جمعه ۳ آذر ۱۴۰۲ - ۱۱:۱۱
افرادی که توسط گروهک‌ها اسیر شدند، فراموش شدند

سینا اسدی‌فر؛ آزاده هشت سال دفاع مقدس و نویسنده کتاب‌هایی در حوزه ادبیات پایداری است. اسدی‌فر از اهالی شهر سلماس استان آذربایجان غربی است که در شهر بوکان به اسارت نیروهای بعثی درآمده است.

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، سینا اسدی‌فر؛ آزاده هشت سال دفاع مقدس و نویسنده کتاب‌هایی در حوزه ادبیات پایداری است. اسدی فر از اهالی شهر سلماس استان آذربایجان غربی است که در شهر بوکان به اسارت نیروهای بعثی درآمده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفت‌وگوی ایبنا با سینا اسدی‌فر است:

- از فضای اسارت بگویید. اینکه چگونه به اسارت در آمدید؟ آن طور که شنیدم شما یکسال اسیر بودید و در آن زمان هم در اردوگاه‌های عراقی نبودید.

من در جنگ فرمانده پایگاه بودم. همیشه روزها تعدادی را برای تامین جاده بوکان می‌فرستادیم. در سال ۱۳۶۱. اوایل جنگ بود، حتی هنوز جنگ شروع نشده بود که کردستان شلوغ شد. ما چند بار به کردستان رفتیم، بعد از آن جنگ شروع شد. من در پاکسازی سد قشلاق بوکان فعالیت می‌کردم که سپاه و نیروی انتظامی حاضر بودند. زیرا در آن زمان در ژاندارمری نیروی انتظامی فعالیت می‌کردم. ما در پایگاه بودیم که تامین کنندگان جاده به ما بیسیم زدند که در محاصره افتادند و یک نفر زخمی شده و ضد انقلاب حمله کرده است، ما فوری به کمک‌شان رفتیم – البته کاملاً خلاصه می‌گویم – که خودمان هم در محاصره افتادیم، زیرا توپخانه ارتش که برای ما بود و شلیک می‌کرد، هر دو ما را می‌زد و طوری شده بود که با ضد انقلاب کاملاً قاطی شده بودیم و جبهه آنها مشخص نبود و ما با آنها آمیخته شده بودیم.

- در خود بوکان به اسارت در آمدید؟

خیر، سد قشلاق بوکان که با خود بوکان فاصله دارد، که ما بعد از پاکسازی آنجا پایگاه زدیم و بعد به کمک تامین کنندگان جاده رفتیم، که آنجا تیر خوردم، بی‌هوش شدم و به زمین افتادم و تقریباً ۵-۶ ساعت روی زمین بودم که خودم متوجه نشدم. غروب بود که دیدم ۲-۳ نفر از ضد انقلابیون آمدند و با لگد به من می‌زدند و توهین می‌کردند. ساعت من را باز کردند و جیب‌هایم را خالی کردند و بر روی همان زمین من را کشان-کشان تا جاده بردند و آنجا من را سوار ماشین کردند و به روستایی بردند که بعداً فهمیدم اسم آن تکان تپه است که روستای بزرگ و باصفایی است و مردم هم آنجا جمع شده بودند و از پشت پنجره‌ها نگاه می‌کردند که چند نفر اسیر گرفتند و در حال بردن آنها به مسجد هستند. در مسجد هنوز زیاد حواسم جمع نبود، گیج بودم و لب و زبانم خشک بود و از شدت تشنگی زبان در دهانم نمی‌چرخید.

- از شدت تشنگی دهان‌تان خشک شده بود؟

بله، بسیار تشنه بودم و زمین به دور سرم می‌چرخید و سرم گیج می‌رفت و نمی‌توانستم روی پا بایستم یا راه بروم. خلاصه بگویم خیلی وضعیت ناجوری بود. آنجا هوا تاریک شده بود که با چراغ‌هایی داخل مسجد آمدم و دیدم مردم در مسجد زیاد هستند و دو نفر جدید آمدند و جا را برای آنها باز کردند که یکی از آنها دکتر عمار فاروق بود که اهل عراق بود و با کومله همکاری می‌کرد. او با ما صحبت کرد.

- یعنی شما توسط عراقی‌ها اسیر نشدید، اول با ضد انقلابی‌ها درگیر شدید، بعد به اسارت کومله‌ها در آمدید.

بله. عمار فاروق آمد و به بقیه گفت این افسر است به او کاری نداشته باشید زیرا به درد ما می‌خورد، بعضی‌ها هیچ‌چیز نمی‌گفتند، بعضی فحش می‌دادند، بعضی هم نگاه می‌کردند و در نگاه‌شان دلسوزی می‌کردند. به من گفت شما تا دیروز دشمن بودی اما از امروز بیمار ما هستی. گفتم شما دکتر هستی؟ گفت بله. گفتم شما یک قسم‌نامه سقراط خواندی که بقیه همکاران ما که اسیر هستند با آنها رفتار انسانی داشته باشید. او گفت مطمئن باشید، شما تا دیروز دشمن ما بودید، اما از این ساعت به بعد بیمار ما هستید، یک بیمار زخمی. بعد با قیچی لباس من را پاره کردند، زیرا خون زیادی از من رفته‌بود و بدنم خونی بود و نمی‌دانستند زخم من کجاست، که دیدند سه جا در ران و شکم تیر رگبار خورده است و آنجا با الکل و پنبه مناطق آسیب دیده را تمیز کردند. وقتی که الکل می‌زدند درد بسیار وحشتناکی داشت و فکر می‌کردم دارند شکنجه می‌کنند.شنیده بودم شکنجه می‌کنند، اما داشتند خون بدن من را پاک می‌کردند و یک شلوار و پیراهن به من پوشاندند. خودم نمی‌توانستم بپوشم و آنها کمک کردند و خلاصه نمی‌دانم تا چه زمانی در آن مسجد بودم بعد ما را کشان کشان سوار خاورهای ۷-۸ تنی کردند و به روستای دیگری بردند و بار دیگر به مسجد رفتیم.
 

بعد از مسجد ما را به خانه‌ای بردند که تعداد زیادی آنجا بودند و مسلح بودند و شعارهایی هم به دیوار نوشته بودند، مثل «مارکس - لنین رهبر ما، پیروزی هست در دست ما» که وقتی آن را دیدم فهمیدم که این‌ها کمونیست هستند. این را یادم رفت که بگویم دکتر عمار فاروق هم به من آمپول زد، هم به من شربت‌هایی داد و کارهایی برای من کرد که حالم کمی بهتر شد. کمی هم در آن روستا به ما دوغ دادند، زیرا روستای آنجا دوغ داشت، البته دکتر گفت برای افراد زخمی مایعات خوب نیست اما با این وجود کمی دوغ خوردم.
 

بعد دوباره ما را از آنجا با ماشینی که خیلی ناجور بود و در آن خیلی اذیت شدیم و به روستای دیگری به نام خراسانه بردند، ما حدود صبح به آنجا رسیدیم و کمی شیر به ما دادند و به بچه‌های دیگر که زخمی نشده بودند غذا می‌دادند، البته این‌ها را مردم می‌آوردند، زیرا بعداً که روستا به روستا منتقل می‌شدیم با بلندگو مردم را صدا می‌زدند که برای مهمانان‌تان غذا بیاورید و منتی هم سر ما می‌گذاشتند که می‌گفتند مهمان نه اسیر و دشمن. مردم هم به فراخور وضعیت روستا و وضعیت خودشان بعضاً شیر یا کته یا آبگوشت بدون گوشت می‌آوردند. از خراسانه ما را به بیمارستان بردند.
 

