چشمهایم را باز میکنم. سروصداها خاموش شدهاند، آتشی نمیبینم، فریاد بچهها را نمیشنوم و سکهها هم دیگر صدایی ندارند. خودم را در میان انبوه درختان بلند میبینم که در زمین ریشهای عمیق دارند. قدمی به جلو برمیدارم و مقابل در کلاسی میایستم. معلمی دارد از غارتگری میگوید. پسر نوجوانی میپرسد: «هنوز هم غارتگری داریم؟».
باروبندیلم را جمع میکنم و به کلاس بعدی میروم. امروز اولینروز از اردوی سهروزه گفتوگومحور «هیسطوری» بود و قرار بود نوجوانان در چند کلاس و بعد صحبت با مهدی میرکیایی، نویسنده مجموعهکتاب «سرگذشت استعمار»، با استعمار آشنا شوند. بهظاهر کاری درشت است و انگار میخواهند مثل کتابهای درسی حرفهای قلنبهسلنبه به مخاطبان تحویل دهند؛ اما من نشنیدم و بلکه دیدم که حرفها متفاوت بود و زمین تا آسمان با مطالب درسی فاصله داشت. شاید به همین علت بود که دختران و پسران نوجوان به دهان معلمها خیره میشدند و دوست داشتند پس از شنیدن هر مطلبی، سؤالی بپرسند.
در کلاسهای بعدی هم حرف از تاریخ بود و استعمار. از چیستی و چرایی استعمار گفتند و شنیدیم، شاید من کمتر شنیدم و نوجوانان بیشتر؛ چرا که خودِ آنها ذهنم را مشغول کرده بودند. هر یک با پوششی آمده بود؛ یکی تیشرت زرد پوشیده بود و یکی پیراهن مردانه، یکی چادر به سر داشت و دیگری مانتوی آبی آسمانیاش را با شالی سفید هماهنگ کرده بود. وقتی آمدند استراحت کنند و عصرانهای بخورند، بهترین فرصت بود تا بیشتر ببینمشان. یکی میگفت: لهجههایمان ترکیب شده است. راست میگفت؛ یکی از کرمان آمده بود و دیگری از مازندران، یکی قم را به مقصد تهران ترک کرده و دیگری همراه با اصالتش از آذربایجان شرقی عازم این اردو شده بود. با خودم فکر کردم چه موضوع جذاب و سرگرمکنندهای این نوجوانان را از خانههایشان و تفریح تابستانی به این اردو کشانده است؟ هنر؟ ادبیات؟ بازی؟ مسابقه؟ اختراع؟ ورزش؟ نه، تاریخِ استعمار! تاریخی که به نظر نوجوانان احتمالا زمختتر از هر موضوع و مطلب دیگری است، آنها را دور هم گرد آورده تا هر یک با لهجه و گویش و تفکر خودش برای دیگری از آن بگوید. عجیب بود!
خیابان آسفالت اردوگاه شهید باهنر تهران را بالا رفتم. سخت بود؛ شیب داشت. به سالنی رسیدم که نویسنده مجموعهکتاب «سرگذشت استعمار» در آن روی سن نشسته بود و به سؤالهای نوجوانان درباره این مجموعه جواب میداد و از شیبِ تاریخ میگفت که سربالاییها و سرپایینیهای بسیار دارد. میشناختمش. استاد درس تاریخم بود در دانشگاه علامه طباطبایی. همانموقع هم از شنیدن تاریخی که او آنطور روایتش میکرد، لذت میبردم. دیدار دوباره با استادی که نویسنده کتاب کودک و نوجوان است و خوب بلد است چطور تاریخ را به مخاطب نوجوان امروز ارائه دهد، شیرین بود و هیجانانگیز. واقعا هیجان داشتم. این دیدارهای تصادفی را مدیون تاریخ بودم یا شاید بهتر است بگویم مدیون استعماری که خودش مدیون میلیونها آدم دیگر است.
میرکیایی در این جلسه ضمن اشاره به اینکه هیچ روایتی نیست که فاقد تحلیل باشد، گفت: چیدن حوادث کنار هم و ارائه به مخاطب، همان تحلیل مورخ است و او خواسته روایتی خاص را در ذهن مخاطبش قرار دهد. در روایت این مجموعه نیز من اعتقادی داشتم که پدیده بسیار نافرخنده استعمار بخشی محصول یورش کشورهای اروپایی بود و بخشی هم محصول حکومتهای خود کشورهای جهانسوم؛ یعنی استعمار خارجی و استبداد داخلی همسو با هم کشورها را به ویرانی کشاندهاند. بنابراین سعی کردم این عقیده و تحلیل را به مخاطب منتقل کنم با این روند که گویی فقط تاریخ را روایت کردهام.
به یاد انگلیسیها افتادم و شاهان کشورم که چطور لایهلایه خاک این سرزمین را نادیده گرفتند و بُردند و خوردند و یک لیوان آب هم رویش. یکی از پسران نوجوان در همان حین سؤالی پرسید درباره روش متفاوت انگلیسیها در استعمار. مهدی میرکیایی در توضیح بیان کرد: انگلیس از همه دیرتر وارد استعمار شد و از همه موفقتر هم شد؛ چرا که آنها مزیتی داشتند و آن، این بود که در داخل خود دموکراتیک بودند و احزابی داشتند که بسیاری از مشکلاتشان را به صورت قانونی حل میکردند. البته این دموکراسی را برای خود میخواستند نه دیگران.
آه از این نخواستنها. به یاد سخن امیرالمؤمنین(ع) میافتم که فرمودند: «آنچه بر خود مىپسندى براى مردم نيز بپسند و آنچه براى خود نمىپسندى براى آنها نيز نپسند!». اگر این سخن بر جهان حاکم بود، دیگر نه استعماری بود و نه غارتگریای.
من در عکس شرکت نکردم. من راوی این تاریخ بودم. به یاد راویان بزرگتری افتادم که در هیچ عکسی نیستند؛ اما خبرهای مهمی به گوش مردم رساندهاند. مثلا «پس از سقوط سلسله صفوی، پیروزیهای نادرشاه افشار در برابر دشمنان ایران، چشمهای اروپایی را خیره کرد. اکنون آنها به دنبال نزدیک شدن به نادر بودند تا از تصمیمهای بعدی او و نقشههای آیندهاش باخبر شوند.».
اروپاییان بویژه انگلیسیها هر شب که اجداد ما در خواب بودند، نقشهای را روانه ایران میکردند. حتی آنشبی که من و نوجوانان شرکتکننده در اردوی «هیسطوری» هم خواب بودیم و داشتیم خود را برای روز دوم اردو آمده میکردیم، استعمارگران و غارتگران فرهنگی نقشه جدیدی میکشیدند؛ اما شاید این روزگار دیگر شبیه به روزگاران گذشته ایران نیست؛ چرا که بچهها تاریخ میخوانند!
و تاریخ را میبینند؛ چون در روز دوم اردو، دختران و پسران نوجوان به چند مکان تاریخی از جمله کاخموزه نیاوران، کاخموزه سعدآباد و حسینیه جماران رفتند. وقتی با یکی دو ساعت تأخیر به سعدآباد رسیدم، محو درختان بلند و مجسمهها و معماری ساختمانها شدم. انگار درِ بزرگ ورود به محوطه باغ، اسرارآمیز بوده است. به یکباره همهچیز برایم تغییر کرد. انگار شخصیتی تخیلی شدم در داستان فانتزی سفر در زمان که اینبار تألیفی بود نه ترجمه. درختان صحبت میکردند و از رفتوآمد سفیر و مشاور و شاه و هنرمند کشورهای دیگر به این کاخها میگفتند. صدای کلاغها و قارقار مداومشان سرم را پُر کرده بود و همزمان که کفشهایم بر جاده پیچوخمدار باغ به جلو میرفت، به داستانشان گوش میدادم. آنها از خدمتکارانی حرف میزدند که مجبور بودند کارهای وزیر و وکیل را بهموقع انجام دهند؛ وگرنه مورد عتاب آنها قرار میگرفتند.
چشمم را بستم تا ظهر و لحظه آمادهکردن ناهار در آشپزخانههای بزرگ کاخ را تصور کنم که ناگهان صدای قرآن قبل اذان ظهر همهجای باغ و کاخ را پُر کرد. چقدر شگفتانگیز بود! آن لحظه انگار خودِ تاریخ دهان باز کرده بود و برایم از سستبودن سرنوشتها گفت؛ اینکه انسانها و وزیر و وکیل و شاه و سفیر میآیند و میروند و تاریخی از خود بر جای میگذارند ولی چه تاریخی، با چه رویدادها و نتایج و عاقبتی؟
آیتالله خامنهای، رهبر انقلاب اسلامی ایران در گرمای تابستان سال ۱۳۸۰ بود که درباره رضاخان گفته بودند: «انگلیسیها رضاخان را به عنوان یک عامل دستنشانده بر سرِ كار آوردند تا كار مورد نظر آنها را انجام دهد. این حرفها جای انكار نیست؛ حرفی نیست كه من بزنم؛ این حرفها جزو واضحات تاریخ است كه هم گزارشگران نوشتهاند و هم اسنادی كه بعد از سی، چهل سال منتشر شده، گویای آن است. همین چند روز پیش در سندی از همین قبیل میخواندم كه در جلسهای كه سید ضیاء و رضاخان و مأموران انگلیسی بودند، رضاخان گفته بود كه من سیاست سرم نمیشود و وارد نیستم؛ هرچه شما دستور بدهید؛ من گوش به فرمانم! همینطور هم بود؛ اما لحظهای كه احساس كردند یک ذرّه حالت گوش به فرمانیاش متزلزل شده و گرایشی، آن هم نه به سمت استقلال حقیقی، بلكه به سمت آلمان هیتلری پیدا كرده است - طبیعتاً وقتی رضاخان به هیتلر نگاه كند، به هیجان میآید و لذّت میبرد - او را كنار زدند و پسرش را بر سرِ كار آوردند. اینها جزو واقعیّات كشور است. پنجاه، شصت سال كسانی بر ما حكومت كردند كه آورندهی آنها، نه اینكه ما نبودیم - چون در ایران حكومت مردم به این صورت اصلاً سابقه نداشت - بلكه دلاوریِ خودشان هم نبود. ای كاش اگر دیكتاتور بودند، اقلاًّ مثل نادرشاه با زور بازوی خودشان، یا مثل آغامحمدخان با حیلهگری خودشان بر سر كار آمده بودند؛ اما اینطور نبود. دیگران آمدند و آنها را بر این ملت مسلّط كردند و تمام منابع مادّی و معنوی این ملت را به غارت بردند.».
برگردیم و دوباره این جملات را بخوانیم: بارها. بعد سری به مکانهای تاریخی کشور بزنیم و ببینیم استعمار انگلیسی چه رد پایی از خود بر تنِ سرزمینمان گذاشته است؟ بله؛ آنها نه بر خاک که بر تن و جسم و فکرمان نیز مسلط بودند؛ غارتگریِ جدید همین بود.
روز سوم را کاملا نمایشی و جذاب شروع کردم. همان دم که رسیدم به سراغ پسران نوجوان رفتم تا ببینم چه طرح و برنامهای برای ارائهشان در نظر دارند. کیف لپتاپم را روی میزی که محکم به نظر نمیرسید گذاشتم و کمی دورتر از یکی از گروهها ایستادم و گوش دادم. سناریو این بود که نمایششان یک راوی داشته باشد و از غارتگری اروپاییها بگویند در شمال آفریقا. ابتدا مردم بومی آنجا از خود ضعف نشان دهند و در اجرای دوم، مقابل غارتگر بایستند. به یاد شهید رئیسعلی دلواری افتادم که نمونه اجرای دوم بود آن هم در کشور خودمان نه شمال آفریقا.
بیشک رئیسعلیها با مشورت و تفکر راه خود را مقابل استعمار انگلیسی در پیش گرفتند. کار گروهی همیشه ثمربخشتر از کار فردی است. این را مربی پسرها نیز به آنها حین تمرین نمایش گفت. یکی از نوجوانان از نقش کم خود در این ارائه گله کرد و مربی در پاسخ از اهمیت گروهی کار کردن گفت و هدف این اردو و درواقع رمز موفقیت در برابر استعمار نو و فرانو را همین کار گروهی و همدل و هماهنگبودن مردم یک سرزمین دانست. همه به نشانه تأیید، سر تکان دادند. دوباره مشغول شدند. صحبتها درباره جزئیات نمایش از موسیقی تا اجرا گل انداخته بود. چندین و چندبار تمرین کردند. لابهلای تمرینها یکی دو نکته هم من به آنها گفتم درباره اهمیت چهره و حسی که در چهره بازیگر باید وجود داشته باشد؛ بهخصوص بازیگری که میخواهد نقش یک غارتگر اروپایی را بازی کند.
در دلم برایشان آرزوی موفقیت کردم و به تمرین دخترها رفتم. هر گروه در گوشهای نشسته بود و به مرور برنامههایش میپرداخت. یکی در حال کار با لپتاپ بود و دیگری در حال تذکردادن. هوا نسبتا گرم بود و باد تابستانی لابهلای کاغذهای بچهها چرخ میزد. روی کاغذها طرح ارائه امروز نوشته شده بود. با خود فکر کردم چقدر کتابها میتوانند قدرتمند باشند برای اینکه نوجوانان را گرد هم بیاورند و آنها را به کاری مشتاق کنند: آن هم کار گروهی.
همه مشتاق و منتظر بودند برای شروع رقابت ارائهها. دست بر قضا اولین اجرای پسران متعلق به گروهی بود که تمرین نمایششان را دیده بودم. بسیار خوشحال و ذوقزده بودم؛ نمیدانم چرا. دستم را زیر چانهام گذاشتم و ارائه نمایشیشان را تماشا کردم. به معنای واقعی لذت بردم. تاریخی که با هنر آمیخته شود، بهترین و جذابترین بستر را برای انتقال آسانتر به ذهن مخاطب-چه کودک و چه بزرگسال- خواهد داشت. در سمت دختران نیز وضع همین بود. گروهی طناز مسابقه بهترین پادشاه استعمارشده به راه انداخته و حسابی مخاطبان را سر ذوق آورده بودند. یکی دیگر ایده اخبار تاریخ و گفتن از وقایع استعماری را در پیش گرفته و گفتوگویی هم با دریانوردی پرتغالی طراحی کرده بود که بسیار دیدنی و شنیدنی شده بود. لحظههای خوب ارائه گروهی بسیار بود؛ اما کمی هم نقاط ناخوب داشت. مثل آن لحظهای که دختری وسط اجرا مضطرب شد و نتوانست کارش را به خوبی تمام کند و همگروهیهایش از دست او عصبانی بودند. کار گروهی از این لحظهها هم دارد. این دختر نوجوان که میخواست تاریخ را به درستی روایت کند؛ اما نمیدانیم در تاریخ ایران چه تصمیمهای مهمی با کمکاری یا خیلی بدتر با نیرنگ یک نفر بر باد رفته است!
نظر شما