شنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۲ - ۱۰:۴۱
سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، در سومين روز که نگهبان، غذای ظهر مرا از دريچه مخصوص تحويل میداد، به ناگهان، در تاريک، روشنی سلول انفرادی، چشمهايم به مارمولکی افتاد که از روزنه سقف، به من خيره شده بود؛ اتفاقی که به نظرم کاملاً غريب آمد؛ نگهبان که رفت، من و مارمولک، مدتها به يکديگر خيره نگاه کرديم و سرانجام او هم رفت؛ ديدن مارمولک مرا به فکر کردن واداشت و مانند معبری که خوابی را تعبير کند، به کنکاش در مورد اين قضيه پرداختم تا ظهر روز بعد که باز هم همان اتفاق افتاد. هر دو به يکديگر خيره شديم و در چشمهای هم نگريستيم، اما اين بار او نزديکتر آمد؛ تأثيری عميقتر بر ذهن من گذاشت و باز هم رفت. روز ديگر هم بر همين منوال گذشت و روزهای ديگر هم. چيزی نزدیک دو ماه از همان روزنه و در همان ساعت ميآمد و ساعتی مرا به خود مشغول میکرد و ميرفت و عجيب اين که هر بار به من، نزديک و نزديکتر میشد؛ تا جايی که در روزهای بعدتر، کل سقف سلول انفرادی مرا، با آزادی تمام طی میکرد و پس از آن به من چشم میدوخت. هرچند پيام را، در دو، سه روز نخست حضور مارمولک، دريافت کرده بودم، چشمم به راه بود که آخر اين بازی به کجا میانجامد؟ من پيام روشنی را طلب میکردم. ظهر روز بعد، مارمولک نيامد؛ به ديدن هر روزهاش عادت کرده بودم، ظهر روز بعد هم از او خبری نشد و فردای آن روز هم، بر همين منوال اما نااميد نشدم. حس غريبی به من میگفت که خواهد آمد و سرانجام آمد، اما اين بار، نه به تنهایی، بلکه با دو مارمولک کوچکتر از خود؛ گويا که فرزندانش بودند و اين بار، پيام کامل شد: «در مقابل تهديدها و تطميعهای دشمن، مقاومت کن. تو، با کارنامهای پر بار، به آغوش ميهنت و به آغوش خانوادهات، بازخواهی گشت».
نظر شما