحانه عاشق کتاب است، اینجا البته قصدمان خرید کتاب برای ریحانه است. از ریحانه و مادرش خداحافظی میکنم و میروم سمت قفسه ادبیات و رمان.
چند جوان هفدههیجده ساله رمانها را برمیدارند، سرجایش میگذارند و دیگری را برمیدارند. وارد جمعشان میشوم. علاقهمند به ادبیاتند. وقتی متوجه شدند در حوزه کتاب فعالیت میکنم و دستی به قلم دارم، خواستند چند کتاب پیشنهاد دهم. از علاقهشان سوال کردم و متوجه شدم باید چه کتابهایی را معرفی کنم. چند کتاب از امیرخانی معرفی کردم، یک کتاب از اکبری دیزگاه و کتابی از محمدرضا خبوشان. سر آخر گریزی زدم به «هیژدهچرخ» و گفتم یک مجموعه روایت است با محوریت حرم و خادمهایی که در بخش خدمات سالمندان خدمت میکنند.
مأموریتم که به انجام رسید خداحافظی کردم و از فروشگاه بیرون زدم. رفتم سمت خروجی درِ هفده. بوی اسپند از جامهای اسپندسوز، هوای اطراف ورودی درِ هفده را آغشته کرده بود به بوی معطر خودش. خودم را به خادم رساندم، دستی کشیدم به بالای جام، عطر اسبند را وارد ریههایم کردم، روبروی حرم ایستادم، سلام آخر را دادم و خارج شدم.
نظر شما