- شما بعد از اینکه کارهای درمان‌تان انجام شد به کجا رفتید؟ یعنی عموم اسارت شما در کجا سپری شد؟
 

ما نزدیک بیست روز بیمارستان بودیم و بعد به زندان مرکزی که به آن قندین می‌گفتند، بردند. این زندان هم در خاک ایران بود. البته آخر ما را جایی بردند که بخشی از آن خاک ایران بود، بخشی عراق و بخشی ترکیه، که به آن دولتو می‌گفتند.

همواره ما را به روستاهای خرابه‌ای می‌بردند که کسی آنجا نبود و قبیله‌ای بود که قبلاً برای گوسفندان بود. ما را هرجا یک هفته، ۱۰ روز یا ۲۰ روز نگه می‌داشتند و مجدداً به جای دیگری می‌بردند، اما در زندان مرکزی (قندین) چهار - پنج ماه ماندیم که خیلی افتضاح بود.
 

- از فضای آنجا (زندان) برای‌مان بگویید. خواب و خوراک چگونه بود؟ آیا آنجا شکنجه می‌شدید؟
 

خیلی اذیت می‌شدیم، زیرا در آن مکان هنوز فضولات گوسفندان مانده‌بود، بعد که آفتاب می‌زد این فضولات بو می‌داد و خیلی مصیبت‌بار بود. روزی دو بار هم به سرویس می‌بردند و اگر فرد دیگری در غیر این زمان‌ها نیاز به سرویس بهداشتی داشت، در یک گوشه زندان که پتویی دور آن کشیده بودند کار خود را انجام می‌داد، که بعضی مواقع خیلی بو می‌داد. غذا هم فقط نان و چایی بود. حتی قند هم برای چایی نبود و شکری که از عراق می‌آوردند و یکبار دیگر آن را می‌پختند و شبیه قند می‌شد که زرد رنگ بود و طعم خوبی نداشت. آنقدر غذا کم بود که هیچوقت کسی سیر نمی‌شد، حتی نان خشک هم کافی نبود.

- بعد از زندان به کجا رفتید؟
 

از آنجا ما را به جایی سمت قلعه دیزه عراق بردند که بعداً فهمیدیم آن منطقه کجاست که خاک عراق بود، البته نمی‌گفتند خاک عراق است. نمی‌گذاشتند در این مورد صحبت کنیم یا از آنها سوال کنیم. پنج شش ماهی هم آنجا بودیم و فقط شب‌ها کلاس تشکیل می‌دادند و درباره کمونیست‌ها صحبت می‌کردند.

- یعنی می‌خواستند به نوعی شما را متقاعد کنند؟
 

بله، البته هیچکس متقاعد نمی‌شد، اما جرات نداشتند چیزی بگویند. آقای یدالله مطلق که در خصوص آن فیلم هم ساختند زیرا زیاد آنجا بود و دو بار فرار کرده بود هم آنجا بود. او از اول گفت که مواظب باشید هرچه این‌ها می‌گویند تایید کنید و سوالی نکنید، که چرا اینگونه است. مثلاً من خودم سوال کردم که ما در این منطقه که هستیم و شما این‌قدر از سرمایه‌داران تعریف می‌کنید، اصلاً سرمایه‌داری وجود ندارد، نهایتاً شخصی ارباب قدیم ده بوده، الان کمی سرمایه دارد که آن هم جزئی است. الان کدام کارخانه، درآمد و سرمایه‌ای وجود دارد؟ بعد از کلاس یدالله مطلق به من گفت که این حرف‌ها را نزن و هیچ چیز نگو و فقط بگو درست است و ای کاش ایران کمونیست شود.

- حدود یک سال را در قندین و دولتو گذراندید و اسیر بودید. آزادی شما به چه شکلی بود؟
 

وقتی ما را به قلعه دیزه عراق بردند دیگر تا اندازه‌ای احساس کردیم و صحبت هم بود که سپاه تا جایی که قندین بود را گرفته است و داشتند قدم به قدم جلو می‌آمدند و این‌ها عقب‌نشینی می‌کردند، دیدند دیگر جا نیست و نمی‌توانند ما را نگه دارند و نمی‌توانند ما را بکشند، زیرا صلیب سرخ ما را زیر نظر داشت. دکتر سوربن ما را زیر نظر داشت و موقعی که دولتو بودیم و دفعه ما را در زندان دید و با ما صحبت کرد و از ما عکس گرفت و فارسی هم به خوبی صحبت می‌کرد. معلوم بود جاسوسی می‌کند، زیرا می‌گفت دلم می‌سوزد که شما ماشین ندارید یا مستاجر هستید. بعد به یکباره صحبتش عوض می‌شد و می‌گفت چرا برای خمینی کار می‌کنید. می‌گفتم اصلاً تو خمینی را از کجا می‌شناسی؟ می‌گفت من فرانسوی هستم و می‌شناسم. پیشنهاد کرد که اگر می‌خواهید پناهنده شوید. اما می‌دانستیم همه دروغ است و آن شخص می‌خواهد جاسوسی کند. می‌گفتیم نه، ما ایرانی هستیم و یا ما را بکشند یا آزادمان کنند، ما پناهنده فلان کشور نمی‌شویم، زیرا کاری نکردیم که پناهنده شویم.
 

قلعه دیزه عراق هم خرابه‌ای بیش نبود و وضع خوبی نداشت و غذا هم نبود. بعضی مواقع درست غذا نمی‌دادند. می‌گفتند ماموران خمینی جلوی غذا را گرفتند و غذا نداریم. سه نفر که می‌دانستیم عراقی هستند صحبت کردند و مقداری آرد به ما دادند و خودمان روی ساج نان می‌پختیم. آنجا البته آب فراوان بود و دو سه چشمه آب داشت، البته که نمی‌گذاشتند استفاده کنیم.

- اینطور که شنیدم شما ۲۵ کتاب نوشتید، درست است؟ از فضای کتاب‌های‌تان بگویید. یکی از کتاب‌های شما به نام «گریانه» جایزه هم گرفته است.

بله «گریانه» برنده جایزه‌ای شد. کتاب دیگری به نام سرزمین «کرمانج‌ها» نوشتم که حدود ۴۰۰-۵۰۰ صفحه است و آن هم برنده جایزه‌ای شد. کتاب دیگری با محوریت زندگی‌نامه دکتر غروبی نوشتم که شهید شده که اهل خوی بود و خانواده آن را دیدم و ماجرای زیادی داشت. کتاب داستانی به نام «قلعه مرگ» دارم، همچنین یک کتاب رمان به نام «بیگانه‌ای در سنگر» نوشتم که آن هم مورد تقدیر کانون بازنشستگان قرار گرفت.

- توضیحاتی در خصوص فضای کتاب «گریانه» ارائه می‌کنید؟ داستان اسارت خودتان بود؟
 

بله، کلاً در مورد اسارت است. آنهایی که آنجا اعدام شدند و کسانی که آنقدر شکنجه شدند که به شهادت رسیدند، کسانی که زخمی شدند و با هم آزاد شدیم. کتاب چند فصل است و هر فصل در خصوص یک شهید است.

- اگر سخن پایانی دارید بفرمایید.


صحبت من این است که آنهایی که توسط گروهک‌ها اسیر بودند، خداوکیلی خیلی مظلوم واقع شدند، نه ما خیلی به آنها پرداختیم، نه کتاب زیادی به آنها پرداخته است. خیلی زجر می‌کشیدند و خیلی اوقات جا و غذا نداشتند و هر آن احتمال اعدام بود و جای توضیحی نداشتند و به آنها پرداخته نشده است.
 

امیدوارم جوانان ما همان راهی را بروند که آزادگان و رزمندگان رفتند و به حرف‌های بیگانگان اصلاً گوش نکنند و هرچه بگویند جز دشمنی با ما چیزی ندارند و این را تاریخ ثابت کرده است. جوانان ما باید با گوش شنوا و چشم بینا به این مسائل دقت کنند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها