سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): به روایت همسرش، دنیا اصلاً برایش ارزشی نداست و به هر چیز دنیایی که فکرش را میشود کرد، میخندید و بیشتر از همه به پست و مقام. همیشه میگفت: «من فقط یک بسیجیام.» یک بار که حمید از عملیات برگشته بود من نتیجه را جویا شدم. او خیلی کلی صحبت کرد و گفت: «بچه ها رفتند، گرفتند، آمدند» گفتم: «پس تو آنجا چه کارهای؟» گفت: «من؟ هیچ کاره، من فقط با یک دوربین مواظب بچهها هستم که راهشان را عوضی نروند. من داخل هیچکدام از اینها نیستم.» همچنین بار آخر که رفتیم ارومیه، تا رسیدیم، حمید رفت مجلس شهید، گفتم: «این چند روزم که اومدی، باز بلند میشی میری مجلس شهید؟» گفت: «باید برم به مردم بگم بچههاشون چطور شهید شدند. حالا که نتونستیم جنازههاشون رو بیاریم، تنها کاری که از دستمون برمیآد، فقط همینه.»
جمشید نظمی، یکی از همرزمانش نیز تعریف میکرد که «عصر یکی از روزهای عملیات خیبر بود و ما در جزیره مجنون. پل را تصرف کرده بودیم. من مجروح شده بودم. حمید را دیدم که داشت نیروها را هدایت میکرد. یادش افتاد نماز ظهرش را نخوانده. سریع وضو گرفت، آمد قامت بست و جایی نماز خواند که در تیررس بود و امکان داشت فاجعه اتفاق بیفتد، اما چنان با طمانینه و آرامش نماز میخواند که من دردم را فراموش کرد و به او خیره شده بودم. حتی وقتی هم که روی برانکارد گذاشتنم تا ببرنم، برگشته بودم و به نماز خواندن حمید نگاه میکردم.» میدانست شهید میشود و نزدیکی آن را احساس میکرد. در آغاز عملیات، نیروهایش را دور هم جمع کرد و گفت: «برادرانم! این ماموریت که قرار است انشاءالله انجام دهیم، نامش شهادت است. کسی که عاشق شهادت نیست، نیاید.»
خبر شهادتش را که به برادرش دادند، واکنشی ستودنی و تأثربرانگیز از خودش نشان داد. واکنشی که از همان زمان، به مثالی از شرافت و درستی و مسئولیتپذیری یک فرمانده تبدیل شد. بیسیمچی حمید به گوش کرد و گفت: «آقا حمید شهید شده.» آقا مهدی (باکری) یکی از بچهها را فرستاد، ببیند درست میگوید یا نه. آمد و گفت: «درسته، شهید شده. الان هم زیر پل مانده.» آقا مهدی گفت: «انالله و اناالیه راجعون. خودت دادی، خودت هم گرفتی. فقط شکرت!» بچهها اصرار داشتند بروند جنازه را بیاورند، اما آقا مهدی گفت: «اگر میروند جنازه همه بسیجیها را بیاورند، میتوانید جنازه حمید مرا هم بیاورند. نمیتوانم ببینم چند نفر دیگر به خاطر حمید شهید شوند.» دلیل آوردند، گفتند زن دارد، بچه دارد، چشم به راهند. که آقا مهدی گفت: «آنها با من، خودم جوابشان را میدهم.»
معرفی چند عنوان کتاب درباره شهید حمید باکری
جستجوی نام شهید حمید باکری در دنیای کتابها، ما را به چند عنوان کتاب میرساند. کتابهایی که بسیار ارزشمند و خواندنی هستند، اما انصافاً برای روایت زندگی رزمندهای چنین خالص و والامقام – که یکی از نخستین نیروهایی بود که در عملیات آزادسازی خرمشهر قدم به شهر گذاشت - کفایت نمیکنند. البته در کتاب «بوی باران، بوی باروت» (نشر عابد) به این نکته اشاره میشود که شهید حمید باکری، به خاطر روحیه و منش فروتنانهاش، از آن دسته آدمهایی بود که کم میگفت و کم مینوشت و کم مصاحبه میکرد. از اینرو، برای نوشتن از او باید به سراغ کسانی رفت که میشناختندش و با او، در مقطعی از زندگیاش همراه و همرزم بودند.
جلد سوم از مجموعه کتابهای «نیمه پنهان ماه» (انتشارات روایت فتح) مرور گوشههایی از زندگی شهید حمید باکری است و مانند سایر کتابهای این مجموعه، از زبان همسر شهید روایت میشود. «حمید باکری از آلمان آمده! این را امروز توی دانشگاه شنیده بود. پس چطور تا به حال او را ندیده است؟ برفها را که از تمیزی زیر پایش قرچ قرچ میکرد با نوک کفشش بههم ریخت. بعد همانطور که سرش به آسمان بود - خوشش میآمد برفها بخورد توی صورتش - پیچید توی کوچه خودشان. فکر کرد نکند کسی او را ببیند و سرش را راست گرفت. آن وقت حمید را دید.» کتاب به قلم حبیبه جعفریان تألیف شده است و در آن فاطمه امیرانی از شهید حمید باکری میگوید و برخی خاطرات مشترکی را که با او داشت مرور میکند.
نخستین کتاب از مجموعه کتابهای «به مجنون گفتم زنده بمان» نوشته فرهاد خضری نیز عنوان دیگری از عناوین تولیدی انتشارات روایت فتح، با موضوع شهید حمید باکری است و کمی از زندگی و مجاهدتهای او را بازخوانی میکند. همچنین کتاب «فرمانده پیشتاز: حماسه سردار شهید حمید باکری» (انتشارات صریر) به شهید حمید باکری اختصاص دارد و در کتاب کوچک «شهید حمید باکری» به قلم علی اکبری (انتشارات یازهرا) نیز چند خاطره کوتاه از این شهید بازخوانی میشود. کتاب «گمشدگان مجنون» نیز نباید از قلم بیفتد. این کتاب نگاهی به زندگی دو تن از سرداران شهید آذربایجان شرقی، حمید باکری و مرتضی یاغچیان است و تعدادی از خاطرات مرتبط با این دو را، از زبان دوستان و نزدیکانشان بازخوانی میکند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «حمید منطقه را توجیه کرد. در مدتی کوتاه دانستهها و تجربههای خود را به آنها آموخت. گویی همه آنها چند سال است که چریکند و مبارز! حمید دو دسته از نیروها را اتخاب کرد و آنها را برای پاکسازی به داخل شهر فرستاد. عملیات شروع شد، اکثر کارهای سخت را خود حمید انجام میدهد؛ با ندای الله اکبر، بسیجیوار. ۲۲ روز عملیات، ۲۲ روز جنگ، ۲۲ روز شهادت، ۲۲ روز ایثار و از جان گذشتگی، ۲۲ شب قدر و در بیستوسومین روز دشمن شکست خورد. چندین هزار از نفرات دشمن گریختند. به خیال تصرف شهر و شکست مردم آمده بودند اما گریختند…»
نظر شما