سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ درباره سالهای اوایل انقلاب و اتفاقاتی که روی داد، منابع زیادی وجود دارد و در عین حال راویانی که برخی از آنها در قید حیات هستند و میتوان از آنها درباره چندوچون اتفاقاتی که در کردستان روی داد یا شرایط و وضعیت کشور زمانی که جنگ شد، سوالاتی پرسید. اینکه در شرایطی جنگ میان ایران و عراق آغاز شد چه کسانی به جبهه رفتند و چه کسانی تلاش کردند در فضای جنگ کارهای فرهنگی انجام دهند؟ فعالیت فرهنگی در جنگ به چه شکل بود؟ آیا در همان زمان جنگ تاریخ شفاهی مطرح بود؟ حجتالاسلام سعید فخرزاده، مدیر دفتر تدوین دستاوردهای انقلاب اسلامی از نخستین افرادی است که در حوزه تاریخ شفاهی جنگ هشت ساله ایران و عراق وارد شد و بعدها در حوزه هنری دفتر تاریخ شفاهی را به راه انداخت که تا به امروز در زمینه تاریخ شفاهی انقلاب و جنگ فعال است و آثار زیادی درباره تاریخ شفاهی جنگ در مصاحبه با فرماندهان و رزمندگان هشت سال جنگ تحمیلی تدوین و به چاپ رسیده است. مروری بر زندگی و چگونگی راه یافتن حجتالاسلام فخرزاده از موضوعاتی است که در گفتوگو با او مطرح کردیم که بخش نخست این گفتوگو منتشر شد و در اینجا بخش دوم این مصاحبه که بیشتر به جنگ و اتفاقات آن در زمینه تاریخ شفاهی اختصاص دارد، در زیر میخوانید.
- درباره حضور در کردستان بگویید و شرایطی که در اوایل پیروزی انقلاب داشت؟
یادم است گفتند برای کردستان کاری انجام ندادهایم. کردستان از شروع انقلاب حوادث بسیاری داشت و خیلی از اتفاقات در آنجا رخ داد. بعضی از بچههایی هم که آنجا بودند خود در کردستان حضور داشتند و خاطراتی را تعریف میکردند. من سال ۶۴ تابستان آن سال گمانم، به کردستان رفتم که سه ماهه کار کنم ولی فضا به حدی امنیتی بود که من را بازداشت کردند، حفاظت گفت این چه هست؟ گفتم خاطرات، این هم حکم کارم. گفتند ما چنین چیزی نداریم. تبلیغات نمیتواند اطلاعات را بگیرد و این اطلاعات سری است و من را بازداشت کردند. البته بازداشت به معنای دستگیری نبود، گفتند نمیتواند از قرارگاه بیرون برود و ضبط و و تجهیزات و امکانات را هم گرفتند. من یادم است رئیس ستاد نامهنگاری کرد، آقای حسینیتاش که نامه زد این مشکل ندارد و ما را آزاد کردند. چنین فشاری روی ما بود تا توانستیم تازه جا بندازیم این اتفاق بیفتد. الان یادم نیست چه کسی بود، رئیس مسائل حوزه در تهران و تایید حوزهها در تهران، جلسه داشتیم او تعریف میکرد ایشان طلبه است و جبهه زیاد میرود، بعد گفتند معمم شدی، گفتم نه. گفت معمم شوید. گفتم: هنوز آمادگی لازم برای معمم شدن را ندارم. گفت حداقل در جبهه معمم شوید. آقای مجتهدی اصرار داشت طلبهای که معمم شده حق ندارد، لباسش را دربیاورد و این خیانت است و فلان. به هر حال ما را از نظر روحی ترسانده بود. من گفتم هنوز آمادگی ندارم. گفت: عیب ندارد در جبهه ملبس شوید. خلاصه جشنی برگزار شد و آنها من را معمم کردند. من اینبار دیگر معمم رفتم. اصلاً زمین تا آسمان تفاوت داشت. همه موانع برطرف شد. کلی همکاریها صورت گرفت. یادم است اول سردار لطفیان بودند که به او سردار هدایت میگفتند، او فرمانده قرارگاه حمزه بودکه دوتا مجموعه داشت. ما با و دیدار کردیم. قبل از آن دفتردارش هم من را قبول نمیکرد ولی این دفعه که با لباس روحانیت رفته بودم، تحویل گرفتند و مرا به حضور سردار بردند. تمام فرماندهان شهرهای مختلف، پیرانشهر و غیره را در جلسهای که داشتیم به آنها گفت ایشان ثبت خاطرات میکند و شما همگی باید با او همکاری کنید. اگر همکاری نکردید، من با شما برخورد میکنم! من او را فیزیکی نشان دادم که بعداً نگویید او را نشناختیم. وقتی دیدم این همه هماهنگی انجام شده عملاً شروع به ثبت خاطرات کردم. درسم هم شروع شده بود با اینحال با خودم گفتم این همه امکانات آماده شده، کار را انجام دهم تا من یک دور در کردستان زدم، یک سال گذشت.
- به چه شهرهایی رفتید؟ رفتار مردم با شما چه طور بود؟
همه شهرها را رفتم. ایرانشهر و نقده و… فکر میکنم نقده بود شاید هم پیرانشهر، آقایی بود که گفتند او فرمانده حزب کومله بوده، فرماندهی منطقهای را داشت. او را گرفته بودند و توبه کرده و آزاد شده بود. برای من جالب بود. بچهها میگفتند او خاطرات زیادی از کومله دارد. من با او تماس گرفتم و او با لهجه شیرین کردی گفت: باید بیایی منزل ما. بچهها گفتند نرو، امنیت ندارد. من هم گفتم او دعوت کرده. از طرفی من مردم کردستان را خیلی دوست داشتم و ارتباط خوبی با آنها برقرار کرده بودم. به بچهها گفتم شما در سپاه باشید، من به منزلش میروم، شما هم که میدانید ما کجا هستیم. من به منزلش رفتم و پذیرایی مفصلی کردند و نشستند به خاطره گفتن. جالب بود میگفت حاج آقا من از شما خیلی خوشم آمده، هنوز هم اعضای حزب کومله من را میشناسند و من را قبول دارند. اگر زمانی گیر کومله افتادی بگو من رفیق کاک فلان هستم، آنها تو را تحویل من میدهند و تو را نمیکشند! به قرارگاه برگشته بودم، گفتم بچهها دیگر نگران نباشید من رفیق کاک فلان هستم و رمز را گفته. بچهها گفتند آنها با قناسه از دور شما را میزنند و اصلاً نمیپرسد شما رفیق کاک هستید یا نه؟! خاطرات مختلفی دارم. جاهای خطرناک میرفتم جاهایی که احتمال آسیب دیدن بود. اتفاقی افتاد شاید شنیدنی باشد. پاسداری از داخل قرارگاه به من اضافه کرده بودند که در اختیار من باشد، این آقا خیلی خوشتیپ و خوشهیکل، چشم سبز و دانشجو بود. با هم کار میکردیم. در مهاباد، من دندانم درد گرفت، قبل از اینکه جایی برای مصاحبه برویم. رفتیم در درمانگاهی که در پارک بود. گفتم: بروم آنجا. شما بشین در پارک. او هم نشست. برگشتیم و سوار شدیم. گفت حاج آقا میخواهم چیزی بگویم شاید باور نکنی! گفت: من یک نفر را در پارک دیدم و عاشقش شدم. گفتم انشاءالله خیر است. گفت: رفتم و با او صحبت کردم. با مادرش بود. گفتم: من به شما علاقه پیدا کردم. گفت: به صورت رسمی تشریف بیاورید منزل، آنجا خواستگاری کنید. آدرس منزل هم داد. گفتم این چه کاری است. نمیشود با یک نگاه عاشق شد آن هم در جنگ. گفت من به ایشان علاقه پیدا کردم. او گفت: حاج آقا با لباس آخوندی نیایید. اینجا میرویم در محلهها، امنیت ندارید، با لباس شخصی برویم. من هم لباس شخصی نداشتم. او رفت یک پیراهن یقهدار برای من خرید تا به عنوان بزرگش به خواستگاری برویم. یادم است با ماشین رفتیم، پیکان بود. راننده هم اسلحه هم زیر پیراهنش گذاشته بود. میرفتیم آدرس بگیریم و چون کرد نبودیم، اینقدر ما را انحراف دادند، راننده خودش آذری و از ارومیه بود. گفت اینها دارند راه به شما درست نمیدهند چون فکر میکنند میخواهید بروید دستگیر کنید. میگفتند برای چه میخواهید؟ میگفتیم کار داریم.خلاصه کسی نشانی داد و رفتیم. دیدیم بله، همان است. وارد خانه که شدیم فهمیدیم او پدرش شهید شده، یعنی پدر دخترخانم پیشمرگ مسلمان بوده که در کردستان و مهاباد شهید شده و دختر شهید است. بعد گفتند بله ما هم باید داییمان و بزرگانمان هم خانه باشند. کی قرار بگذاریم؟ چند روز دیگر. چند روز دیگر که رفتیم دیدیم ردیف کردها نشستهاند و بعد فهمیدیم از یک خانواده اصیل و متمول مهاباد هستند. بعد برای اینکه مخالفتی صورت نگیرد، به داماد گفتند: بگویید دانشجوست. گفتند شغلتان چیست؟ گفتم: من از طرف جبهه آمدهام برای کار پژوهشی ولی دانشجوی دانشگاه شریف هستم. آقایی گفت: چه رشتهای در دانشگاه شریف خواندهای؟
بگذریم در ابتدا تجهیزات گرفتن برای انجام مصاحبه خیلی دشوار بود. اما من میرفتم لجستیک سپاه و برایشان روضهای میخواندم، آنها هم راضی میشدند ماشین به همراه راننده در اختیارمان بگذارند. همینگونه کارها را پیش میبردیم. دوندگی ادامه داشت و من فرصت فکر کردن به درس و زندگی را نداشتم. در آن مدت، خانواده ما را نمیدیدند و میگفتند زنگ بزن تا از احوالاتت خبر داشته باشیم. مادرم و خانواده تا پایان جنگ در همان اراک بودند و من گاهی که از خوزستان به تهران میآمدم به دیدار مادر میرفتم، در همین حد. به کردستان هم که میرفتم، در مسیر کرمانشاه و همدان به دیدارشان میرفتم. تا پایان جنگ و سال ۷۰ من همینگونه کار میکردم تا زمانی که بنیاد حفظ آثار شکل گرفت.
- یعنی فعالیت تاریخ شفاهی جنگ در بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس ادامه پیدا کرد؟
ابتدا مهدی چمران به عنوان اولین مسئول بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس انتخاب شد، برادر شهید چمران منظورم است. از ما برای همکاری دعوت کردند، تقریباً یکی از آدمهای فعال در حوزه تاریخ شفاهی بودم. حکمی هم برای من زدند که بیا و آثار جنگ را جمع کن، در واقع ما گفتیم که در حال حاضر مهم است آثار جنگ جمعآوری شود، حکمی زدند با عنوان رئیس ستاد جمعآوری آثار جنگ. من دوسال هم آنجا دوندگی کردم. نامههایش را دارم که به سازمانها و نهادها میزدم که آثارتان را جمع کنید؛ مثلاً به آموزش و پرورش میگفتیم سندهای جنگت کجاست؟ آیا شما معلمهایتان به جبهه اعزام شدهاند؟ میگفتند: بله. جواب میدادیم: مدارکش مهم است. میگفتند این مدارک لابهلای همه مدارک اداری وجوددارد. برای دانشآموزانی که به جبهه رفته و شهید شده بودند هم، آثارشان را میگرفتیم، درباره مدارسی که در مناطق جنگی آسیب دیدند، شهدایی که در بمباران شهید شده بودند، بودجههایی که از مدارس جمع کردید و به جبهه فرستادید، اینها همه کارهایی است که در جنگ صورت گرفته بود. میگفتیم آنها را دربیاورید. در هر وزارتخانه یک ستاد جنگ در زمان جنگ راهاندازی شده بود و بعد از اتمام جنگ، این ستادها جمع شده و افرادش هم رفته بودند، ما میرفتیم آن افراد را پیدا میکردیم و با آنها به گفتوگو مینشستیم. ولی زورمان نمیرسید، یعنی بدنه ساختار به سمتی بود که به سراغ کارهای روزمره خود برود. آخر این دوسال، من به مهدی چمران گفتم اینکه شما به سازمانها ابلاغ کنید، فایدهای ندارد، با ابلاغ کاری پیش نمیرود، ما خودمان باید برویم و آثار را گردآوری کنیم، یعنی تو به من بودجه و نیرو بده تا من بروم آنها را از سازمانها جمع کنم و بیاورم. اگر مثلاً آثار آموزش و پرورش را بخواهم بیاورم، باید پول دستم باشد تا به نیروهای آموزش و پرورش که در این زمینه هستند پول بدهم تا مدارک را جمع، اسکن و بیاورند. آقای چمران گفت این بودجه را نمیدهند. طرح نوشتیم، دادیم ستاد، بعد از شش ماه گردش کار، گفتند ما وظیفهمان فقط هدایتگری است، وظیفه اجرایی نیست و چنین بودجهای را نمیدهند. ما هم گفتیم خدانگهدار و گفتم بابد جایی بروم که کار کنند. مهدی چمران هم گفتند: سلطان ملک خویش هستید. میخواهید بروید، بروید. من با بچهها که صحبت میکردم، میدیدم جنگ با همه ابعاد و عظمتش، در دفاع از یک انقلاب انجام شده، اما درباره انقلاب هیچکاری انجام نشده است و اولین و بدیهیترین اطلاعات درباره انقلاب وجود نداشت.
- چه سالی بود؟
سال ۷۱،۷۲ بود. آن زمان گفتیم برویم درباره انقلاب کاری انجام دهیم. حتی با سپاه و تبلیغات آن هم مطرح کردیم و گفتیم حاضریم تاریخ انقلاب از نگاه بچههای جبهه و جنگ را بنویسیم، یعنی تاریخ انقلاب را از نگاه افراد مختلفی چون شهید همت، شهید خرازی و.. بنویسیم، افرادی که قبل از جنگ، در انقلاب بودهاند، برویم خاطرات آنها را بگیریم. آنها گفتند نه، ما در حیطه خودمان با انقلاب کاری نداریم و بودجه هم نمیدهیم، جنگ را هم به زور بودجه میدادند. سراغ عبدالمجید معادیخواه در بنیاد تاریخ رفتیم، به او گفتیم حاضری به ما کمک کنی؟ بچههای معادیخواه گفتند بودجه و نیرو نداریم. بعد سراغ سید حمید روحانی زیارتی رفتیم.
- برای تحقیق و نگارش درباره انقلاب سراغ نهادها و مراکز تاریخپژوهی رفتید؟
درباره این مراکر تحقیق کرده بودیم و میدانستیم چنین افرادی هستند. سراغ سید حمید که رفتیم، دیدیم مشغول نوشتن کتابی با عنوان «نهضت امام خمینی» است که از اول انقلاب شروع کرده و جلد اول آن را هم منتشر کرده بود. اعلام آمادگی کردیم، اما او گفت من اینقدر گسترده کار نمیکنم، او گفت من در حال نوشتن کتاب هستم و براساس نیاز کتاب، دادهها و مصاحبهها را انجام میدهم و مصاحبهها را هم خودم انجام میدهم و نیازی به این همه لشکر نیست تا اینکه با مرتضی سرهنگی آشنا شدیم. او حدود دوسالی بود که دفتری با عنوان «دفتر ادبیات و هنر مقادمت» ایجاد کرده و مشغول جمعآوری خاطرات جنگ و چند کتاب هم منتشر کرده بود. احساس کردیم با هدایت و راهنمایی مرتضی سرهنگی میتوان کارهای تاریخپژوهی که در نظر داریم انجام دهیم. او گفت به دیدار محمدعلی زم، رئیس حوزه هنری برویم با آقای زم صحبت کردیم و گفت: مشکلی ندارد، ولی زیرمجموعه مرتضی سرهنگی شروع به کار کنید. گفتیم: افتخار میکنیم، چون آن زمان هم با سرهنگی دوست بودیم و خیلی دوستش داشتیم و داریم، بنابراین زیر مجموعه مرتضی سرهنگی دفتر ثبت خاطرات انقلاب را ایجاد کردیم.
نظر شما