سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): کتاب «به رنگ خاک» مرور خاطراتی از شهید سید محمدحسین علمالهدی است. فرمانده سپاه هویزه که در همان سال نخست جنگ تحمیلی شهید شد. نامش را معمولاً با حماسهای که همراه با نیروهایش در هویزه رقم زد به یاد میآوریم. آن زمان بیستودو سال داشت. در همین بیستودو سالگی هم شهید شد. مجاهدتهایش در جنگ با بعثیها، امتداد مبارزاتش با حکومت پهلوی بود. از نوجوانی به صف مخالفان رژیم سابق پیوست و در مسیر این مبارزه، شمال و جنوب کشور – از اهواز تا کرمان و مشهد – را زیر پا گذاشت. دوبار دستگیر شد. بار دوم به اعدام محکومش کردند، اما عمر حکومتی که دادگاهش چنین حکمی داده بود طولانی نشد.
به روایت برادرش، سید محمد، حسین از بچگی نبوغ داشت. دیپلم ریاضی را که گرفت و معدل بالایی هم داشت، اما برای ادامه تحصیل رشته تاریخ را انتخاب کرد. به انگیزه شناخت گذشته و تجربیات نسلهای قبلی، به دانشگاه مشهد رفت و همیشه میگفت یکی از دلایل عقبماندگی ما کشورهای جهان سوم این است که تاریخ نمیدانیم. سر نترسی هم داشت. در مشهد با محافل انقلابی نشست و برخاست میکرد و از چهارده سالگی در ساواک پرونده داشت. در پروندهاش نوشته بودند که «سید حسین علم الهدی جوانی است شرور و ناآرام و جوانان را علیه نظام شاهنشاهی میشوراند.» آن زمان خفقان بسیاری بود و کسی جرئت زدن حرفهای سیاسی نداشت. حسین یک بار در گوش من گفت جاء الحق و زهق الباطل و شاه باطل است. در کتاب، به این باور او به پیروزی حق و نابودی باطل، اشاره میشود: «دکتر مهدی درخشان همخانه و همرزم حسین در مشهد بود. بس که خانه عوض کرده بودند خسته شده بود. یک روز زبان درد دلش باز شد که به نظرت ما پیروز میشیم؟ حسین دستی به شانهاش زد و گفت: بعد از پیروزی، کارها سخت تر میشه…»
کتاب «به رنگ خاک» از تولیدات امسال انتشارات روایت فتح به شمار میرود و به قلم افروز مهدیان تألیف شده است. او، آن ابعاد دیگر زندگی شهید علمالهدی را ناگفته نمیگذارد و بخشی از آنچه را که گفتنی است میگوید. اما باورش این است که شهید علمالهدی انسانی پیچیدهتر و عمیقتر بود و ابعاد دیگر شخصیت او مغفول ماندهاند. «مهر سال گذشته از طرف انتشارات روایت فتح پیشنهاد نوشتن از این شهید به من داده شد. زحمت جمعآوری خاطرات را برادر شهید انجام داده بودند و من قرار بود خاطرات را بازنویسی کنم؛ اما در طول کار فهمیدم این شهید هنوز بسیار جای کار دارد. ما همیشه فکر میکنیم شهدا آدمهای توپ و خمپاره هستند؛ اما من او را به کاغذ و قلم شناختم. او دغدغه فکر و اندیشه داشت و این قسمت از زندگیاش خیلی مغفول مانده. حتی اهل شعر بود و اشعار مولوی را حفظ بود. یکی از آثاری که از ایشان مانده، دلنوشتههایشان است که زیر آتش خمپاره مینوشت؛ اما متاسفانه بسیاریاش با اشغال هویزه از بین رفت.»
مهدیان میکوشد در کتاب صد صفحهای خود، تا آنجا که ممکن است این وجوه ناگفته را بگوید و آن لطافت و شاعرانگی را که در روحیه شهید علمالهدی وجود داشت نیز در پسزمینه روایتها حفظ کند. «قلبم داشت از تپش میافتاد. آسمان دور سرم میچرخید و هیچ صدایی را نمیشنیدم. فقط تو در ذهنم بودی. زمان از حرکت ایستاده بود. صدایی از پشت خط تلفن فریاد میکشید: الو الو، چرا جواب نمیدهی؟ الو…! به خودم آمدم و با طرف آن سوی خط مکالمه خداحافظی کردم. حالا من مانده بودم با داغ تو و خبر شهادتت. چه بایست میکردم؟ نمیدانستم. خبر شهادت تو؛ مثل نسیمی به تمام محل سر کشید. عطر خوش بویت همه محل و مسجد را پر کرده بود. اهل محل، مرد و زن، پیر و جوان، همه متحیر بودند. از پیکر پاک تو هم خبری نبود. به همین خاطر، شهادت تو در میان ابهامی از جنس حریر پنهان شده بود.»
نظر شما