سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): خاطره را شهید تهرانی مقدم نقل کرده است. ماجرا به یکی از درگیریها با منافقین برمیگردد. «در یکی از عملیاتها که بر علیه منافقین بود قرار شد منطقهای را با موشک هدف قرار بدهیم. من موشکها را آماده کرده بودم، سوختزده با سیستم برنامهریزیشده؛ موشکها هم از آن موشکهای مدرن نقطهزنی بود. ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آمادهای؟ گفتم: بله. بعدش پرسید: موشکها چقدر میارزد؟ گفتم مگر میخواهی بخری؟! گفت بگو چقدر میارزد. گفتم مثلاً شش هزار دلار. گفت: مقدم نزن اینها اینقدر نمیارزند. خیلی بعید است شما فرماندهای را، آنهم وسط عملیات گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند. هر کسی دوست دارد اگر کارش تمام است تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بگیرد، ولی سردار کاظمی در کوران عملیات، بیتالمال و رضای خدا را در نظر داشت. میدانید چرا؟ چون مولایش امیرالمومنین (ع) بود که وقتی میخواست کار دشمن را تمام کند، کمی صبر کرد که نکند هوای نفس، حتی کمی غالب باشد و بعد برای رضای خدا و قربتاً الی الله دشمن را نابود کرد.»
از آن دسته آدمها بود که به خودش سخت میگرفت و به هوای نفس، مجال خودنمایی نمیداد. از پیروزیهایی که کسب کرده بود و موفقیتهایی که به دست آورده بود، هیچوقت صحبت نمیکرد. حتی از نبرد خرمشهر که به آن آزادی آن شهر انجامید و او در آن نقشی بسیار مهم داشت، چیزی نمیگفت. از این نظر، به شهید خرازی شبیه بود. به کارهای مهم خودش مغرور نمیشد و بزرگی و افتخار را در کامیابیهای دنیوی جستجو نمیکرد. یکی از همکارانش تعریف میکرد که روی از من پرسید: «آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟» سوال عجیب و غریبی بود! ولی میدانستم بدون حکمت نیست. گفتم: «شما فرمانده نیروی هوایی سپاه هستین سردار.» به صندلیاش اشاره کرد و گفت: «آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما میگم که اینجا خبری نیست!» آن وقتها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود. با نیروهای سرباز زیاد سروکار داشتم. سردار گفت: «اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآنخون کردی، این برات میمونه؛ از این پستها و درجهها چیزی درنمیآد!»
خاطرات بسیاری از او به جای مانده است. برخی از این خاطرات، با معادلات زمینی جور درنمیآیند. یکی از آنها، روایت برادر شهید در روزهای عملیات بیتالمقدس است. «دقیق یادم نیست چند روز از شروع عملیات بیتالمقدس گذشته بود، ولی خاطرم هست خبر شهادتش به نجفآباد رسید. چند ساعت بعد، فهمیدم شهید نشده، شدید مجروح شده بود. حاجی را بیهوش و خونین رسانده بودند بیمارستان. آنهایی که همراهش بودند، دیده بودند که او را با سر پانسمانشده، از اتاق عمل آوردنش بیرون. میگفتند: خیلی نگذشته بود که دیدیم حاجی به هوش اومد! مات و مبهوت شدیم. همین که روی تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد. با اصرار و با امضای خودش، سرحال و سرزنده از بیمارستان مرخص شد. نیروها را جمع کرده و به آنها گفته بود: من تا حالا شکی نداشتم که توی این جنگ، ما بر حق هستیم، ولی امروز روی تخت بیمارستان، این موضوع رو با تمام وجودم درک کردم.»
راوی میافزاید: «همیشه دوست داشتم بدانم آن روز، روی تخت بیمارستان چه دیده است. با اینکه برادر بزرگترش بودم، ولی هیچوقت چیزی به من نگفت. بعد از شهادتش، از بعضی از دوستان دوران جنگ شنیدم که احمد آن روز، در عالم مکاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صدیقه (س) و در واقع حضرت بودند که او را شفا داده بودند، بعد هم بهاش فرموده بودند: برگرد جبهه و کارت را ادامه بده.» شهید سلیمانی نیز بعدها درباره شهید کاظمی، با اشاره به شهادت او میگفت عجیب بود هر کس به دلایلی در غم احمد ناراحت است، یک کسی میگوید حیف شد این شخصیت با این جایگاه، با این تأثیرش، از بین ما رفت، یک کسی وابستگی دوستی، فامیلی و غیره داشت، به هر صورت غم احمد همه را غمگین کرد و از دست دادن احمد همه را ناراحت کرد، اما آن چیزی که بچه های جبهه با احمد دلخوش بودند و با رفتن او غمگین شدند این بود که، احمد تداعی رفتارهای جنگ بود، تداعی خلوص، صفا، پاکی، صداقت بود.
حاج احمد کاظمی، کتابها و روایتها
کتاب «شهید احمد کاظمی» که کاری از موسسه شهید کاظمی است، ما را با شخصیت و منش این فرمانده شهید آشنا میکند. میخوانیم: سفارش کرده بود که کنار حسین خرازی دفنش کنند؛ جایی که میگفت: «اینجا دری از درهای بهشته» و این در برایش باز شد. قاسم سلیمانی هم به درون قبر رفت و درون گوش احمد زمزمه کرد. قسمش داد به حضرت زهرا (س): «تویی که عشق حسین (ع) داری! از خدا برای من هم بخواه! احمد! قرارمون که یادت نرفته؟! احمد! مَرده و قولش، منتظر خبرت میمونم. قول میدم راهت رو ادامه بدم و دست فرمانده رو از همیشه پرتر کنم. فقط براتِ شهادت منو هم از آقا امام حسین بگیر!»
کتاب جالب دیگر «خط تماس» نوشته محمدرضا بایرامی است که روایتی داستانی از شهادت حاج احمد عرضه میکند. همچنین باید از کتاب «حاج احمد» نام برد که بازخوانی روایتهایی از زندگی اوست. کتاب به قلم محمدحسین علیجانزاده تالیف شده و مانند کتاب «شهید احمد کاظمی» و «خط تماس» از تولیدات نشر شهید کاظمی است. در بخشی از این کتاب، که به خاطراتی از حاج احمد متکی است میخوانیم: آن روزها دانشگاه شهید چمران در دست تیپ بود و از حاج آقا حسناتی خواست که باهم به بازدید خط بروند. احمد موتور را برداشت و با هم، بیخبر به سمت خط رفتند. حاج آقا با لباس روحانیت، ترک موتور احمد نشسته بود. به پاسگاه زید و خط مربوط به آن سر زدند. همه جا نیروها مشغول کارهای روزمرهشان بودند. احمد بسیار متواضع بود. دردِدل میکرد و نکته میگفت، از اوضاع شهر و وضعیت پشتیبانی میگفت. در بعضی از عملیاتها مجروح و شهید زیاد داده بودند و او نگران عکسالعمل مردم بود. میگفت: «بیشترین نگرانیام اینه که در یه عملیات، حدود هشتاد شهید دادیم و دوباره باید اعزام نیرو بشه.» نگران بود مبادا مردم پس بزنند. حاج آقا هم روحیه میداد که مرکز آموزش ما دو برابر شده است. این حرف برای احمد بسیار آرامبخش و جالب بود.
نظر شما