شنبه ۹ دی ۱۴۰۲ - ۱۰:۲۰
چرا باید مثنوی معنوی را بخوانیم؟

چهارمحال و بختیاری - امثالِ مولانا، سوارکارانی هستند که با بر دوش کشیدنِ کوهی از دانایی و تجربه‌هایِ تلخ و شیرینِ فرهنگی چندهزارساله، قصدشان بیدار کردن و دست‌گیریِ کسانی است که نادانی و خوهایِ ناشایست، مانند ماری به درونشان خَزیده و نمی‌دانند که اگر بیدار نشوند، از درون نابود خواهندشد.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیم‌خانی، دکترای زبان و ادبیات فارسی، نویسنده، مدرس دانشگاه و پژوهشگر چهارمحال و بختیاری هر هفته روزهای شنبه شرح و تفسیرهای شیرین و جذاب از مثنوی ارائه می‌دهد و کاربران می‌توانند این یادداشت‌ها را هر هفته مطالعه کنند.

چرا باید مثنوی معنوی را بخوانیم؟ بنیادی‌ترین پُرسشی که پیش از مطالعۀ مثنوی معنوی باید به آن پاسخ داد، چراییِ خواندنِ آن است. قبل از هر توضیحی، از مثنوی کمک می‌گیرم و به تمثیلی از آن اشاره می‌کنم. مولانا در دفتر دُوُم این کتاب، حکایتِ مردی را روایت می‌کند که خوابیده و بی‌آن‌که بداند، ماری وارد دهانش می‌شود و چون در خواب است، متوجّه آن نمی‌گردد. سوارکارِ خردمندی، این صحنه را می‌بیند. گُرزی برمی‌دارد و چند ضربه به خُفته می‌زند:

چون‌که از عقلش فراوان بُد مَدد

چند دَبّوسی قَوی بر خُفته زد

(مولوی بلخی، ۱/۱۳۷۳: ۳۵۰)

مَرد از خواب می‌جَهَد و چون نمی‌داند چه اتّفاقی افتاده، با دیدنِ سوارکار و گُرزش، پا به فرار می‌گذارد. سوار، او را به زیرِ درختی فراری می‌دهد که سیب‌هایِ پوسیده‌ای در پایش ریخته‌است. او مَردِ مارخورده را مجبور می‌کُند تا می‌تواند از آن سیب‌های پوسیده بخورَد. مَرد که دلیلِ این اجبار را نمی‌داند، مُدام سوار را نفرین می‌کند:

بانگ می‌زد کای امیر! آخِر چرا

قصدِ من کردی؟ چه کردم من تو را؟

گر تو را زَاصل است با جانم ستیز

تیغ زن، یک‌بارگی خونم بریز!

شُوم ساعت که شدم بر تو پدید

ای خُنُک آن را که رویِ تو ندید!

بی جنایت، بی گُنه، بی بیش و کم

مُلحِدان جایز ندارند این ستم

می‌جَهد خون از دهانم با سَخُن

ای خدا! آخِر مُکافاتش تو کُن

(مولوی بلخی، ۱/۱۳۷۳: ۳۵۰)

مَردِ بی‌چاره آن‌قَدر از آن سیب‌های پوسیده می‌خورَد که حالتِ استفراغ به او دست می‌دهد و ناگاه، هرچه را خورده‌، با آن ماری که وارد دلش شده‌، بالا می‌آورَد و تازه متوجّهِ دلیلِ آن تُندی‌ها و تلخی‌هایِ سوارکار می‌شود و این بار، از او سپاس‌گُزاری می‌نماید:

چون بدید از خود برون آن مار را

سجده آورد آن نکوکردار را

سَهمِ آن مارِ سیاهِ زشتِ زَفت

چون بدید، آن دَردها از وی برفت

(مولوی بلخی، ۱/۱۳۷۳: ۳۵۰)

اکنون به پرسشِ آغازِ این یادداشت بازمی‌گردم و این نکته را متذکّر می‌شوم که امثالِ مولانا، سوارکارانی هستند که با بر دوش کشیدنِ کوهی از دانایی و تجربه‌هایِ تلخ و شیرینِ فرهنگی چندهزارساله، قصدشان بیدار کردن و دست‌گیریِ کسانی است که نادانی و خوهایِ ناشایست، مانند ماری به درونشان خَزیده و نمی‌دانند که اگر بیدار نشوند، از درون نابود خواهندشد. بنابراین، خواندنِ مثنویِ معنوی و آثاری از این دست، توجّه به بیدارباش‌هایِ ظاهراً تلخِ دانشورانی است که می‌کوشند، بی هیچ مُزد و منّتی، مردمان را آگاه کُنند و راهِ درست زیستن را به آنان بیاموزند.

تا یادداشتی دیگر، بدرود!

مآخذ: مولوی بلخی، جلال‌الدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها