یکشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۲ - ۱۰:۵۹
«خداحافظ سالار» روایتی از زندگی حبیب حرم

همدان - «خداحافظ سالار» کتابی از زندگی حبیب حرم به قلم حمید حسام است، سرداری که در جبهه کردستان جنگید، در مرزهای جنوب دفاع کرد و سرانجام در دفاع از حرم آل‌الله به شهادت رسید.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) در همدان، کتاب خداحافظ سالار نوشته‌ حمید حسام، خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سردار سرلشگر شهید حاج حسین همدانی از مدافعان حرم است. 

کتاب خداحافظ سالار به زندگی و فراز و نشیب زندگی این شهید پرداخته که از کودکی شروع شده و در نهایت به شهادت سردار همدانی در ۱۶ مهرماه سال ١٣٩٤ ختم می‌شود که امروز هشتمین سالگرد شهادت این مجاهد دفاع مقدس و جبهه مقاومت است. 

خداحافظ سالار از سال ۱۳۹۰ شروع می‌شود؛ در آن زمان بحران سوریه و دمشق که در آستانه سقوط قرار داشت آغاز می‌شود و با بازگشت به دوران خاطرات کودکی همسر شهید در دهه ۴۰ ادامه می‌یابد.

این کتاب از ۴۴ ساعت مصاحبه با همسر شهید جمع‌آوری و نوشته شده است که نوع روایت داستانی است و هیچ دخل تصرفی در آن وارد نشده است.



سردار شهید حاج حسین همدانی از اعضا و بنیانگذاران سپاه همدان و کردستان بود و همچنین یکی از فرماندهان بزرگ سپاه پاسداران کشور بود و از سال ۱۳۵۹ در دفاع مقدس حضور داشت. 

او از همان ابتدای انقلاب در کنار مردم جنگید و سرانجام در حین انجام ماموریت مستشاری در سوریه در سن ۶۱ سالگی به شهادت رسید؛ شهید همدانی جانشین قرارگاه امام حسین (ع) و مشاور فرمانده کل سپاه پاسداران و فرمانده سپاه محمدرسول الله (ص) تهران بوده است. 

همسر شهید همدانی یعنی پروانه چراغ نوروزی در کتاب خداحافظ سالار، خاطرات و زندگی خود و همسرش را از ابتدای جوانی تا زمان شهادت تعریف می‌کند.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم: خواستگارها پاشنه در را ول نمی‌کردند؛ بیشترشان پولدار و آدم‌های اسم و رسم دار بودند. از گاراژدار و راننده کامیون تا کارمند و بازاری. سرآمد آن‌ها که خیلی سمج بود، پسر یک خان معروف بود که گاراژ، ملک، مغازه و حیاط بزرگ را یک جا باهم داشت.

ما رفت و آمد دوری با آن‌ها در ایام عید داشتیم و آرزو می‌کردیم که عید برسد تا برویم حیاط زیبایشان را تماشا کنیم. به جای سگ، گرگ جلوی در حیاط بزرگ بسته بودند و به اصطلاح پول‌شان از پارو بالا می‌رفت.

پدرم به این وصلت راضی بود اما مادرم می‌گفت که این پول و پله پروانه را خوشبخت نمی‌کند. من در اتاق بغلی فالگوش ایستاده بودم و می‌شنیدم که مادرم می‌گفت: مادر من حسینه، حسین همه جوره تیکه تن ماست. و پدرم جواب می‌داد: حسین پسر خوبیه، خواهرزاده‌امه و بزرگش کردم و هیچ مشکلی نداره اما دست و بالش خالیه. و مادرم صدایش را بلندتر می‌کرد: دو رکعت نماز حسین به یه دنیا پول می‌ارزه. من راضی به وصلت با غریبه‌ها نیستم. اصلا جواب خواهرت رو چطور می‌خوای بدی؟ می‌خوای بگی به خاطر پول، پروانه رو دادم به غریبه‌ها؟ پدر سکوت می‌کرد و من از این سکوت خوشحال می‌شدم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها