محبوبه عزیزی؛ نویسنده کتاب «سیاهچال مسشتر» به مناسبت هفته کتاب، یادداشتی را در اختیار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) قرار داده است که در ادامه آن را میخوانید:
گاهی که دلم میگیرد میروم توی مخزن کتابخانه و لابهلای قفسهها راه میروم. از راهروی تنگ بین کتابها رد میشوم و تنهام به کتابهایی میخورد که درباره جنگ نوشته شدهاند.
بیشترشان را میشناسم. با بعضیشان هم سلام و علیک گرمی دارم. گاهی که کتابخانه خلوت است صداهایی از لای این کتابها میشنوم...
صدای بیسیمچی جوانی را که آخرین پیامهایش را به فرمانده میرساند، صدای گلولههایی که وقتی زمین میخورند شکم پر از آتششان باز میشود، صدای فرماندهای که شانه به شانه نیروهایش جلو میرود، صدای بچههایی که ترکشها و گلولهها جایی از بدنشان را آش و لاش کرده است.
نمیدانم شاید استخوانشان خرد شده باشد. صدای بچههایی که پشت خاکریزها داد و فریاد میکنند؛ رضا… احمد… جلوی آن تانک را بگیر... راهش را ببند... بزنش!
حتی گاهی زیر این همه آتش صدای خنده و شوخیهایشان را هم میشنوم.
گاهی از بین کتابها، صدای زنها هم میآید! توی خرمشهر، قصر شیرین و حتی سوسنگرد ماندهاند و پا به پای مردها از شهرشان دفاع کردهاند. وقتی صدایشان را میشنوم ترس برم میدارد. راستی اگر من جای آنها بودم چه کار میکردم؟ از فکر بودن جای آنها تنم میلرزد.
گاهی گرمای آتش توپها و خمپارهها را روی صورتم احساس میکنم. از بوی باروتشان به سرفه میافتم؛ با خودم میگویم چطور این همه آتش کتابها را نمیسوزاند!
از بین بعضی کتابها صدای ناله میآید، کابل عراقیها روی پوستشان رد کبودی انداخته است؛ هنوز روی صفحههاشان جای زخم مانده است. صدای بچههایی را از بین سطرها و کلمههایشان میشنوم که جلوی عراقیها سرشان را بالا گرفتهاند و در آن جهنم با شوخیهایشان به بقیه روحیه دادهاند و بعثیها را کلافه کردهاند.
سالهاست با این کتابها زندگی کردهام، از وقتی آمدم کتابدار «کتابخانه تخصصی جنگ» شدم. هر روز کتابهای زیادی از زیر دستم رد میشد. گاهی با حسرت میگفتم کاش اسم من هم روی یکی از این آنها بود!
بنا گذاشتم بنویسم. نشستم خواندم و خواندم و نوشتم؛ آنقدر چرکنویس و پاکنویس کردم که خسته شدم؛ اما باز هم ادامه دادم. تصمیمم را گرفته بودم، باید مینوشتم.
راستش نمیدانستم نوشتن کتاب اینقدر دردسر دارد، شنیده بودم «سختترین کار دنیا نوشتن یک جمله درست است»؛ من هم زورم را نوک قلمم جمع کردم که جملههای درستی بنویسم.
تا اینکه یک روز اسمم را روی کتاب «سیاهچال مستر» دیدم. همه کتابهای سختی دیده و رنج کشیده، همه آن کتابهای امیدوار که توی تاریکترین شبهای اسارت رنگ آسمان و ستارههایش را ندیده بودند، همه آن کتابهای مجروح به کمکم آمدند تا من اولین کتابم را بنویسم.
حالا کتابدار کتابدارم. شاید این هم یک رنگ از هزار رنگ خوشبختی باشد.
نظر شما