آرزو خمسه، نویسنده و منتقد ادبی، یادداشتی را درباره مجموعه داستان کوتاه «جشن طلاق» به قلم علی موذنی نوشته و در اختیار ایبنا قرارداده است.
این اثر توسط انتشارات وزین نیستان به چاپ رسیده و داستانهایش درباره عشق، بنیان خانواده، وفاداری و زخم تنهایی و بیش از همه اثرات جدایی و طلاق در جامعه ما و درنهایت جستوجوی آدمها در دواخانههای هم برای شفای درد تنهایی و فراق است.
قطعا در جامعهای که آمار جدایی بسیار بالاست و مشکلات و ترسهای جدایی و یا انتخاب مجدد همه افراد درگیر این انتخاب را دچار چالشهای خاصی میکند پرداختن به این مقوله کاریست سترگ و ارزشمند.
در داستان سیمینه، نویسنده ازتجربه عشق میگوید عشق به زنی به نام سیمینه؛ معشوقی که عاشقی بالادستی داشته،مسعود همسر سیمین سه سال پیش شهید شده و دوستان مسعود به تماشای تمام قد وفاداری و مهر ونجابت او نسبت به مسعود نشستهاند و این تماشا و خیالبازی از آن جهت زیباست که عرف مردسالارانه این به پای معشوق نشستن را میپسندد.
هیچکس به تنهایی و احوالات سیمین توجه نمیکند عرف بر شرع و قانون میچربد و پاداش این وفاداری همین هیمنه و احترامیست که مردان همکار سیمین برای او قایل هستند اما رضای راوی که عاشق سیمین بوده حتی قبل از ورود مسعود به زندگی او، پا پیش میگذارد و به خیالبازیهای دوستانش پایان میدهد.
از تصاویر بدیع داستان، صحنه گم شدن حلقه ازدواج سیمین است که بهانه اظهار عشق رضا به او میشود. نگاه راوی به وفاداری زن متفاوت است از دوستانش البته باید دید در مورد زنی غیر از معشوق هم همین قدر روشنفکر است و نگران تنهایی و بیسروسامانیاش است یا نه؟ داستان به این سوال پاسخ نمیدهد.
نکته دیگر استفاده بهجا و زیبا از جمله شهید، نظر به وجه الله میکند. انگار جلوه زیبایی خداست روی سیمین، وجه الله روی سیمین است و چه بسا نویسنده روی زیبا و خوی نجیب سیمین را نماد زیبایی خدا میبیند . به قول مولانا «پرتو حق است آن معشوق نیست/ خالق است آن گوییا مخلوق نیست» و همین منظر باعث پیرایش نگاه رضا میشود. رضا صبر میکند تا مسعود خودش زمینه را فراهم کند و راه دهد به حریمش تا او سبکبال باشد که تعلقات دنیا به پای شهید سنگینی میکند. پیرایشی که در نگاه مردان دیگر داستان اتفاق نمیافتد چراکه کفه غریزه در آنها سنگینتر است اما همین عذر انگار کافی است که جرات ورود به ساحت سیمین و مسعود را نداشته باشند.
نفد نگاه خودخواهانه ومرد سالارانه آنها انگار فقط از پس رضای عاشق برمیآید. عاشق حامی است مسئولیت میپذیرد و این نگاه حامی اجازه خیالپردازی را از دیگران میگیرد. «آنها را نمیدانم اما من هر شب که خیره سیمین شدهام چشمم به شعار دیوار روبهروی مغازهام افتاده: شهیدنظر میکند به وجه الله. سیمین گاهی این سر جمله میایستد گاهی آن سر اگر سر جمله میایستاد به نظر میآمد دست راست مسعود ایستاده و اگر آخر جمله میایستاد به نظرم میآمد دست چپ او ایستاده همیشه این طور تصور میکردم در حالی که سیمین عاشقانه چشم به مسعود دوخته مسعود نظر به جایی دیگر دارد جایی که سیمین را هم در نظرش بیقدر و قیمت کرده : وجه الله.
همه نور این مثلث عشقی انگار از جای دیگر است و همین این عشق را قیمتی کرده است.
داستان دوم مجموعه جشن طلاق پزشک خانواده نام دارد و ازلذت سادیستی رنجاندن میگوید. ندا همایی شخصیت اصلی این داستان شخصیتی آفرودیتی دارد، جذاب، شوخ و شنگ، زیبا و شیرین سخن که میتواند استاد محافظهکارش وادار کند به ملاقاتی دو نفره و ترس نگاهها و قضاوتها را از جان استاد بزداید. البته قطعا ندا قضاوت دیگران اصلا برایش مهم نیست و همین بیشتر از خصلت آفرودیتی او حکایت دارد او با طنازی و نکتهپرانی مشکلش را برای استادش مطرح میکند. حکایت، حکایت قدرت آدمهاست. انسانها به محض احساس قدرت شروع به عقدهگشایی میکنند و حس قدرت میتواند تمام رفتارهای سادیستی انسان را نشان دهد؛ البته بیحفاظ قوی ایمان و اخلاق. حالا این قدرت ممکن است برآمده از مهارت و تخصص باشد. حالا چرا نسبت به استاد احساس اعتماد دارد شاید چون استاد در خلال تحلیل شخصیتهای خاکستری داستان این طور القا کرده که پذیرش دیدن لایههای درونی افراد را دارد و کمتر قضاوتگر است . ولی بهراستی ماحصل قدرت برآمده از نبوغ میتواند چشیدن لذت از رنج بردن کسی باشد که در این معامله قدرت بیدفاع است؟ مثل بیمار اگر این پزشک و بیمار را شخصیتهایی نمادین بدانیم که دو طرف رابطه قدرت هستند این وضعیت بسیار قابل پیشبینی و ملموس است.
ما در واقع از احتیاج دیگران به خودمان و احساس اعتماد به نفس و قدرت ناشی از این دهندگی و درمان لذت نمیبریم؟ به قول شاعر «مرهم به دست وما را مجروح میگذاری» و جراحت گاهی مستیست و عواقب آن، گاهی ترس ناشی از جهل کودکیست گاهی نیاز مالیست گاهی غریزه است و رابطه خونی و عاطفی و خانوادگی و گاهی عشق؛ البته انتخاب مستی و کودکی برای شرح بیماری بیماران در این داستان تعمدی و هوشمندانه بوده چون پختگی وهشیاری نتیجه معرفت است ومعرفت محبت در پی دارد و میتواند حریف عقدهها شود. قدرت زنی لوند و زیبا و نابغه است که میتواند در لباسش هیولایی باشد که از زجرکشیدن بیمارانش لذت میبرد و حتی استاد معقول محافظهکاری که پایش در حال لغزیدن است به شدت بترساند و مخاطب را به این نتیجه برساند قدرت بیهمدلی و شفقت خود بیماریست همان طور که ندا همایی به این نتیجه رسیده است و اعتراف میکند.
داستان جشن طلاق نیز با افتتاحیهای شاد و لطیف آغاز میشود. شگفتی دعوتنامه جشن طلاق اسباب مطایبه و شوخی دخترهای نوجوان راوی میشود و گفتوگویی فرحبخش صورت میگیرد. شوخیهای پدر و دختری مثل بابا شما که سن و سالتان زیاد است بگویید چنین مراسمی سابقه داشته یا نه؟ یا ادای فامیل عروس و داماد طلاق گرفته را درآوردن مایه جذابیت این قسمت از داستان شده است.
راوی ضمن بیان مشکلات ازدواج مجدد پس از جدایی برای پدران مجرد به معضلات و رنجهای گریبانگیر فرزندان طلاق هم میپردازد و البته حساسیتهایی که در انتخاب بعدی به وجود میآید که اصلیترین آن میزان پذیرش فرزندان از طرف همسر بعدیست.
جشن طلاق صحنه برونریزی این شرایط است قرزندان راوی در همین بزم به ظاهر شاد تمام پیامدهای تلخ این جدایی و اثرش را بر زندگیشان برای پدر و زنی که قرار است با پدرشان آشنا شود بیان میکنند، حرفهایی که حتی پدر هم تا به حال نشنیده و از غم فرزندانش متاثر میشود.
فرزندان هم به واسطه یک عامل ماورایی یعنی قول پرستار زن عموی راوی از مادر مرحومش که نگرانیهایش درباره زندگی کامران را به زن عموی محتضر بیان میکند در جریان آلام و دردهای پدر در این جدایی میافتند و راوی هم آنچه در این سالها بابت این جدایی متحمل شده را بیان میکند.
گویا یک سوی این جشن برگزارکنندگان جشن طلاق هستند که از آفات و آلام این اقدام بیخبرند و این جشن پر از بیخبریست وسوی دیگر کامران و فرزندانش که میدانند فردای این جشن چه خبر است والبته انگیزه ژاله و همسر سابق راوی صرفا آزادی بیان میشود اما مشخص نمیشود آزادی از کدام اسارت؟ چه فشار و تنگنایی در زندگی آنها وجود داشته که با وجود داشتن فرزند تن به جدایی دادهاند آیا این تصمیم از سوی زنان تنها یک واکنش احساسی بوده یا تمایلات فمینیستی برای استقلال و پیدا کردن هویت دخیل بوده.
ژاله میگوید حالا دوره آزادی من رسیده آزادی از هر قید و بندی و ما هیچ نمیدانیم کدام قیدو بند به پایش بوده و این آزادی چه ثمری برایش دارد و آیا بهای این آزادی را فقط خودش میپردازد و اصلا مصالح فرزندانش را در نظر نمیگیرد؟
شاید برای رسوخ به درونیات ژاله دخترها و روفیا و حتی همسر سابق کامران در این داستان باید زاویه دید دانای کل استفاده میشد.
گربهسان نیز داستان یک عشق کوتاه است. راوی کارگردان است و طی یک دیدار کاری دلباخته طراح صحنه و لباسی میشود که قرار است فیلمنامهاش را بخواند و با او در اثر جدیدش همکاری کند. این داستان نیز گویی به اثرات طلاق در زندگی مردی مجرد میپردازد که حال اعتماد به نفس بنای یک زندگی طولانی و با ثبات را از دست داده و قانع شده به زنهایی که میآیند و میروند و گذری میکنند از زندگی او. سارا هم یکی از همین زنهاست اما ظاهرا با زیبایی خیرهکنندهاش به روایت راوی البته و بیتفاوتیش به شوق و ذوق نوجوانانه آقای کارگردان مصداق کامل فرمایش سعدی شیرین سخن میشود که دیدار مینمایی و پرهیز میکنی بازار خویش و آتش ما تیز میکنی.
البته شیوه دلبری آقای کارگردان هم آن قدر ابتدایی و شتابزده است که ظاهرا چنگی به دل سارا خانم نمیزند. نویسنده با تعلیقی نفسگیر چنان جزییات یک رابطه یک روزه و وقایع آن را با زیبایی بیان میکند که مخاطب تنهایی راوی و شتابزدگیش را با توجه به شخصیت کمالگرایش در رابطه بهخوبی درک می کند و حتی شاید با او همذاتپنداری کند.
کمالگرایی او در بیان تصویری که از تحسین اهالی محل از همراهی او و سارا دارند و همچنین حتی تخیل تحسین فامیل از ترکیب هماهنگ او و سارا دارند مشخص میشود. او بهشدت تنهاست و آزار میبیند از تنهایی و اتفاقا بسیار جای خالی یک زن در خانه و وجودش هویداست. شاهدش همه تجربیاتی که به اعتراف خودش بعد طلاق داشته و اتفاقا شاکی است که چرا مهمانهای مونث خانه او نگاهشان به رابطه در حد مهمانی نیست به معشوقه چند روزه بودن قانع نبودهاند.
سارا فرق میکند اما او هیچ شوق و ذوقی در این رابطه نشان نمیدهد حال یا از آقای کارگردان خوشش نیامده یا آن قدر تجربه دارد که بفهمد قرار است مهمان دوروزه باشد و این را نمیخواهد و البته امدادهای غیبی هم به او کمک میکند.
تمام زیبایی داستان و جان داستان از همین جا آغاز می شود او نه به مدد نیروهای خاص ماورایی یا احضار موجودات خاص بلکه با نمک گیر کردن گربهها از کودکی و آزار نرساندن به آنها گربهها را تسخیر کرده و میتواند با آنها حرف بزند و اسرار مگو را از آنها بشنود و همه رویاهای رنگی آقای کارگردان را به هم بریزد و به قول راوی شعله او را خاموش نکرده رابطه را قطع کند. آن قدر که علت این همه تنهایی راوی و غربت خانهاش مشخص میشود و سهم خود او در ایجاد تنهایی. سارا و گربهها بهانه محاکات آقای کارگردان میشوند و توجیهات او محکمهپسند جلوه نمیکند.
سارا خیلی شفاف به او میگوید که سرنوشت او هم مثل سایر بانوان مهمان آن خانه است و بهزودی دل او را میزند. انگار سارا و گربهها تعریف دیگری از عشق برای راوی ارایه میدهند تا راوی در ورای همه حسرتهای این رابطه بفهمد عاشق نیست و نبوده و با این خطکش و میزان عاشق هم نخواهد شد و عشق لازمهاش یک شفقت جمعی نسبت به همه پدیدهها است که او سعی کرده با وجود داشتن این شفقت سرکوبش کند. شاهد مثال هم غمی که از تلف شدن قمری به دست گربه هنگام دفن او به راوی دست میدهد.
او دلش میخواهد روحی زنانه به خانهاش و مطبخش گرما دهد اما به محض دلدادگی دلبر و نمگگیر شدنش احساس خفگی میکند و معشوق در حد حیوانی خانگی تنزل مییابد که باید با تشری دور شود درست مثل گربه حیاط خانه.
داستان جادوهم قصه طلاق است و زخمهای درمان نشده آن و سهم بیشتر زنان از این زخم و دردهایش. فتانه و فرهاد خواهر و برادر هستند هر دو از همسرانشان جدا شدهاند. فتانه مهریه میگیرد و فرهاد مهریه میدهد اما فتانه میخواهد بعد از چند سال استقلال بعد جدایی با برادرش زندگی کند تا یک حاشیه امن داشته باشد. هر چند ظاهر قضیه صرفهجویی اقتصادی در پرداخت اجاره و سایر هزینههاست و درنهایت فتانه که زخمی خیانت و رابطههای کوتاهمدت ناپایدار است میخواهد با مهارتهای جادوگری، قوی و رویینتن شود و انتقام بگیرد از هرکسی که بیازاردش.
فتانه هم جزو زنهایی است که بلد است خوب جلوهگری و فتانت کند. مهارت خاص دیگری ندارد برای همین هم بلد نیست چطوری خودش را قوی کند تا ضربه نخورد و معمولا مثل همه زنهای این قشر که ظاهری پررنگ و لعاب اما درونی خالی دارند به خرافات و جادو و جنبل رو می آورد و اثر وضعی ظلمی که در حق مردم با این ابزار جادومیکند این است که شفقت انسانیش بسیار تحلیل میرود حسی که شاید بتوان همان مادرانگی یک زن فارغ از این که مادر شده باشد یا نه در او وجود دارد و نگرانیش برای سایر انسانها به سبب همین غریزه مادری بیشتر از یک مرد است. او زخمش را با زخم زدن مداوا میکند حتی شاید ناآگاهانه.
شاید گرایش به خرافه در این اثر بیان اثر روانشناسی و عرفان زرد هم باشد که همیشه شعارش این است که در لحظه زندگی کن و فقط خودت مهم هستی و برای این خودمحوری مجازی از هر راه میانبری استفاده کنی و دیگران را فدا کنی و احتمالا جادوگر میتواند استعاره همین روانشناسان و رمالان و عرفای زرد اندیش باشد.
او قادر نیست با تلاش و پشتکار یا تحصیل علم و رشد فکری خود را در مقابل جامعهای که زن مطلقه را با تحقیر ونادیده انگاشتن آسیبپذیر میکند بایستد و زخم خیانت دیدن آن قدر عمیق است که انگیزه بیشتری برای این انتقام میشود و جالب اینکه در ظاهر میتواند زنی فتانه و لوند باشد و تصور این حجم خشونت و سنگدلی با این ظاهر فتانه و زنانه نمیخواند و این امر باعث میشود مخاطب با فتانه همذاتپنداری نکند.
اما وجدان برادر که البته قطعا آسیب کمتری از طلاق در جامعه میبیند بیدارتر است یا حداقل شفقت بیشتری دارد و با اوهمراهی نمیکند و به کارهای فتانه اعتراض میکند و نتایجش را به او گوشزد میکند. هر چند که خیلی جدی و تهاجمی جلوی اقدامات مخرب خواهر نمیایستد به نوعی نقش یک راوی مشاهدهگر را در داستان بازی میکند که در واقعیت این انفعال نسبی پذیرفتنی نیست مگر اینکه زخم و آسیب او هم از جدایی به صورت نامحسوسی سر باز کرده باشد و این انفعال عمدی باشد.
در نهایت فتانه است که میگوید جادوگر دودمان همه را بر باد میدهد و هنوز از او میترسد و معلوم نیست فرهاد هم مرعوب او بشود یا نه اما حتی برای اعتراض و باطل کردن سحر این ساحر این برادر و خواهر که بینش و اعتقادی که از سر ایمان و اخلاق برای دفع گزند ساحر ندارند مجبورند با او رودررو شوند تا فتانه خودش در دام منجی طرارش یعنی ساحر نیفتند و از او سوء استفاده نکند.
نظر شما