خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - کبری آسوپار: تا همین چند سال پیش، بیشتر مردم حتی نام او را نشنیده بودند، تصویری از او ندیده بودند، چه رسد که دربارهاش شنیده باشند. برای خیلیها هم که نامی و عکسی از او شنیده بودند، بیراه نیست که بگوییم او فقط یک فرمانده نظامی بود که نمیدانستند چه میکند، فقط بود! برای برخی دیگر اما این گمنامی اسرارآلود مینمود. میفهمیدند که چیزهای زیادی برای دانستن در مورد او وجود دارد که نمیدانند!
دهه آخر زندگی این مرد اما طور دیگری شد. انگار خدا خواست که همه او را بشناسند تا وقتی در ۱۳ دی ۹۸، دنیا او را از دست داد، حسرتها بیشتر باشد، غمها بزرگتر، داغها سوزانندهتر.
اگر همه قصه قاسم سلیمانی، آن همه سال گمنامی آمیخته به رمزآلودی باشد و این یک دهه شهرت در اوج خوشنامی، آیا کافی نیست که قصه سالهای کودکیاش، آن هم به قلم خودش مورد توجه مخاطبان قرار بگیرد؟ آن هم نوشتهای که به ذکر جزییاتی جالب توجه میپردازد؛ از سختی زمستانهای کودکیاش، چون لباس کافی نداشتهاند و در آفتاب خودشان را گرم میکردند، تا اولین باری که در مدرسه بیسکوییت میخورد و هنوز شیرینی طعمش را در کام دارد.
اوایل دهه نود وقتی یک نماینده کنگره آمریکا درخواست ترور او را کرد، کمکم اذهان عمومی به او حساس شد. شاید تازه درمییافتند که او فقط یک فرمانده نظامی نیست. وقایع هم در غرب آسیا طوری پیش رفت که ۶ سال بعد، وقتی به رهبری نامه نوشت و پایان حکومت داعش را اعلام کرد، دیگر همه او را میشناختند. حاج قاسم سلیمانی، قهرمان مبارزه با تروریسم داعش.
از آبان ۹۰ که حرف از ترور او صریحاً توسط آمریکاییها مطرح شد تا آبان ۹۶ که او پایان دولت داعش را اعلام کرد، انگار یک عمر دیگر گذشت و او از گمنامی به شهرت رسید.
قاسم سلیمانی زندگینامه خودنوشتش را از نسبشناسی شروع میکند، اینکه از کدام ایل و خاندان بودهاند و عشیره و طایفهشان از نیریز فارس به حاشیه هلیلرود میآیند و … این صفحات آغازین، شاید برای آنهایی که افراد را با خودهایشان میشناسند و به اجداد و نسب توجه ندارند، چندان جذاب نباشد، با این همه وقتی پس از چند صفحه، به شیوه حمام کردن در کودکیاش میرسد، و از دیگ مسی که مادرش پر از آب، روی آتش حسابی داغ میکرده و با صابون رختشویی یا نوعی گیاه خاص سر و بدنشان را میشسته، میگوید، دیگر کتاب از دست خواننده زمین نمیآید. این صفحات پر از جزییات زندگی یک کودک روستایی کارگرزاده کرمانیست که کسی در مخیلهاش هم نمیآمده که قرار است یکی از موثرترین فرماندهان نظامی جهان شود.
روایت روان و صمیمی کتاب، شاید در نگاه اول از یک فرمانده نظامی که ۴۰ سال در میدان نبرد بوده و حدود ۲۰ سال را در جبهههای دو جنگ بزرگ قرن گذرانده، عجیب به نظر بیاید، اما برای مایی که دیگر حاج قاسم سلیمانی را میشناسیم و به قدر «اشداء علی الکفار» روحیه سردار، با «رحماء بینهم» او هم اخت شدهایم، عجیب نیست و بلکه تاییدیست بر این نکته که اگر لباس نظامی تن او نباشد، او پدربزرگ مهربانی را میماند که همبازی کودکان میشود و مگر نگاه فرزندان شهدای مدافع حرم به او همین نبود؟
کتاب جلوتر میرود و قاسم انگار ناگاه از کودکی به جوانی میرسد، وقتی دغدغهاش بدهی پدر به بانک تعاون روستایی میشود، ۹۰۰ تومان که قاسم میترسد بهانه زندان بردن پدرش شود. راهی شهر میشود تا کاری پیدا کند، پولی درآورد و جمع کند و بدهی پدرش را بدهد. قاسم آن زمان فقط ۱۴ سال داشت. قدیمها بچهها زودتر بزرگ میشدند. نه اینکه فقط ۹۰۰ تومان آن زمان خیلی پول بود، ۱۴ سالش هم خیلی سال بود! حالا قاسم سلیمانی بماند که در ۶۳ سال، اندازهی یک تاریخ عمر کرد…
شرح کارگریهای قاسم، آشناییاش با محیط شهری، دوریاش از فساد به دلیل تربیت دینی خانواده و ورزش، اینکه اول بار چگونه و کجا مطلبی علیه شاهی میشنود که تا آن زمان برایش ارزشمند بوده، اینکه چگونه از جسارت مامور شهربانی به یک دختر جوان برمیآشوبد و با ضربات کاراته با او برخورد میکند و اینکه اول بار کجا با نام آیتالله خمینی آشنا میشود و اینکه چگونه در وسط انقلاب اسلامی مردم قرار میگیرد، بر جذابیت این روایت میافزاید. او تا نزدیکای انقلاب ۵۷ حتی نام امام را هم نشنیده بوده، اما وقتی مبانی و اصول یکیست، زمان آشنایی مهم نیست؛ اصل دینی «لاتَظلِمون و لاتُظلَمون» -نباید ظلم کنید و نباید بگذارید به شما ظلم کنند- آدمها را به جبهه واحد میکشاند.
با این حال، کتاب ناگاه و در اوج ولع خواننده برای پیگیری ادامه قصه تمام میشود. حاج قاسم سلیمانی فرصتی برای نوشتن باقی این زندگینامه نداشته است.
پایان داستان باز نیست، نیمه شبی بیرون فرودگاه بغداد با راکتهای تروریسم دولتی آمریکا، او آسمانی شد، در شصت و سه سالگی، این را همه جهان میدانند، اما این میان، از ۲۲ سالگی او –جایی که کتاب دیگر ناتمام مانده- تا ۶۳ سالگیاش –جایی که حیات دنیویاش به پایان میرسد- کلی صفحات و بلکه کتابهای نانوشته برای ما مانده است. حاج قاسم است دیگر، اهل در بوق و کرنا کردن نبود، حرفهایش را با جنگهایش زد و رفت و برای ما کلی حسرت باقی گذاشت.
نظر شما