چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳ - ۰۸:۲۹
روایت‌نویسی نویسندگان کرمان از «وعده صادق»/ وقتی تیم ایران گل زد

کرمان - نویسندگان کرمانی در پی عملیات موشکی و پهپادی ایران علیه اسرائیل تاکنون بیش از ۱۰ روایت میدانی و داستان کوتاه نوشتند.

مسئول دفتر پایداری حوزه هنری کرمان در گفت‌وگو با خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در کرمان، اظهار کرد: نویسندگان روایت‌های اجتماعی در کرمان پیرامون حمله موشکی ایران به اسرائیل تا کنون بیش از ۱۰ روایت نوشتند.

علیرضا اسلامی با اشاره به اینکه ما سعی می‌کنیم واکنش همه اقشار جامعه و اصناف را در این روایت‌ها بیاوریم، افزود: سه روز است که نویسندگان ساماندهی شدند و روایت‌های میدانی می نویسند؛ تاکید ما هم بر روایت میدانی و گفت‌وگو با مردم بود.

وی با اشاره به اینکه این روایت‌ها در کانال راوینا منتشر می شود، گفت: راوینا یک کانال در ایتا است که روایت‌ها و اتفاقات سراسر کشور را پوشش می دهد، شروع این کانال هم از روایت کرمان آغاز شد و اسم کانال روایت کرمان بود که بعد از حادثه تروریستی ایجاد شد.

اسلامی اذعان کرد: از همان شب اول حادثه نویسندگان ما وارد بیمارستان‌ها شدند و تا چهلم روایت ها و اتفاقات را نوشتند، این سری داستان ها تا مراسم چهلم شهدای تروریستی ادامه داشت.

وی با بیان اینکه این داستان‌ها به صورت مرتبط در این کانال منتشر می‌شد، تصریح کرد: در طی این مدت نزدیک به ۴ هزار و ۵۰۰ دنبال کننده داشت.

این مسئول تاکید کرد: در ادامه این کانال را حفظ کردیم و به نام روایت ایران (راوینا) تغییر نام داد، کل روایت‌ها و رخدادهای سراسر کشور در این کانال درج می شد، این کار مربوط به دفتر پایداری حوزه هنری کشور است و روایت کرمان مربوط به دفتر کرمان بود.

به گفته وی، در بخشی از آنها نویسندگان کرمانی‌اند و البته از سراسر کشور هم داستان و روایت ارسال می شود اما آغاز کننده این روایت ها کرمانی‌ها بودند.

در ادامه بخشی از این داستان‌ها که نویسندگان کرمانی نوشتند را می‌خوانید.

فاطمه درویشی کرمان در داستان کوتاهی به نام تیم برنده نوشت:

امان از شب‌هایی که تیم مورد علاقه‌اش بازی دارد. پای تلویزیون خوابش می‌برد و صبح باید نیم ساعت جلوتر از بقیه بچه‌ها برای مدرسه رفتن صدایش بزنم. دیشب هم از آن شب‌ها بود. هفت سال از اولین روز مدرسه‌اش می‌گذرد ولی هنوز هم با غرغر حاضر می‌شود. آخرش هم دیرتر از همه به سرویس می‌رسد.

این‌بار که صدایش زدم گفت: «مامان تو رو خدا بذار پنج دقیقه دیگه بخوابم.» که صدای ویبره گوشیش را شنید. دست کشید بالای سرش. گوشی را با چشم‌های بسته برداشت و روی گوشش گذاشت. یک هو چشم‌هایش گرد شد و لحن صدایش عوض شد. - راست می‌گی!؟ … چندتا!؟ … دیشب!؟ … الان میام پایین حرف بزنیم. مثل فنر پرید. لباس فرمش را پوشید.

هاج و واج نگاهش می‌کردم. پرسیدم: «باز کدوم تیم گل زده همچین برق از سرت پریده؟» - تیم ایران! خبر نداری!؟ دیشب اسرائیل رو زدیم. و از خانه زد بیرون…

روایت‌نویسی نویسندگان کرمان از «وعده صادق»/ وقتی تیم ایران گل زد

محدثه اکبرپور داستانک «این جمله را کامل کنید» را نوشت که ابتدای این داستان آمده است:

به یاد شهید مکرمه حسینی، شهید علیرضا سعادت ماهانی و شهیدِ خردسال ریحانه سلطانی نژاد (شهدای انفجار تروریستی گلزار شهدای کرمان _۱۳ دی)

ساعت پنج صبح بود. دستش را از زیر پتو بیرون آورد و گوشی‌اش را روشن کرد. خبر را که دید چشم‌های پف آلودش از هم باز و بازتر شد و لبخند آمد روی لبش، خبر این بود: «سپاه ایران با حمله موشکی و پهپادی به خاک اسرائیل انتقامِ… ِ.» بقیه خبر را خودش توی ذهنش ساخت.

فیلم‌ها را یکی یکی پلی می‌کرد و صدای موشک‌ها او را می‌برد به آن روز، روز ۱۳ دی، کرمان! زمین زیر پایش آرام گرفت، دیگر صدای جیغ نمی‌آمد، خون‌ها پاک شد، رفیقش مکرمه، از جایش بلند شد، خون را از روی جلیقه‌ی هلال احمری که تنش داشت تکاند.

ریحانه دوباره خندید و خودش را توی بغل مادرش شل کرد. همه رسیدند به خانه‌هایشان… برای او قبل از هر چیزی این موشک‌ها مرهم زخم تازه‌اش بودند. اصلاً این موشک‌ها عجیب بودند. هر کسی روی کره زمین که اولِ خبر را می‌شنید بقیه‌اش را خودش کامل می‌کرد، فرقی نمی‌کرد مال کجا باشند و به چه زبانی حرف بزنند. آن شب همه داشتند جمله‌ای تاریخی را کامل می‌کردند: سپاه ایران با حمله بی سابقه‌ی پهپادی و موشکی به اسرائیل انتقامِ… ِ. تصویر: اولین استوری‌های خانم افشار بعد از شنیدن خبر حمله ایران به اسرائیل.

هدیه مامان

فاطمه ملائی نوشت: درست شب تولدم، مادرم ایران کادوی تولد پر و پیمانی برایم تدارک دید. کادویی که مزه‌اش تا ابد زیر دندانم خواهد ماند.

وقتی داشتم در پاسی از شب، شمع‌های سرخ روی تولدم را فوت می کردم، خبر رسیدن هدیه‌ها را از تلویزیون دیدم. هدیه مادرم، مسکنی بود برای همه آن شب هایی که از داغ عزیزانم در گلزار کرمان تا صبح بیدار مانده بودم؛ هدیه اش مرهم غرورم بود که از حمله به سفارت خانه اش خش برداشته بود؛ هدیه مادرم دوای دل شکسته‌ام در سیب و سوران بود.

هدیه پر و پیمان مادرم برای همیشه در ذهن من و همه ی تاریخ خواهد ماند. دوستت دارم مادر.

روایت‌نویسی نویسندگان کرمان از «وعده صادق»/ وقتی تیم ایران گل زد

فاطمه مظهری‌صفات نوشت: من داشتم پا به این دنیا می‌گذاشتم. فرشته‌ها دور و برم چرخ می‌زدند و آخرین نوازش‌ها و بوسه‌هاشان را روپیشانی‌ام مهر می‌کردند. صدای مادرم کمکم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. اول نگفت بچه‌هایم، نگفت پدرومادرم، داد زد خدایا نوزادهای غزه. بچه‌های غزه. آن بالا که بودم شنیدم که وقت رفتنم به دنیا، مادرم دعاهایش حتماً شنیده می‌شود.

از یک ماه پیشش لیست‌دعاهای مادرم را می‌دانستم. هرکسی مامان را می‌دید، دعایی به لیستش اضافه می‌کرد. ولی چیزی که من اول شنیدم نوزادهای غزه بود.

از همان روزی که اخبار یک عالمه نی‌نی تازه به دنیا آمده را نشان داد که به خاطر قطع برق نه‌تنها توی تخت‌های نرم ان‌ای‌سی‌یو نبودند؛ بلکه دسته جمعی روی یک پارچه سبز دست و پا می‌زدند.

بدون هوای تمیز بدون دستی گرم، بدون شیر و بدون مادر. همانجا بود که مادرم حالش بد شد دعاهایش عوض شد و همه‌اش اشک شد. من فهمیدم یک اتفاقی افتاده هرچه بود مال آن دنیایی بود که هنوز پا تویش نگذاشتم.

فرشته‌ها نگذاشتند بترسم. وقتی آمدم هنوز آبشش‌هایم داشت تازه شش می‌شد پرستار چسباندم به مادرم. او هم سرش را آورد توی گوشم و گفت یا صاحب‌الزمان. گمانم همه رازهای جهان به دست این اسم باشد وگرنه که مادرم برای اولین کلمه، این‌کلمه را توی گوشم نمی‌گفت آنهم در آن گیرواگیر درد و بی‌حالی!

بعدترش که خواستم شیر بخورم باز شنیدم که مادر تا بسم‌الله را می‌گفت چشمانش نم برمی‌داشت و زیرلبش می‌گفت نوزادهای غزه! هنوز هم وقت‌هایی که شیر می‌خورم ته توی چشم‌های مادرم آن تخت پر از نوزاد دیده می‌شود.

روایت‌نویسی نویسندگان کرمان از «وعده صادق»/ وقتی تیم ایران گل زد

دیشب ولی مادرم یک جور دیگری بود قوی، شاد و آرام. مدام همان اسم را صدا می‌زد و من فهمیدم که دعاهای مادرها و نی‌نی‌ها دارد جواب می‌دهد. حالا مادرم شاد است. غزه خوشحال است. نی‌نی‌هایش کمتر گریه می‌کنند. من فکرمی‌کنم هرچه بود به خاطر آن کلمه اول بود آن اسم، «صاحب‌الزمان» و سربازهاش، همان که مادرم هروعده دعا می‌کند من و داداشی‌ها، هم سربازش بشویم. من می‌گویم باشه ولی من می‌خواهم فرمانده بشوم. از آنها که اسم‌شان هم برای آدم‌های بدجنس ترسناک است. می‌شود هم فرمانده بود هم سرباز، می‌شود؛ دیده‌ام که می‌گوییم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها