به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، دو کتاب مصور «هیولای بیرنگ» و «پسر و دوچرخه» به قلم سپیده نیکرو با تصویرگری نازنین جمشیدی به کوشش انتشارات میچکا روانه بازار کتاب کودک ایران شد. این دو کتاب که در هیاهوی روزهای پایانی اسفند ۱۴۰۲ منتشر شدند، برای گروه سنی ۵ سال به بالا مناسب هستند.
کتاب «هیولای بیرنگ» روایت لاکپشتی به نام لاکیتی است که توسط چیزی که حیوانات به آن هیولای بیرنگ میگویند گرفتار شده است. این کتاب زیستمحیطی، کودکان را به توجه درباره زبالههایی که در طبیعت رها شدهاند تشویق میکند.
انتشارات میچکا در معرفی این کتاب آورده است: لاکیتی لاکپشتی بود که هم توی آب زندگی میکرد و هم توی خشکی. او هر روز صبح که بیدار میشد اول میرفت داخل آب و بعد آرامآرام دنبال غذا میگشت. یک روز وقتی داشت شنا میکرد افتاد توی چیزی. دستوپایش گیر کرد و همهجا کمی تیره شد. لاکیتی بهزحمت خودش را به کنار برکه رساند اما هر کاری کرد نتوانست از دست چیزی که او را گرفتار کرده بود، خلاص شود. او خیلی ترسیده بود پس تا توانست داد زد. چند دقیقه نگذشت که یک لاکپشت نفسنفسزنان از آن دورها پیدایش شد. لاکیتی به او گفت چیزی را که رویش افتاده بردارد؛ اما لاکپشت نتوانست کاری بکند. وقتی ماهیها به کنار آب آمدند، معلوم شد که آنها هیولاهای بیرنگی هستند که بهتازگی توی آب خیلی زیاد شدهاند.
هفته پیش هم یک ماهی به خاطر گیر افتادن در چنگ یکی از همین هیولاهای بیرنگ جانش را از دستداده بود. نجات از دست این هیولای بیرنگ کار سادهای نبود؛ حتی قورباغه سبز هم نتوانست کاری بکند. از دست مرغ ماهیخوار هم کاری برنیامد تا اینکه یک سگ دواندوان رسید. اینکه سگ چه کرده و آیا لاکیتی توانست از دست این هیولای بیرنگ خلاص شود را باید در ادامه داستان بخوانید.
موضوع کتاب «پسر و دوچرخه» عصبانیت است؛ اینکه ما در مواقع عصبانیت و دعوا چه برخوردی میکنیم؟ روند اندیشیدن ما در عصبانیت به چه صورت است؟ چطور این احساسات روی قضاوت ما از کل ماجرا تأثیر میگذارند؟ و چطور گذشتن زمان به ما کمک میکند واقعبینانهتر به موضوع دعوا فکر کنیم و برای آشتی آماده شویم؟
در معرفی این کتاب نیز آمده است: دوچرخه، خسته به کنج دیوار پیادهرو تکیه داده بود. پسر لگدی نثارش کرد و گفت: «آماده شو، باید برویم.». دوچرخه از جایش تکان نخورد، محکم به دیوار چسبیده بود؛ اما پسر زورش زیادتر بود. بهراحتی او را از دیوار جدا کرد، سوارش شد و راه افتاد. دوچرخه در مسیر میخی روی زمین دید. با کنجکاوی به طرفش رفت و فسی پنچر شد؛ دردش آمد اما خوشحال بود. چرا خوشحال بود؟ چون از بس سواری داده بود خسته شده بود، او هم به استراحت احتیاج داشت. پسر خم شد و به چرخ نگاه کرد. با دیدن پنچری آه از نهادش برآمد. حالا باید دوچرخه را به دست میگرفت و به سمت یک دوچرخهسازی میرفت تا پنچری آن را بگیرد. بین راه پسر و دوچرخه با خودشان زمزمه میکردند و از همدیگر شکایت داشتند. درواقع هر کدام دیگری را در وضعیت موجود مقصر میدانست. تا اینکه به دوچرخهسازی رسیدند و ماجرا جور دیگری رقم خورد.
امروزه در حاشیه بسیاری از شهرهای بزرگ و کوچک، زبالهدانیهایی به چشم میخورند که کوهی از زبالههای ماشینی را در خود جای دادهاند. ماشینها، وسایل برقی اسقاطی و … درست است که بسیاری از این وسایل از کار افتادهاند؛ اما اگر در زمان حیاتشان به شکل بهتری از آنها استفاده میشد یا مراقبت بهتری از آنها میشد شاید هنوز هم قابل استفاده بودند و به این زودی سر از زبالهدانی در نمیآوردند و کوههای زباله هم محیطهای زیستی را تبدیل به منظرههای زشت و نفرتانگیز نمیکردند.
انتشارات میچکا (واحد کودک و نوجوان مبتکران)، دو کتاب «هیولای بیرنگ» و «پسر و دوچرخه» را هر کدام در ۲۴ صفحه مصور رنگی و به بهای ۸۰ هزارتومان منتشر و در بازار کتاب کودک ایران عرضه کرده است.
نظر شما