سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، کتاب «یاس در قفس» روایتی از زندگی او تا شهادت است. هرچند این کتاب به هدف افزایش آگاهی مخاطبان جوان درباره این شهید نوشته و منتشر شده است، مطالعه آن برای گروههای سنی دیگر نیز خالی از فایده نیست. کتاب به قلم جواد کامور بخشایش تألیف شده و او کوشیده است ضمن مرور مهمترین فصول زندگی شهید تندگویان، بر دغدغهها و مسیر رشد او نیز تأمل کند. اینکه چه شد که او به مخالفان شاه پیوست، چگونه با جریان انقلاب همراه شد و در آن مقطع چه نقشی ایفا کرد، پیش و پس از آنچه تجربیاتی را پشت سر گذاشت و در چه شرایطی وزارت نفت را پذیرفت. شهادت قطعاً حقش بود، اما بعثیها، سنگدلانه و در غربت او را کشتند. پیکر پاکش که چند سال بعد به کشور برگشت، آثار شکنجههای سخت هنوز روی آن باقی بود. اکنون مزارش در بهشت زهرا، قطه ۷۲ تن قرار دارد.
شهید تندگویان از بهترینهای آن روزگار بود. به قول مهندس سید حسن سادات، که با شهید تندگویان همنشین بود «زندانرفته، درد کشیده، فقر را تحمل کرده، درسخوانده، کارآمد، مدیر، باهوش و صمیمی… چونان یک مهندس کارآزموده، یک مدیر، یک متخصص، یک متعهد یک انقلابی و یک چریک، شجاعانه به میان دریای مشکلات میرفت.» او میافزاید «آنچه در او بیشتر به چشم میخورد تبسم، چشمان براق، روحیه شاد، نجابت در گفتار، صفا و خلوص و بالاخره آگاهی او از قرآن بود، بدانگونه که به مناسبت هر سخنی، آیهای از قرآن را به عنوان شاهد میآورد.» سادهزیستی شهید تندگویان نیز بسیار مشهور بود. «زندگی ساده و درویشانه او جایی برای اتفاق باقی نمیگذاشت. یک بار به اتفاق جواد و بیخبر به منزل اجارهای وی رفتم؛ زندگی ساده و درویشانه بود؛ او واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داده بود. در آن روز به غیر از سادگی منزل، صمیمیت بین او و همسرش نیز برایم چشمگیر بود.»
اما به جز کتاب «یاس در قفس» که چند جمله بالاتر به آن اشاره شد، کتابهای دیگری نیز درباره شهید محمدجواد تندگویان وجود دارد که هرکدام به نحوی، کوشیدهاند وجوهی از ابعاد شخصیتی او را روایت کنند. کتابهایی مانند «مأموریت تمام» از احمد دهقان، «ستاره کابینه» از عبدالرضا سالمی نژاد و «پرندهای که با قفس پرواز کرد» نوشته احمد عربلو از آن جملهاند. نیز نباید ناگفته گذاشت که آزاده سرافراز، سید محسن یحیوی در صفحاتی از کتاب خاطراتش که با عنوان «ده سال تنهایی» از سوی دفتر نشر فرهنگ اسلامی منتشر شده است، از چگونگی اسارت شهید تندگویان صحبت میکند و روایتی از آن روز ارائه میدهد. یحیوی آن روز کنار شهید تندگویان بود.
گویا بعثیها مدعی بودند که شهید تندگویان، همان اوایل اسارت در سلولش خودکشی کرده است و آنان در مرگ او هیچ نقشی نداشتهاند. حتی میخواستند جسد فرد دیگری را به هیئت ایرانی تحویل دهند. اما نقشهای که برای این فریب کشیده بودند آنقدر ناشیانه بود که لو رفت. دستشان که رو شد، به اکراه پیکر شهید را به ما تحویل دادند. شهید تندگویان در نهمین روز از آبان ۱۳۵۹ به دست بعثیها اسیر شد و پیکرش اواخر پاییز ۱۳۷۰ به کشور برگشت.
وزیر نفتی که اسیر دشمن شد
یحیوی آن روز را خوب به یاد داشت. در خاطراتش روایت میکند که صبح، همراه با جمعی از مدیران و مسئولان استانی و کشور از اهواز بیرون زدند. او در همان ماشینی نشست که وزیر نفت نشسته بود. «تا جایی که به خاطر دارم، شهید تندگویان و یکی از محافظان جلو نشسته بود و من و مهندس بوشهری ردیف وسط و یکی دیگر از محافظان هم قسمت عقب خودرو جای گرفته بود.» احتمال حضور قوای دشمن یا گروههای ضد انقلاب را در نظر گرفته و برخی اقدامات احتیاطی را رعایت کرده بودند. اما مشکلی در مسیر پیش آمد که انتظارش را نداشتند.
حوالی ساعت یازده به نزدیکی بهمن شیر رسیدند. «در اینجا با تعدادی نیروی نظامی مواجه شدیم که به تانک مجهز بودند، از این تانکهای کوچک ضد شورش. تا آن زمان هنوز نیروی خودی را از غیرخودی بازنمیشناختیم، بنابراین تصور کردیم که اینجا هم مثل سهراهی ماهشهر شادگان میخواهند به ما اخطار بدهند و یادآور شوند که مسیر خطرناک است!» (فاطمه تندگویان، خواهر شهید نیز از قول یکی دیگر از حاضران در صحنه میگفت نیروهایی که جلوی هیئت را گرفتند لباس سربازهای ایرانی تنشان بوده و آنان اولش فکر کردند نیروهای خودی هستند).
اما چنین نبود. «دستور توقف دادند؛ یکی بینشان بود که فارسی را خوب صحبت میکرد. ابتدا میخواستند ما را به سمت یک جاده فرعی منحرف کنند، اینجا بود که به یکی از محافظان گفتیم پیاده شود و اجازه عبور بگیرد! اما سربازها به محض پایین پریدن محافظ و مشاهده مسلسل در دست او، سمت چپ ماشین ما را به رگبار بستند. بازهم ما تصور کردیم سوءتفاهم شده و اینها به خاطر شکل پایین پریدن محافظ و مسلح بودنش به سمت ما شلیک کردهاند… ما همه روی زمین دراز کشیدیم. من و شهید تندگویان اسلحه کمری داشتیم که فوراً زیر خاک پنهان کردیم که به دست آنها نیفتد.»
دشمن، همه آنان را به صف نگه داشت و نام و شغلشان را پرسید. «ما را به نقطهای از نخلستان بردند که در آنجا با کندن زمین پناهگاهی برای تانکها تعبیه کرده بودند، هنوز تا پل بهمن شیر فاصله داشتیم. آنجا به یک جمعیت حدوداً پنجاه نفره از مردم عادی ملحق شدیم که ظاهراً حین خروج از شهر اسیر شده بودند. در آن نقطه پیراهنهای ما را دریدند و چشمها و دستهای ما را از پشت بستند. من و شهید تندگویان و مهندس بوشهری را کنار هم نشاندند. ناگهان صدای رگبار گلوله و جیغ و داد مردم بلند شد.» شهید تندگویان به این امید که جان آن مردم بیدفاع را نجات دهد و جلوی کشتار را بگیرد بیمحابا فریاد زد: «من وزیر نفت هستم!» بعثیها از تیراندازی دست کشیدند و شهید تندگویان را سوار جیپی مجزا کردند و با خودشان بردند.
همان زمان و بعدها، برخی گفتند که وزیر نفت نباید تا دل خطر پیش میرفت. اما او چنین نگاهی نداشت. باورش این بود که وظیفه سنگینی به دوش دارد و برای انجام هرچه بهتر این وظیفه، چارهای جز حضور در بطن ماجرا ندارد. سادات نیز مینویسد: «امروز که جنگ پایان پذیرفته و آبها از آسیاب افتاده است، شاید کسی بپرسد که به چه دلیل، یک وزیر بایستی به استقبال آن همه خطر برود و شاید در مورد عاقلانه بودن این کار تردید کند. واقعیت این است که این کار وظیفه بود، عین عقل بود. انجام وظیفه به هنگام خطر، جایی برای این گونه سؤالات باقی نمیگذارد. اگر غیر از این بود که جای پرسش و تعجب میبود!»
نظر شما