سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیمخانی، دکترای زبان و ادبیات فارسی، نویسنده و پژوهشگر چهارمحال و بختیاری در دومین مبحث از طرح «شنبهها با شرح مثنوی» با بیان مبحثی شیرین برگرفته از یکی حکایتهای مثتوی به معرفی این اثر ماندگار ادبیات فارسی میپردازد.
مثنوی معنوی، چگونه کتابی است؟ بگذارید بیمقدّمه، یادداشتِ این هفته را با یک مثال آغاز کنم. فرض کنید میخواهید از ناکارآمدیِ تربیتها و تهذیبهای رایج، در حقّ کسانی که سالها از «نقطۀ صفرِ فطری» [← پانویس] فاصله گرفتهاند، با دیگران سخن بگویید. یعنی معتقدید، انسانهایی را که از آن نقطه، فاصلۀ قهقراییِ بسیاری دارند، نمیتوان با نسخههایِ رایج و همهپسند، هدایت نمود یا لااقل، بسیاری از آموزههای معرفتی، برای این آدمها، بینتیجه است. در چنین حالتی، هرچه شما صُغری و کُبری بچینید و مقدّمه و مؤخّره و ذیل و حاشیه بیاورید، اوّلاً ممکن است، خواننده یا شنونده مقصودتان را بهروشنی درک نکنند. ثانیاً مُحتمل است، برداشتی نادرست از سخنانتان داشتهباشند و نهایتاً بعید نیست که ادلّۀ شما را ظاهراً بپذیرند، امّا در ژرفایِ ذهنشان، بینگارند که هر انسانی را میتوان به راهِ راست هدایت کرد.
حالا برگردیم و نگاهی به مثنوی معنوی بیندازیم که چندصد سالِ قبل، خالقِ آن، یعنی جلالالدّینِ محمّد بلخی، در وضعیّتی مشابهِ آنچه ما اکنون در آنیم، قرار گرفتهبود. مولانایِ اندیشمند که خَلفِ صِدقِ نیاکانِ فرزانه و فرهیختۀ پیش از خود بوده، دست به کار میشود. او حکایتِ دبّاغی را روایت میکُند که گذارش به بازارِ عطّاران میافتد و همینکه بویِ خوشِ عطری را استشمام مینماید، از هوش میرود.
آن یکی اُفتاد بیهوش و خَمید
چونک در بازارِ عطّاران رسید
بویِ عطرش زد زِ عطّارانِ راد
تا بگردیدش سَر و بر جا فُتاد
همچو مُردار اوفتاد او بیخبر
نیمروز اندر میانِ رَهگُذر
(مولوی بلخی، ۲/۱۳۷۳: ۲۹۳)
اهلِ بازار که همگی عّطارند و مُدام با مُشک، عَنبر، عَبیر، بخورهایِ خوشرایحه و گُلاب سر و کار دارند، هریک میکوشد با همین مَشمومات، دبّاغِ بینوا را به هوش بیاورد، امّا همۀ کوششها، بیثَمر است، چون بعداً معلوم میگردد، بیهوشیِ دبّاغ از همین درمانگریهایِ نابهجا بودهاست. وقتی برادرِ دبّاغ از واقعه باخبر میشود، پنهانی مقداری سرگینِ سگ با خود برمیدارد و به مُداوایش میشتابد.
خَلق را میراند از وی آن جوان
تا عِلاجش را نبینند آن کَسان
سر به گوشش بُرد همچون رازگو
پس نهاد آن چیز بر بینیِ او
کو به کف سرگینِ سگ ساییده بود
دارویِ مغزِ پلید، آن دیده بود
ساعتی شد، مَرد جُنبیدن گرفت
خَلق گفتند: این فُسونی بُد شگفت
(همانجا: ۲۹۴ و ۲۹۵)
مولانا، هوشمندانه حکایتِ دبّاغ را دستمایۀ بیانِ این نکتۀ مُهم قرار دادهاست: «کسی را که از ساحتهایِ معرفتی، فاصلۀ بسیار دارد، نمیتوان با نسخههایِ رایج، درمان کرد، زیرا تا نَفْسِ انسان از قعرِ پلیدیها، خارج نشود و به نقطۀ صفرِ فطری بازنگردد و از همه مهمتر، مشمولِ لُطف خدا نگردد، هر درمانی، آب در هاون کوبیدن است».
چون نَزَد بر وی نثارِ رَشِّ نور
او همه جسمست بی دل چون قُشور
وَر زِ رَشِّ نورِ حق، قِسمیش داد
همچو رَسمِ مصر، سرگین مُرغ زاد
(همانجا: ۲۹۵)
مولانا در این روایت، از شیوهای که اصطلاحاً به آن «تمثیل» ( Allegory) میگویند، بهره میبَرد. تمثیلها، حکایتهای خُرد و کلانی هستند که بسیاری از عُرفا و حُکما، به دلیلِ شباهتِ ماهُوی با وقایعِ زندگی، گاهی آنها را میسازند و گاهی از میانِ گنجینههای فرهنگی، صید میکنند.
با این وصف، مثنوی اثری است که پدیدآورندهاش، جایبهجای، از حکایتها و داستانهای گوناگونی که در منابعِ مکتوب و شفاهی موج میزند، بهره میبَرد و گاه حکایتهایی را از وقایعِ تاریخی برمیگزیند و از مجموعِ آنها تمثیلها و تمثیلکهایی میسازد تا اندیشهها، باورها و احساساتش را، به مخاطب منتقل نماید.
در این داستان، بازارِ عطّاران، رمزِ یک جامعۀ فاخرِ معرفتی است. عطّاران، خردمندانی هستند که در اندیشۀ دستگیریِ گُمراهانند و عطریّاتشان، معارفی که یادآورِ نَفَحاتِ رحمانیاند. دبّاغ، انسانی است که تا سَر در مَنجلابِ جهان فرورفته. سرگینِ سگ، رمزی از عُلقههای دنیوی و برادرِ دبّاغ، دنیامَداری که میداند، اشکالِ کار کجاست.
تا یادداشتی دیگر، بدرود!
پانویس:
من جایگاهِ زادهشدن و کودکیِ هر انسانی را در جهانِ هستی، «نقطۀ صفرِ فطری» مینامم. نقطهای که انسانها در آن، پاک و پاکیزه زاده میشوند و پاکان و پلیدان -هر دو- از آن فاصله میگیرند. یکی به سویِ رفعت و دیگری به سوی ذلّت.
منبع:
مولوی بلخی، جلالالدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.
نظرات