دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲ - ۰۸:۰۳
روایت‌هایی از جانباز شهید، سید مجتبی علمدار

یازدهم دی ماه ۱۳۷۵ به شهادت رسید و زمانی که می‌رفت اجر جانبازی شیمیایی را در کارنامه‌اش داشت. مداحل اهل بیت هم بود و به خوش‌اخلاقی و فروتنی شناخته می‌شد.

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): هفته آخر پیش از شهادت، یکسره بیهوش بود. بیشتر از ده سال با یادگاری‌های به جای مانده از عملیات والفجر ۸ زندگی کرده بود. در آن نبرد جراحت برداشت و شیمیایی شد. این اولین و آخرین مجروحیتش نبود. ترکش‌های دشمن، پیش و پس از آن چند بار در نبردهای دیگر، تن و بدن سید مجتبی علمدار را نوازش کرده بودند. سید قصه ما، سن‌وسالی هم نداشت. زمانی که جنگ به کشور ما تحمیل شد، فقط چهارده سالش بود. هشت سال هم که به آن اضافه کنیم، باز تفاوتی ایجاد نمی‌کند. بیست‌ودو سالگی را تمام کرده بود که جنگ هم به پایان رسید و او با عوارض به جای مانده از آن روزهای سخت، به مازندران برگشت.

بسیاری از دوستانش شهید شده بودند و او همیشه دلتنگ‌شان می‌شد. تازه بعد از جنگ ازدواج کرد و خدا دختری به اسم زهرا به او داد. پنج سال با همسرش، سیده فاطمه موسوی زندگی کرد. زندگی غنی و پربرکتی هم داشت، اما دلتنگی برای دوستان شهید هرگز رهایش نمی‌کرد. نوشته‌اند «بیت‌الزهرا مسجد جامع، امام‌زاده یحیی، مصلی امام خمینی، هیأت عاشقان کربلا و منازل شهدا همیشه با نفس گرم حاج سید مجتبی معطر می‌شد و بچه‌ها نیز با صوت داوودیش مداحی را می‌آموختند. او که بعد از جنگ، با یاد و خاطره هم‌رزمان شهیدش زندگی می‌کرد، از دوری آنان سخت آزرده‌خاطر بود و در همه مداحی‌ها آرزوی وصال آن راه‌یافتگان شهید را داشت.»

در کتاب «علمدار» که مرور خاطراتی از اوست، از قول همسرش می‌خوانیم که «ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. می‌گفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود درآورده و دست ایشان کرده و در همان لحظه شهید شده است. ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت می‌رود، این انگشتر را بالای طاقچه حمام جا می‌گذرد و در بازگشت به ساری یادش می‌افتد که انگشتر بالای طاقچه حمام جا مانده است. وقتی آمد خیلی ناراحت بود. گفتم: آقا چرا اینقدر دلگیری؟ گفت: انگشترِ بهترین عزیزم را در آبادان جا گذاشتم، اگر بیفتد و گم شود واقعاً سنگین تمام می‌شود. گفت: بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم شاید این انگشتر گم نشود یا از آن بالا نیفتد. جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا را خواندیم و راز و نیاز کردیم و خوابیدیم. صبح که بلند شدیم دیدیم انگشتر روی مفاتیح‌الجنان است. اصلاً باورمان نمی‌شد همان انگشتری که در آبادان توی حمام جا گذاشته بود روی مفاتیح‌الجنان بالای سر ما باشد.»

خاطراتی از جانبازی که مداحی می‌کرد

به روایت حمیدرضا فضل‌الهی که شهید علمدار را خوب می‌شناخت «سید مجتبی، مداحی را جایی یاد نگرفت. در جبهه بین مداحی‌های دیگران میانداری می‌کرد، تا اینکه آهسته‌آهسته تمرین کرد و یاد گرفت. سید صدا نداشت، اما صدایش یک سوز خاصی داشت، که اصلاً آدم را می‌گرفت و شیفته خود می‌کرد. در مداحی سبک خوبی هم داشت. می‌گفت: دنبال سبکی می‌گردم که هم جوان‌ها را جذب کند و هم بامحتوا باشد. می‌گفت: باید با این جوان‌ها کار کرد و نگذاشت تا آن‌ها گرفتار تهاجم فرهنگی شوند. من خودم تا به حال مثل سید مجتبی علمدار، ندیده‌ام. آدم عجیبی بود. وقتی درباره مصیبت ائمه می‌خواند، انگار آن صحنه‌ها را می‌دید! بعضی مداح‌ها فقط حالت گریه می‌گیرند، اما سید اول خودش گریه می‌کرد و مردم هم از گریه او گریه می‌کردند. وقتی زیارت عاشورا را شروع می‌کرد، همینطور اشک می‌ریخت.»

«سید، وقتی مداحی می‌کرد، یک سنگینی و وقار خاصی داشت و در ازای مداحی، پول هم نگرفت. می‌گفت: اگر در ازای مداحی‌کردنم پول بگیرم، چطوری فردای قیامت می‌توانم بگویم برای شما خواندم؟ می‌گویند: خواندی، پول و پاداشش را هم گرفتی! من اصلاً ائمه را با پول مقایسه نمی‌کنم! این را خودم ندیدم، اما یکی از بچه‌ها تعریف می‌کرد، می‌گفت مشهد که بودیم، سید داخل حرم شروع به مداحی کرد، بعد پیرمردی به او نزدیک شد و گفت از نظر شرعی تکلیف می‌کنم که شما باید این پول را بگیرید! سید که چاره‌ای نداشت پول را از این دست گرفت و بعد برد با دست دیگر انداخت داخل ضریح امام رضا (ع).»

سید شهید، صدها ویژگی ناب داشت و یکی از این صد ویژگی، فروتنی و اخلاق‌مداری‌اش بود. «بعد از شهادت سید، بنده خدایی به من می‌گفت مطلبی را می‌خواهم به شما بگویم، یک روز غروب، داشتم با موتور از خیابان رد می‌شدم که سید را در پیاده‌رو دیدم؛ باران هم می‌بارید و گفتم بروم سید را هم سوار کنم. بعد با خودم گفتم من با این شلوار لی و این وضعیت ریش و سیبیل. دوباره گفتم هرچه باداباد! ایستادم و گفتم سید! یا علی! می‌توانم برسانمت؟ سید گفت خوشحال می‌شوم. در بین با خودم می‌گفتم خدایا، وضعیت ظاهری من با سید که شباهتی به هم ندارند. به همین دلیل، گفتم سید! ببخشید ما اینطوری هستیم! سید نگاهی کرد و گفت تو از من هم بهتری.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها