یکشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۲ - ۱۶:۲۷
شاید رئیسعلی‌های دیگری از میان این نوجوانان بیرون بیاید

اروپاییان بویژه انگلیسی‌ها هر شب که اجداد ما در خواب بودند، نقشه‌ای را روانه ایران می‌کردند. حتی آن‌شبی که من و نوجوانان شرکت‌کننده در اردوی «هیس‌طوری» هم خواب بودیم و داشتیم خود را برای روز دوم اردو آمده می‌کردیم، استعمارگران و غارت‌گران فرهنگی نقشه جدیدی می‌کشیدند؛ اما شاید این روزگار دیگر شبیه به روزگاران گذشته ایران نیست؛ چرا که بچه‌ها تاریخ می‌خوانند!

سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- فاطمه نعمتی: «تا حدود پانصدسال پیش، جهان کوچک‌تر از امروز به نظر می‌رسید.». چشم‌هایم را می‌بندم. صدای داس کشاورزان را می‌شنوم، موعظه کشیش‌ها و روحانیون به گوشم می‌خورد، تلق‌تولوق سکه‌های پادشاهان در خزانه‌ها بلند شده است و در انتهای هیاهوی جهان، صدای دیگری می‌آید: لالایی مادران در انتهای شب برای کودکان. کمی بعد، صداها در هم می‌پیچد؛ داس‌ها به هم می‌خورند، پادشاهان و دیگر اشراف بحث می‌کنند، سکه‌ها کم و زیاد می‌شود، مادران می‌گریند و پدران سخت‌تر کار می‌کنند. دریاها شلوغ و جنگل‌ها خراب می‌شوند و جاده‌ها دیگر محل رفت‌وآمد مردم نیست؛ بلکه راهی است برای غارت.
 
چشم‌هایم را باز می‌کنم. سروصداها خاموش شده‌اند، آتشی نمی‌بینم، فریاد بچه‌ها را نمی‌شنوم و سکه‌ها هم دیگر صدایی ندارند. خودم را در میان انبوه درختان بلند می‌بینم که در زمین ریشه‌ای عمیق دارند. قدمی به جلو برمی‌دارم و مقابل در کلاسی می‌ایستم. معلمی دارد از غارت‌گری می‌گوید. پسر نوجوانی می‌پرسد: «هنوز هم غارت‌گری داریم؟».
 
معلم سرش را تکان می‌دهد و شروع به صحبت می‌کند. او از غارت‌گری‌ای می‌گوید که دیگر شکل گذشته را ندارد؛ دیگر فقط خبری از شلیک گلوله‌ها و کشتن و تصاحب زمین‌ها نیست. دیگر فقط استخراج الماس و طلا برای ثروتمندان و سیاست‌مداران مهم نیست. دستم را زیر چانه‌ام می‌گذارم و گوش می‌دهم. «داستان مبارزه با استعمار، داستان مبارزه گذشته نیست، داستان مبارزه در امروز است.». سجاد صفارهرندی که معلم و پژوهشگر جامعه‌شناسی است، از امروز گفت و هر آنچه که زندگی اکنون ما را درگیر خود ساخته؛ از استعمار نو و فرانو که فرهنگ‌ها را نشانه گرفته است. نوجوانان نمی‌گذارند به دنبال مصادیق استعمار فرهنگی بگردم. چهره‌شان و سؤالاتی که مدام در ذهن‌شان می‌چرخد و بیان می‌کنند جذاب‌تر است از مصادیق تلخ استعمار جدید.
 
باروبندیلم را جمع می‌کنم و به کلاس بعدی می‌روم. امروز اولین‌روز از اردوی سه‌روزه گفت‌وگومحور «هیس‌طوری» بود و قرار بود نوجوانان در چند کلاس و بعد صحبت با مهدی میرکیایی، نویسنده مجموعه‌کتاب «سرگذشت استعمار»، با استعمار آشنا شوند. به‌ظاهر کاری درشت است و انگار می‌خواهند مثل کتاب‌های درسی حرف‌های قلنبه‌سلنبه به مخاطبان تحویل دهند؛ اما من نشنیدم و بلکه دیدم که حرف‌ها متفاوت بود و زمین تا آسمان با مطالب درسی فاصله داشت. شاید به همین علت بود که دختران و پسران نوجوان به دهان معلم‌ها خیره می‌شدند و دوست داشتند پس از شنیدن هر مطلبی، سؤالی بپرسند.

در کلاس‌های بعدی هم حرف از تاریخ بود و استعمار. از چیستی و چرایی استعمار گفتند و شنیدیم، شاید من کمتر شنیدم و نوجوانان بیشتر؛ چرا که خودِ آنها ذهنم را مشغول کرده بودند. هر یک با پوششی آمده بود؛ یکی تی‌شرت زرد پوشیده بود و یکی پیراهن مردانه، یکی چادر به سر داشت و دیگری مانتوی آبی آسمانی‌اش را با شالی سفید هماهنگ کرده بود. وقتی آمدند استراحت کنند و عصرانه‌ای بخورند، بهترین فرصت بود تا بیشتر ببینم‌شان. یکی می‌گفت: لهجه‌هایمان ترکیب شده است. راست می‌گفت؛ یکی از کرمان آمده بود و دیگری از مازندران، یکی قم را به مقصد تهران ترک کرده و دیگری همراه با اصالتش از آذربایجان شرقی عازم این اردو شده بود. با خودم فکر کردم چه موضوع جذاب و سرگرم‌کننده‌ای این نوجوانان را از خانه‌هایشان و تفریح تابستانی به این اردو کشانده است؟ هنر؟ ادبیات؟ بازی؟ مسابقه؟ اختراع؟ ورزش؟ نه، تاریخِ استعمار! تاریخی که به نظر نوجوانان احتمالا زمخت‌تر از هر موضوع و مطلب دیگری است، آنها را دور هم گرد آورده تا هر یک با لهجه و گویش و تفکر خودش برای دیگری از آن بگوید. عجیب بود!
کارت شناسایی دوره «هیس‌طوری» بر گردن‌شان بود. زیر درختان بلندی که شاخ‌وبرگ‌شان آسمان بالای سرمان را سبز کرده بود، نشسته بودند. درختان بلند باغ را که دیدم گردبادی در سرم ایجاد شد. دوباره صداها آمدند؛ صدای دستور شاهان ایرانی، صدای رعیت‌هایی که از فشار کاری جان در بدن نداشتند، صدای سربازهای خارجی، صدای بچه‌ها که آرزوهایشان را پشت تب‌ها و سرفه‌ها پنهان می‌کردند و بر اثر بیماری‌ها می‌مُردند و کسی به دادشان نمی‌رسید. برگی جلوی چشمم تکان خورد؛ صداها رفتند و من به روزگار آرام امروز برگشتم.

خیابان آسفالت اردوگاه شهید باهنر تهران را بالا رفتم. سخت بود؛ شیب داشت. به سالنی رسیدم که نویسنده مجموعه‌کتاب «سرگذشت استعمار» در آن روی سن نشسته بود و به سؤال‌های نوجوانان درباره این مجموعه جواب می‌داد و از شیبِ تاریخ می‌گفت که سربالایی‌ها و سرپایینی‌های بسیار دارد. می‌شناختمش. استاد درس تاریخم بود در دانشگاه علامه طباطبایی. همان‌موقع هم از شنیدن تاریخی که او آن‌طور روایتش می‌کرد، لذت می‌بردم. دیدار دوباره با استادی که نویسنده کتاب کودک و نوجوان است و خوب بلد است چطور تاریخ را به مخاطب نوجوان امروز ارائه دهد، شیرین بود و هیجان‌انگیز. واقعا هیجان داشتم. این دیدارهای تصادفی را مدیون تاریخ بودم یا شاید بهتر است بگویم مدیون استعماری که خودش مدیون میلیون‌ها آدم دیگر است.

میرکیایی در این جلسه ضمن اشاره به اینکه هیچ روایتی نیست که فاقد تحلیل باشد، گفت: چیدن حوادث کنار هم و ارائه به مخاطب، همان تحلیل مورخ است و او خواسته روایتی خاص را در ذهن مخاطبش قرار دهد. در روایت این مجموعه نیز من اعتقادی داشتم که پدیده بسیار نافرخنده استعمار بخشی محصول یورش کشورهای اروپایی بود و بخشی هم محصول حکومت‌های خود کشورهای جهان‌سوم؛ یعنی استعمار خارجی و استبداد داخلی همسو با هم کشورها را به ویرانی کشانده‌اند. بنابراین سعی کردم این عقیده و تحلیل را به مخاطب منتقل کنم با این روند که گویی فقط تاریخ را روایت کرده‌ام.

به یاد انگلیسی‌ها افتادم و شاهان کشورم که چطور لایه‌لایه خاک این سرزمین را نادیده گرفتند و بُردند و خوردند و یک لیوان آب هم رویش. یکی از پسران نوجوان در همان حین سؤالی پرسید درباره روش متفاوت انگلیسی‌ها در استعمار. مهدی میرکیایی در توضیح بیان کرد: انگلیس از همه دیرتر وارد استعمار شد و از همه موفق‌تر هم شد؛ چرا که آنها مزیتی داشتند و آن، این بود که در داخل خود دموکراتیک بودند و احزابی داشتند که بسیاری از مشکلات‌شان را به صورت قانونی حل می‌کردند. البته این دموکراسی را برای خود می‌خواستند نه دیگران.

آه از این نخواستن‌ها. به یاد سخن امیرالمؤمنین(ع) می‌افتم که فرمودند: «آنچه بر خود مى‌پسندى براى مردم نيز بپسند و آنچه براى خود نمى‌پسندى براى آنها نيز نپسند!». اگر این سخن بر جهان حاکم بود، دیگر نه استعماری بود و نه غارت‌گری‌ای.
عکس یادگاری شرکت‌کنندگان اردو با نویسنده «سرگذشت استعمار» لابه‌لای لحظه‌های شوق و تفکر و کنجکاوی و هیجان من و نوجوانان گرفته شد و خیلی‌ها هم آمدند تا با این نویسنده سلفی بگیرند. سلفی با تاریخ‌نگار؟ سلفی با تاریخ؟ این لحظه از تاریخ ایران در عکس‌های این نوجوانان ثبت و ماندگار شد. شما اگر دوست داشتید در لحظه‌ای از تاریخ این سرزمین حضور داشتید و عکسی یادگاری می‌گرفتید، کدام لحظه و بخش این پازل بزرگ را انتخاب می‌کردید؟

من در عکس شرکت نکردم. من راوی این تاریخ بودم. به یاد راویان بزرگ‌تری افتادم که در هیچ عکسی نیستند؛ اما خبرهای مهمی به گوش مردم رسانده‌اند. مثلا «پس از سقوط سلسله صفوی، پیروزی‌های نادرشاه افشار در برابر دشمنان ایران، چشم‌های اروپایی را خیره کرد. اکنون آن‌ها به دنبال نزدیک شدن به نادر بودند تا از تصمیم‌های بعدی او و نقشه‌های آینده‌اش باخبر شوند.».

اروپاییان بویژه انگلیسی‌ها هر شب که اجداد ما در خواب بودند، نقشه‌ای را روانه ایران می‌کردند. حتی آن‌شبی که من و نوجوانان شرکت‌کننده در اردوی «هیس‌طوری» هم خواب بودیم و داشتیم خود را برای روز دوم اردو آمده می‌کردیم، استعمارگران و غارت‌گران فرهنگی نقشه جدیدی می‌کشیدند؛ اما شاید این روزگار دیگر شبیه به روزگاران گذشته ایران نیست؛ چرا که بچه‌ها تاریخ می‌خوانند!

و تاریخ را می‌بینند؛ چون در روز دوم اردو، دختران و پسران نوجوان به چند مکان تاریخی از جمله کاخ‌موزه نیاوران، کاخ‌موزه سعدآباد و حسینیه جماران رفتند. وقتی با یکی دو ساعت تأخیر به سعدآباد رسیدم، محو درختان بلند و مجسمه‌ها و معماری ساختمان‌ها شدم. انگار درِ بزرگ ورود به محوطه باغ، اسرارآمیز بوده است. به یکباره همه‌چیز برایم تغییر کرد. انگار شخصیتی تخیلی شدم در داستان فانتزی سفر در زمان که این‌بار تألیفی بود نه ترجمه. درختان صحبت می‌کردند و از رفت‌وآمد سفیر و مشاور و شاه و هنرمند کشورهای دیگر به این کاخ‌ها می‌گفتند. صدای کلاغ‌ها و قارقار مداوم‌شان سرم را پُر کرده بود و همزمان که کفش‌هایم بر جاده پیچ‌وخم‌دار باغ به جلو می‌رفت، به داستان‌شان گوش می‌دادم. آنها از خدمتکارانی حرف می‌زدند که مجبور بودند کارهای وزیر و وکیل را به‌موقع انجام دهند؛ وگرنه مورد عتاب آنها قرار می‌گرفتند.

چشمم را بستم تا ظهر و لحظه آماده‌کردن ناهار در آشپزخانه‌های بزرگ کاخ را تصور کنم که ناگهان صدای قرآن قبل اذان ظهر همه‌جای باغ و کاخ را پُر کرد. چقدر شگفت‌انگیز بود! آن لحظه انگار خودِ تاریخ دهان باز کرده بود و برایم از سست‌بودن سرنوشت‌ها گفت؛ اینکه انسان‌ها و وزیر و وکیل و شاه و سفیر می‌آیند و می‌روند و تاریخی از خود بر جای می‌گذارند ولی چه تاریخی، با چه رویدادها و نتایج و عاقبتی؟
گرمای تابستان اذیت‌کننده شده بود. خسته و کلافه بودم؛ نوجوانان هم هر گوشه‌ای که پیدا می‌کردند می‌نشستند تا خستگی در کنند. از یکی از مربیان اردو پرسیدم «اولویت بازدیدها چه مکان‌هایی بوده است؟». گفت: «اولویت بازدید از مکان‌هایی بوده است که به پهلوی اول مرتبط هستند: به رضاخان.».

آیت‌الله خامنه‌ای، رهبر انقلاب اسلامی ایران در گرمای تابستان سال ۱۳۸۰ بود که درباره رضاخان گفته بودند: «انگلیسی‌ها رضاخان را به عنوان یک عامل دست‌نشانده بر سرِ كار آوردند تا كار مورد نظر آنها را انجام دهد. این حرف‌ها جای انكار نیست؛ حرفی نیست كه من بزنم؛ این حرف‌ها جزو واضحات تاریخ است كه هم گزارشگران نوشته‌اند و هم اسنادی كه بعد از سی، چهل سال منتشر شده، گویای آن است. همین چند روز پیش در سندی از همین قبیل می‌خواندم كه در جلسه‌ای كه سید ضیاء و رضاخان و مأموران انگلیسی بودند، رضاخان گفته بود كه من سیاست سرم نمی‌شود و وارد نیستم؛ هرچه شما دستور بدهید؛ من گوش به فرمانم! همین‌طور هم بود؛ اما لحظه‌ای كه احساس كردند یک ذرّه حالت گوش به فرمانی‌اش متزلزل شده و گرایشی، آن هم نه به سمت استقلال حقیقی، بلكه به سمت آلمان هیتلری پیدا كرده است - طبیعتاً وقتی رضاخان به هیتلر نگاه كند، به هیجان می‌آید و لذّت می‌برد - او را كنار زدند و پسرش را بر سرِ كار آوردند. این‌ها جزو واقعیّات كشور است. پنجاه، شصت سال كسانی بر ما حكومت كردند كه آورنده‌ی آنها، نه این‌كه ما نبودیم - چون در ایران حكومت مردم به این صورت اصلاً سابقه نداشت - بلكه دلاوریِ خودشان هم نبود. ای كاش اگر دیكتاتور بودند، اقلاًّ مثل نادرشاه با زور بازوی خودشان، یا مثل آغامحمدخان با حیله‌گری خودشان بر سر كار آمده بودند؛ اما این‌طور نبود. دیگران آمدند و آنها را بر این ملت مسلّط كردند و تمام منابع مادّی و معنوی این ملت را به غارت بردند.».

برگردیم و دوباره این جملات را بخوانیم: بارها. بعد سری به مکان‌های تاریخی کشور بزنیم و ببینیم استعمار انگلیسی چه رد پایی از خود بر تنِ سرزمین‌مان گذاشته است؟ بله؛ آنها نه بر خاک که بر تن و جسم و فکرمان نیز مسلط بودند؛ غارت‌گریِ جدید همین بود.
روز دوم کِش آمده بود. گرما و خستگی شور و هیجان نوجوانان را کم کرده و به شدت گرسنه‌شان بود. من حتی نای ایستادن نداشتم. کوچه‌پس‌کوچه‌ها را با اتوبوس رد کردیم و بالاخره به اردوگاه شهید باهنر رسیدیم. پس از صرف ناهار و استراحتی کوتاه، نوجوانان به محل‌های اصلی برگشتند تا کلاس‌های گفت‌وگومحور خود را ادامه دهند. من هم پس از استراحتی که نبود و مشغول نوشتن گزارش‌هایم بودم، به جمع‌شان پیوستم. صندلی‌ها را به طور دایره درست کرده و بر آن نشسته بودند. به هر نفر یک کاربرگ فردی و گروهی داده بودند و باید با مشورت به آنها جواب می‌دادند؛ جواب‌هایی که باید بر اساس خوانده‌هایشان از مجموعه‌کتاب «سرگذشت استعمار» باشد. هر گروه ایده‌هایش را برای ارائه روز نهایی با اعضا در میان می‌گذاشت. یکی به این فکر می‌کرد که موشن‌گرافی درست کنند و دیگری از شخصیت کریستف کلمب می‌گفت. یکی می‌گفت آنقدر وقت نداریم که به ریشه‌های استعمار بپردازیم و باید یک موضوع میانه را انتخاب کنیم و دیگری درباره تفاوت رُم باستان با روم باستان می‌پرسید. نمی‌دانستم کدام ایده‌ها و طرح‌ها نهایی می‌شود. باید کمی صبر می‌کردم. فردا روز آخر بود: روز ارائه تاریخ به بچه‌هایی که تاریخ خوانده بودند.

روز سوم را کاملا نمایشی و جذاب شروع کردم. همان دم که رسیدم به سراغ پسران نوجوان رفتم تا ببینم چه طرح و برنامه‌ای برای ارائه‌شان در نظر دارند. کیف لپ‌تاپم را روی میزی که محکم به نظر نمی‌رسید گذاشتم و کمی دورتر از یکی از گروه‌ها ایستادم و گوش دادم. سناریو این بود که نمایش‌شان یک راوی داشته باشد و از غارت‌گری اروپایی‌ها بگویند در شمال آفریقا. ابتدا مردم بومی آنجا از خود ضعف نشان دهند و در اجرای دوم، مقابل غارت‌گر بایستند. به یاد شهید رئیسعلی دلواری افتادم که نمونه اجرای دوم بود آن هم در کشور خودمان نه شمال آفریقا.
مقام معظم رهبری در سال ۱۳۷۰ در دیدار با مردم بخش دلوار بوشهر درباره این شخصیت مبارز گفته‌اند: «شما جوانان عزیز دلوار و همه‌ی مردان و زنان، درست توجه بفرمایید که در آن روزگاری که ملت ایران همه در خواب بودند - جز عده‌ بسیار کمی در گوشه و کنارهای کشور - و بیگانگان از این غفلت مردم سوء استفاده می‌کردند و دشمن بر مناطق مختلفی از کشور عزیز ما تسلط پیدا کرده بود؛ در تهران، نمایندگان دولت‌های انگلیس و روس، آزادانه حکمرانی می‌کردند و از پادشاهان آن زمان هم حساب نمی‌بردند؛ در منطقه‌ی فارس هم همین‌طور؛ در بسیاری از مناطق دیگر کشور، نمایندگان بیگانه مال مردم را می‌خوردند و بر آنها حکمرانی می‌کردند و با ملت ایران با تحقیر برخورد می‌کردند؛ در یک چنین شرایطی، در هر گوشه‌ای از این کشور، مردان شجاعی پیدا شدند که به حکم دین، جهاد را بر خودشان واجب دانستند و فکر نکردند که با غربت و دست خالی نمی‌شود کاری را انجام داد؛ مردان خدا این‌گونه‌اند. یکی از این افراد، همین رئیسعلی شماست؛ که رئیسعلی ملت ایران است؛ اگرچه متعلق به دلوار است. یک مرد جوان، در همین سنین جوانىِ شما جوانان، در مقابل انگلیسی‌ها ایستادگی کرد.».

بی‌شک رئیسعلی‌ها با مشورت و تفکر راه خود را مقابل استعمار انگلیسی در پیش گرفتند. کار گروهی همیشه ثمربخش‌تر از کار فردی است. این را مربی پسرها نیز به آنها حین تمرین نمایش گفت. یکی از نوجوانان از نقش کم خود در این ارائه گله کرد و مربی در پاسخ از اهمیت گروهی کار کردن گفت و هدف این اردو و درواقع رمز موفقیت در برابر استعمار نو و فرانو را همین کار گروهی و همدل و هماهنگ‌بودن مردم یک سرزمین دانست. همه به نشانه تأیید، سر تکان دادند. دوباره مشغول شدند. صحبت‌ها درباره جزئیات نمایش از موسیقی تا اجرا گل انداخته بود. چندین و چندبار تمرین کردند. لابه‌لای تمرین‌ها یکی دو نکته هم من به آنها گفتم درباره اهمیت چهره و حسی که در چهره بازیگر باید وجود داشته باشد؛ به‌خصوص بازیگری که می‌خواهد نقش یک غارت‌گر اروپایی را بازی کند.

در دلم برایشان آرزوی موفقیت کردم و به تمرین دخترها رفتم. هر گروه در گوشه‌ای نشسته بود و به مرور برنامه‌هایش می‌پرداخت. یکی در حال کار با لپ‌تاپ بود و دیگری در حال تذکردادن. هوا نسبتا گرم بود و باد تابستانی لابه‌لای کاغذهای بچه‌ها چرخ می‌زد. روی کاغذها طرح ارائه امروز نوشته شده بود. با خود فکر کردم چقدر کتاب‌ها می‌توانند قدرتمند باشند برای اینکه نوجوانان را گرد هم بیاورند و آنها را به کاری مشتاق کنند: آن هم کار گروهی.

همه مشتاق و منتظر بودند برای شروع رقابت ارائه‌ها. دست بر قضا اولین اجرای پسران متعلق به گروهی بود که تمرین نمایش‌شان را دیده بودم. بسیار خوش‌حال و ذوق‌زده بودم؛ نمی‌دانم چرا. دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و ارائه نمایشی‌شان را تماشا کردم. به معنای واقعی لذت بردم. تاریخی که با هنر آمیخته شود، بهترین و جذاب‌ترین بستر را برای انتقال آسان‌تر به ذهن مخاطب-چه کودک و چه بزرگسال- خواهد داشت. در سمت دختران نیز وضع همین بود. گروهی طناز مسابقه بهترین پادشاه استعمارشده به راه انداخته و حسابی مخاطبان را سر ذوق آورده بودند. یکی دیگر ایده اخبار تاریخ و گفتن از وقایع استعماری را در پیش گرفته و گفت‌وگویی هم با دریانوردی پرتغالی طراحی کرده بود که بسیار دیدنی و شنیدنی شده بود. لحظه‌های خوب ارائه گروهی بسیار بود؛ اما کمی هم نقاط ناخوب داشت. مثل آن لحظه‌ای که دختری وسط اجرا مضطرب شد و نتوانست کارش را به خوبی تمام کند و هم‌گروهی‌هایش از دست او عصبانی بودند. کار گروهی از این لحظه‌ها هم دارد. این دختر نوجوان که می‌خواست تاریخ را به درستی روایت کند؛ اما نمی‌دانیم در تاریخ ایران چه تصمیم‌های مهمی با کم‌کاری یا خیلی بدتر با نیرنگ یک نفر بر باد رفته است!
شب، خیابان‌های پردرخت اردوگاه، چراغ‌های روشن باغ و نوجوانانی که در تدارک رفتن به مراسم اختتامیه هستند. در لحظات پایانی این اردوی سه‌روزه گفت‌وگومحور درباره تاریخ و استعمار، به نظر می‌رسید آنها خوش‌حال بودند و راضی از اینکه جدی گرفته شده‌اند. فرض کنید این‌بار به کوشش و همکاری چند سازمان بزرگ کشوری، دختران و پسران نوجوانی از سراسر کشور در کنار هم قرار گرفتند تا تاریخ استعمار در جهان و ایران را خوب بخوانند، خوب بشنوند و خوب بگویند. من در آن میان، نه نوجوان بودم و نه اداره‌کننده؛ راوی‌ای بودم برای دیگر نوجوانان و پدران و مادرانی که فرزند نوجوان دارند از استعماری که بر ما گذشت و می‌گذرد.
 
چهره نوجوانان حاضر در این اردو به خوبی در خاطرم نمانده است؛ اما سرزنده بودن‌شان را با وجود خستگی یک اردوی سه‌روزه و آمد و رفت‌های بسیار به یاد دارم و صدای دست‌هایشان به وقت اختتامیه وقتی که دوستان‌شان برگزیده شدند و جیغ‌هایشان وقتی نتیجه کار گروهی را خیلی زود دریافت کردند؛ اما نمی‌دانیم؛ شاید رئیسعلی ‌ای دیگری از میان این نوجوانان تاریخ‌خوان و استعمارشناس بیرون بیاید.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها