به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، انتشارات خط مقدم با پانزده اثر به سیوپنجمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران میآید. طبق اطلاعات دریافتی، انتشارات خط مقدم با با برگزاری جشن امضا و نشستهای نقد و بررسی برای کتابهای خود و حضور مهمانان مختلف راهی نمایشگاه کتاب ۱۴۰۳ میشود.
عناوین کتابهایی که توسط انتشارات خط مقدم به نمایشگاه کتاب ۱۴۰۳ میآیند به این شرح است:
کتاب «صبح واقعه» زندگینامه داستانی شهید محسن حججی است که دفتر کودک و نوجوان انتشارات خط مقدم (قمقمه) آن را در ۱۳۶ صفحه منتشر کرده است. این کتاب به قلم ابراهیم حسنبیگی به نگارش درآمده است.
«صبح واقعه» به فرازوفرودهای مهم زندگی محسن حججی میپردازد. از روزهای نوجوانی و مدرسه و کار و اعتقادات و آرمانها و عشق و ازدواج و پدر شدنِ محسن میگوید. از عشقش به همسر و فرزندش علی میگوید و از آرزوی شهادتی که بر دیگر علایقِ او چیره میشود و به سوریه میرود و مدافع حرم میشود. محسن حججی سال ۱۳۹۶ در سن ۲۶ سالگی توسط داعش در سوریه به شهادت رسید. کتاب «صبح واقعه» در ۱۷ فصل با نثری روان و خوشخوان به روایت زندگی محسن حججی پرداخته است و میتواند شخصیت این شهید را به مخاطب بشناساند. مخاطب با شادی و رنج شخصیتهای کتاب همراه میشود و قصه زندگیشان را میخواند. پایان قصهی محسن حججی را همه میدانیم؛ کتاب «صبح واقعه» شروع و مسیر سفرِ این شهید را برای ما تصویر میکند.
برشی از کتاب:
«هر کسی مشغول تماس تلفنی شد با خانوادهاش. من نیازی نداشتم به کسی زنگ بزنم؛ قبلاً رضایتشان را گرفته بودم. فوری رفتم توی اتاق اکبریان. چند نفری هم با من آمدند تو. سلام کردم. نگاهم کرد و گفت: چرا با لباس شخصی؟ کجا بودی؟ گفتم: مرخصی ساعتی بودم. گفت: خب چرا اومدی؟ تو که قبلاً رفتهای سوریه. برو بیرون از اتاق… در صدایش تحکم بود و دستور. اما به سادگی زیر بار حرفش نمیرفتم:
_ حججی! بنویس دیگه من آمادهام.
_ نه آقا محسن! تو قبلاً رفتهای. نمیشه دیگه وقتم رو نگیر. امکان نداره.
_ خب اینکه بد نیست. تجربه دارم، بهتر میجنگم.
_ میدونم اما به من گفتن فقط یه نفر رو همراهت بیار، همین.
خواست مرا از سرش وا کند، شروع کرد به صحبت با بقیه. مانده بودم چی بگویم که قبول کند. وای… اگر نمیشد، دیوانه میشدم. دلشوره و نگرانی نشست توی قلبم. اگر این بار نمیشد، دیگر بعید بود اتفاقی بیفتد و بروم. فکری به ذهنم رسید…»
«صبح واقعه؛ زندگینامه داستانی شهید محسن حججی» نوشتۀ ابراهیم حسنبیگی در ۱۳۶ صفحه به نمایشگاه کتاب میرسد.
راویِ کتاب «نورا»، دختر نوجوانی است که شیطنتهای خاص خودش را دارد؛ سر به سر خواهر بزرگترش میگذارد، گاه کارهایش مورد تذکر خانواده قرار میگیرد، گاه معصوم و مهربان است و گاه خطا میکند؛ مثل همه آدمها… یکی از کارهای یواشکیِ نورا استفاده از لپتاپ خواهر بزرگترش است؛ در همین استفادههای یواشکی است که اتفاقی میافتد و چالش بزرگی برای نورا پیش میآید. نورای نوجوان مجبور میشود کار مهم و بزرگی را به عهده گیرد؛ باز هم یواشکی و به تنهایی… همین اتفاق و همین کار است که نورا را با داستان زندگی شهید حسین همدانی آشنا میکند. و از یک جایی به بعد، نورا در کنار روایت چالشها و قصه زندگی خودش، به روایت داستان زندگی حسین همدانی نیز میپردازد؛ با لحنی جذاب که برای مخاطب نوجوان ملموس است.
مخاطب میتواند از سالهای کودکی و نوجوانی شهید حسین همدانی بخواند، سالهای جوانی و ازدواج و صاحب فرزند شدن او را. سالهای جنگ و انقلاب را… همه اینها با روایت شیرینِ نورای نوجوان پیش میرود، روایتی که به دلیل همان شیطنتها گاه، قدری هم به سمت طنز پیش میرود و اینها مخاطب را به خوبی همراه میکند با کتاب؛ حتی در بخشهایی که راوی به واسطه خواندن چیزهایی که بزرگتر از سنش سالش است، یا خواندن صحنههای غمانگیزی از یک جنگ یا زندگی؛ غصهدار میشود و فکر میکند که دیگر ادامه دادنِ کاری که پیش گرفته برایش سخت است؛ مخاطب همراهش خواهد بود و با نورا و داستان زندگی شهید همدانی همذاتپنداری خواهد کرد.
برشی از کتاب:
«مامان و مامانجون که از بعضی حرفها و درددلهای یکدیگر بیخبر میمانند، فقط صبر میکنند و منتظر میشوند تا روزی که پیش هم باشند و بنشینند روبهروی هم و دوتایی سفره دلشان را باز کنند. یکی دو بار که مامان از مامانجون پرسید «چرا فلان چیز یا فلان دلتنگیات را پشت تلفن نگفتی؟» مامانجون گفت: «بعضی حرفها و دلتنگیها، توی نوشته و صدا جا نمیشوند؛ باید بنشینم کنارت، نگاهت کنم و بگویم.» مثلِ غمِ شهید شدنِ آقای همت در عملیات خیبر…»
«نورا؛ زندگینامه داستانی شهید حسین همدانی» نوشتۀ ندا رسولی با ۱۳۶ صفحه در غرفه انتشارات خط مقدم عرضه میشود.
«صنوبر» نامِ مادر شهید اسماعیل حیدری است؛ روایت کتاب هم از روزهای دلتنگی صنوبر، در نبود پسر، شروع میشود. در نبودِ اسماعیلی که به سوریه رفته؛ و صنوبر میداند که سوریه جنگ است. پدر محکمتر است و در جواب نگرانیهای صنوبر؛ میگوید: «بچه هم جزو امانتهای خداست، خودش میده، خودش میگیره.» اما مادر که این حرفها سرش نمیشود؛ همه چیز از جلوی چشمهاش میگذرد و بیشتر دلآشوب میشود. همه چیز از تولد و نوجوانی و جوانی اسماعیل تا روزهایی که سوریه است.
اسماعیل حیدری سال ۱۳۴۷ در آمل به دنیا میآید. در نوجوانی به جبهه میرود و از همان سالها زندگیاش با جنگ گره میخورد. چندین بار مجروح میشود. اواخر جنگ عضو سپاه پاسداران میشود و در همان سالها ازدواج میکند و اولین فرزندش سال ۱۳۶۹ متولد میشود. اسماعیل حیدری پس از پایان جنگ تحصیلات دبیرستان را تمام میکند، کنکور میدهد و وارد دانشگاه میشود. همچنین بهعنوان مربی آموزش اسلحه در چند پادگان مرکز آموزش نظامی، به آموزش میپردازد. جنگ و مبارزه و یادگیری و آموزش همیشه در همه سالهای زندگی اسماعیل ملموس بود. با آغاز جنگ سوریه، عازم آنجا میشود و سال ۱۳۹۲ در منطقه حلب به شهادت میرسد.
برشی از کتاب:
«اسماعیل دانشجوی دانشگاه گیلان است. زن و بچهاش را به رشت آورده و یک کار پارهوقت در سازمان تعزیرات حکومتی دارد. از نظر او باید با فرد متخلف برخورد شود. مهم نیست آن فرد در بین مقامات آشنا داشته باشد یا نه. اسماعیل مثل روز اول که وارد این شغل شده، خودش را یک سرباز میداند. پس از قبولی، به علت استفاده از مرخصی تحصیلی حقوقش نصف شده و زندگیشان راحت نیست؛ ولی میگذرد. سال بعد بچهی دومشان به دنیا میآید.»
«صنوبر؛ زندگینامه داستانی شهید اسماعیل حیدری» نوشتۀ هادی حکیمیان با ۱۴۸ صفحه منتشر شد.
روایت کتاب «نامهای از جنوب» از نوجوانی سمیر قنطار شروع میشود. سمیر یک نوجوان لبنانی است که راه مبارزه را پیش میگیرد. از همان نوجوانی با جنبشهای فلسطینی و لبنانی آشنا میشود و به جبهه مردمی میپیوندد.
«نامهای از جنوب» روایت سالها آزادگی است. روایت ۳۰ سال اسارت و روزهای سختِ زندان و مبارزه. روایت رفاقتی سوالبرانگیز؛ وقتی سمیر ۳۰ سال از زندان برای دوستش؛ ناییل نامه مینویسد، نامهها برگشت نمیخورند؛ اما پاسخی هم بهشان داده نمیشود… و چراییاش تا فصلهای پایانی با خواننده همراه است. نامهای از جنوب روایتی است از ۱۷ تا ۴۷ سالگی سمیر قنطار؛ بهترین سالهای زندگی یک آدم؛ که برای سمیر در اسارت میگذرد. در «نامهای از جنوب» میتوان دید که بمباران و حملات هوایی اسرائیل، چطور دل کودکان فلسطین و لبنان را پر از کینه میکند؛ جوری که بیخیالِ کودکی کردنشان شوند و از همان کودکی فکرشان به سمت و سویی جز جنگ و مبارزه نرود.
برشی از کتاب:
«سمیر به یاد پنج شش سالگیاش افتاد. دو سه سال پیش بود که از بالای تپهای که خانه روی آن ساخته شده بود، تمام شهر پیدا بود. صدای غرش هواپیماها، انفجار بمب، و شعلههای پراکنده در شهر، تصاویر وحشتآوری بود که هیچ وقت از ذهنش پاک نمیشد. آقای ودیعحمزه گفته بود؛ ما عربها پیمانشکنایم. پشت هم نیستیم. یادمان میرود که میتوانیم با هم باشیم. یادمان میرود که میتوانیم دست به دست هم بدهیم و لبنان و فلسطین را با هم متحد کنیم. سمیر به آقای حمزه فکر کرد و به صورتش که از خشم و هیجان قرمز شده بود. سمیر پرسیده بود: آقا چطور باید متحد بشویم؟ …»
کتاب «پروانه سوم»، توسط دفتر ادبیات کودک و نوجوان انتشارات خط مقدم و در ۲۱۲ صفحه منتشر شده است. پروانه سوم روایت داستانی زندگی شهید علیرضا توسلی؛ با نام جهادی ابوحامد است.
روایت کتاب از روزهای قبل از شهادت علیرضا توسلی شروع میشود. از وقتی که ابوحامد هنوز ابوحامد نشده است؛ یعنی جنگی نبوده که او بخواهد برود و نامی جهادی داشته باشد. آن روزها او تماماً پدر و همسری مهربان و امن است که تلاش میکند برای زندگیاش، هنوز قوماندان نشده؛ قوماندان یعنی فرمانده. بچهها و همسر به شدت وابسته او هستند؛ و فاطمه دختر نوجوانش بیشتر از همه وابسته اوست. با آغاز جنگ و درگیریهای سوریه علیرضا توسلی هم سفرش آغاز میشود. و این سفر همراه است با دلتنگی و بیقراری و سختیهایی برای خانواده. در کتاب «پروانه سوم»؛ فاطمه دختر نوجوان علیرضا توسلی راوی داستان زندگی پدر و خانواده است. مخاطب پروانه سوم، زندگی علیرضا توسلی و خانوادهاش را از زاویه دید دختر نوجوانش میبیند؛ در هنگام حضور پدر و هنگام نبود پدر و شهادتش… علیرضا توسلی فرمانده لشگر فاطمیون در سوریه بود که سال ۱۳۹۳ در سوریه به شهادت رسید.
برشی از کتاب:
«حمیدرضا و طوبا شادی میکنند. مامان با نگرانی نگاه میکند. با صدای زوی بابا، هر سه میدوند و زو میکشند. من هم با کمی مکث میدوم. نه برای بازی، با اینکه خیلی دوست دارم برای بازی بدوم؛ برای مراقبت از بابا میدوم، نکند بین راه، حالش بد شود! حمیدرضا و بابا از من و طوبا جلو میافتند. بابا، زودتر از حمیدرضا میرسد به سرو و نفس مفس میزند. داد میزنم: بابا حالت خوبه؟ … نفسزنان جوابم را میدهد:
چی ه ه… خی… یال… کردی ه ه…؟ من… هه ه ه… هنوز قوماندان ام...
سالهایی که من هنوز به دنیا نیامده بودم، بابا در افغانستان قوماندان بود. قوماندان بعنی کوماندو، یعنی فرمانده…»
کتاب «میاندار» شامل خاطرات شفاهی شهید حسن عبداللهزاده؛ فرمانده تیپ یگان مخصوص نیروی قدس و فرمانده عملیات قرارگاه شرق سوریه است؛ که توسط مسعود امیرخانی به نگارش درآمده است. شهید حسن عبداللهزاده با نام جهادی حمزه، فرزند سردار احمد عبداللهزاده؛ سال ۱۳۶۵ به دنیا آمد و در آخرین اعزام به سوریه در ۱۳ خرداد ۱۴۰۰ به شهادت رسید. از او سه فرزند به یادگار مانده است.
خاطرات جذابِ راوی (شهید) و همچنین قلم روانِ نویسنده؛ کتاب «میاندار» را به کتابی خوشخوان و جذاب تبدیل کرده است. میاندار از خاطرات کودکی شهید حسن عبدالله زاده شروع میشود و به شهادت او در سوریه میرسد. خواننده «میاندار» میتواند شخصیت شهید را به خوبی بشناسد، با زندگیاش همراه شود و با او همذاتپنداری کند و همچنین اطلاعاتی از جنگ در سوریه به دست بیاورد. علاوه بر خاطرات دقیقی که از زندگی شهید در کتاب وجود دارد و روایتِ روانِ کتاب؛ خواندن میاندار؛ میتواند لحظات شیرینی را برای خوانندهاش فراهم کند؛ لحظاتی که او کتاب را ورق میزند و از خواندن خاطراتی شیرین و آشنایی با شخصیتی متفاوت و جذاب حظ ببرد و لبخندی بر لبش بنشیند. کتاب با لحن و ادبیات شهید که به قول خودش به زبان داشمشتی تهرانی حرف میزند؛ و بدور از خودسانسوری یا شعار روایت شده است؛ این ویژگیها و همچنین شوخطبعی و شیطنتها یا به قول خود شهید شرارتهای او، در کنار اخلاص و شجاعت و عشق به امام حسین (ع)؛ شخصیت حسن عبداللهزاده را دوستداشتنی و کتاب «میاندار» را خواندنی کرده است.
برشی از کتاب:
(گفتم: حاجی میروی آن تپه را بگیری؟
گفت: مگر دیوانهام؟
دیدم یک بیامپی دارد. گفتم: بیامپیات را میدهی من بروم تپه را بگیرم؟
گفت: برو.
یک سید داشتیم از بچههای فاطمیون که الان در میادین، فرمانده گردان است. به سید گفتم ده تا از بچههایش را سوار بیامپی کند. داشتند سوار میشدند که برادر سید داد زد: نروید، نروید. همهتان میمیرید!
گفتم: خفه شو! همهتان میمیرید یعنی چه؟ برای چه نباید بروند؟ حمایت میکنیم و آتش میریزیم.
ده تا را سوار کردم و به راننده بیامپی گفتم: آرامآرام از بغل این خانهها میروی جلو، ما هم پشت سرت میآییم.)
آدمهایی هستند که حتی بعد از رفتنشان از این دنیا، تا اسمشان بیاید یکدفعه هزار چیز مثل فیلم از جلوی چشم خیلیها میگذرد. فیلمی که آن آدم یکی از شخصیتهای آن است. اسم شهید حسین پورجعفری هم که میآید خیلی تصاویر، از پیش چشم خیلیها میگذرد. مثل تصویر فرودگاه بغداد در بامداد ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸. مثل تصویر تشییع با شکوه و بیتکرار پیکر حاج قاسم سلیمانی و همراهانش، مثل تصویر گلزار شهدای کرمان، مثل تصویر روزهای ناآرامِ مردمِ یک کشور، برای جنایتی که اتفاق افتاده بود و منجر به شهادت حاج قاسم سلیمانی و همراهانش شده بود. بله این تصاویر در ذهن ما نقش میبندد؛ اما دقیقتر و با جزئیاتترش را میتوانید در صفحات پایانی کتاب «دلبافته» بخوانید.
«دلبافته» کتاب خوشخوانی است؛ و شامل خاطرات خانم زهرا قاسمی همسر شهید حسین پورجعفری از زندگی مشترکشان است. زهرا قاسمی ساده و روان برایمان از ازدواجش با حسین آقا میگوید، از شغلی که همسرش داشته و به واسطه آن دوریها و چالشهای زندگی مشترکشان شروع میشود، از تولد فرزندان و تنهاییها، از ماموریتها و عملیاتها و اضطرابها، از صبر و صبوری و همراهی و زندگی با یک مرد مبارز میگوید. کتاب دلبافته به روایت زندگی شخصی و رزمی حسین پورجعفری و همچنین رفاقت چندین سالهاش با حاج قاسم سلیمانی میپردازد، رفاقت و همراهیای که تا شهادت هر دو، در یک زمان و یک مکان پیش میرود.
لحن و زبان کتاب ساده است و نویسنده سعی کرده است به لحن و زبان راویِ کتاب وفادار باشد.
بخشی از متن:
«ما دو سه بار دیگر هم تصادف کرده بودیم. من بهش میگفتم: من به مرگ طبیعی خودم نمیمیرم، حسین! شاید تصادف کنیم، کشته بشویم. دیگر همان عید فطر هم که ما تصادف کردیم، بعدش با پرواز آمدیم تهران. همان روز رفتیم باغ باهنر؛ باغیست توی کرج؛ برای نیروست. ما عید فطرها میرفتیم آنجا عیددیدنی پیش حاجی و خانوادهاش. داشتیم برمیگشتیم هم حاجی یک تکه راه پیاده همراهمان آمد. بنده خدا خیلی به من گفت «شرمندهام.» به حسین میگفت «حتما اینبار که خواستیم برویم، هر دوتا حاج خانم را همراهمان ببریم سوریه.» ولی نشد. نرفتیم…»
«دلبافته؛ خاطرات زهرا قاسمی، همسر سردار شهید حسین پورجعفری» نوشتۀ مریم علیبخشی nv ۲۴۸ صفحه به نمایشگاه کتاب تهران میرسد.
کتاب «عطر پیراهن تو» خاطرات همسر شهید روحانی مدافع حرم سید علی زنجانی است که در مجموعه کتابهای مربوط به همسران، در انتشارات خط مقدم منتشر شده است. این کتاب نهمین کتاب از این مجموعه خواهد بود.
«عطر پیراهن تو»، زندگی شهید زنجانی را از نگاه همسر شهید نقل میکند و بخشی از خاطرات مربوط به لبنان و حزبالله میباشد. شهید حجتالاسلام سید علی زنجانی از شهدای مدافع حرم دو تابعیتی ایرانی-لبنانی، سال ۱۳۶۷ در زینبیه (دمشق) سوریه به دنیا آمدند و پس از چندین سال جهاد در منطقه سراقب (ادلب) سوریه در سال ۱۳۹۸ به فیض شهادت نائل آمدند. از شهید زنجانی دو فرزند به یادگار مانده است. خواندن خاطرات این زندگی پر فرازونشیب میتواند برای مخاطبین و به ویژه بانوان جذاب باشد. «عطر پیراهن تو» در ۲۳۲ صفحه منتشر شده است.
بخشی از کتاب: نشستم کنارش، سرم را به گوشش نزدیک کردم زیر لب خواندم: «شب تاره بیقراره دلی که چاره نداره… نفسم مونده تو سینه چشم من به راه یاره…» همان شعری بود که سید علی خیلی دوست داشت و همیشه با هم میخواندیمش. آهسته گفتم: «حالا من بیقرارت شدم… بیقرار مهربانیهات، بیقرار گذشتت، بیقرار رفتنت…»
نویسنده این کتاب خانم مریم عرفانیان است که سال ۱۴۰۰ نگارش این کتاب را آغاز کرد.
«عطر پیراهن تو؛ خاطرات سیده دعاء زلزلی، همسر شهید روحانی مدافع حرم سید علی زنجانی» نوشتۀ مریم عرفانیان با ۲۳۲ صفحه در نمایشگاه تهران پیدا کنید.
زمانی که از شهدا و سیره آنان صحبت میکنیم عمدتاً روی فعالیتها و زندگی اجتماعیشان متمرکز میشویم. درحالی که علاوه بر این موارد برای شناخت بهتر شهدا باید به زندگی شخصیشان رجوع کنیم. تا پیش از تدوین خاطرات خانم مرادی شهید حسن شاطری را با خدمات ارزندهاش در کشور لبنان میشناختند و نام ایشان با امور عمرانی و بازسازی پس از جنگ در ذهن قرین بود ولی پس از شنیدن خاطرات همسرشان چهره جدیدی از این شهید بزرگوار ترسیم شده است. حالا خوب میدانیم که باید از این مرد که عزیز لبنانیها بود اول درس رفتار درست با خانواده خصوصاً همسر را یاد بگیریم و سپس به چهره جهادی او بپردازیم. در این کتاب با خلاصه از مهمترین وقایع زندگی مشترک ۳۰ ساله شهید حسن شاطری و همسرشان آشنا میشویم. عمده خاطرات حکایت از احترام و محبت توأم میان شهید و همسرشان دارد. امید است که در پایان مطالعه کتاب خوانندگان محترم با چهره جدید و دوست داشتنی این شهید عزیز آشنا شوند و توفیق عاشقان زیستن را در طول حیاتشان پیدا کنند.
در بخشی از کتاب «بلوک یاس» میخوانیم:
یکی از رفتارهای جالب توجه حسن این بود که بعد از سرکشی به پروژههای جنوب لبنان بیشتر وقتها با یک دسته گل به خانه برمیگشت. طبیعت جنوب لبنان شبیه شمال ایران پر از گلها و گیاهان خودرو و زیباست. شبهایی که از جنوب برمیگشت از همین گلهای گوناگون و رنگارنگ را با سلیقه خودش دسته میکرد و برایم میآورد. آن دسته گلهای کوچک برای من از تمام جواهر دنیا ارزشمندتر بود چون حسن با دستان خودش و با عشق که همیشه در دلش میجوشید آنها را برایم درست میکرد و چه چیزی برای یک زن با ارزشتر از اینکه بداند شوهرش در میان این همه کار و دغدغه به او فکر میکند و برای خوشحال کردنش وقت میگذارد؛ حتی اگر به اندازه پیاده شدن از ماشین و چیدن و پیچیدن گلهای خودرو باشد؟!
«بلوک یاس» خاطرات معصومه مرادی، همسر شهید حسن شاطری نوشتۀ مهشید اسماعیلی ۱۸۵ صفحه روانه نمایشگاه کتاب شد.
«رختشو» رمانی است نوشتهی محمد حنیف در ۳۹۹ صفحه که انتشارات خط مقدم آن را منتشر کرده است. این کتاب با سرک کشیدن در زندگی حبیبه و پسرانش جهانی متفاوت را در مقابل نگاه مخاطب میگسترد؛ حبیبه و پسرانش عدنان و عباس، از دل کاظمین به قلب جبهههای جنگ ایران آمدهاند. هرچند که این خانواده کوچک خالصانه تلاش میکنند تا باری از دوش جنگ بردارند و همپای ایرانیها بجنگند، اما به خاطر ریشهی عراقیشان مدام در معرض بدگمانی دیگران هستند. شیوا دختر زیبای رئیس خط آهن جنوب در میانهی جنگ عاشق شده است، عاشقِ عباس، پسرِ حبیبه رختشو. شیوا میایستد مقابل حبیبه و پسرش را ازش خواستگاری میکند. مخاطب کتاب «رختشو» با شخصیتها، موقعیتها و کنشهایی متفاوت در این رمان روبهرو خواهد شد. داستان رختشو مملو است از عشق، از تردید، از بدگمانیها و حسدها، از دوستیها و دشمنیها، از وفاداریها و خیانتها و ترکیب تمامی این احساسات انسانی در یک داستان تصویری واقعی از برههای پرالتهاب از تاریخ را به نمایش میگذارد. نویسنده فرم خاصی برای نگارش کتاب انتخاب کرده است، کتاب چند راوی دارد و عنوان فصلها تغییر میکند: شیوا، ننه بشیر، او، عدنان… به جز این، گاهی نویسنده به عنوانِ راوی مستقیمِ دیگری وارد متن میشود و دربارهی وقایع و یا شخصیتها نظر میدهد که مخاطب در میانهی داستان کارکرد انتخاب این فرم را مییابد.
برشی از کتاب:
«آقای نویسنده میداند که شخصیتهای داستانهایش اغلب از بدیلشان در زندگی عادی زاده میشوند؛ از این و آن چیزهایی دریافت میکنند؛ بال و پر میگیرند. سپس در خلال حوادث و تعامل با شخصیتهای دیگر صیقل مییابند و به تدریج آنقدر از اولین پیکرهشان دور میشوند که نویسنده، همزادشان را فراموش میکند. اما محمد حنیف میداند که این یکی شخصیت، دقیقاً مطابق شخصیتی در عالم واقعیِ زندگی او شکل گرفته است. کدام یک؟ نمیداند. حبیبه از ناخودآگاهش سر برآورده؛ اما اطمینان دارد که معادل اولیهی وی در زندگیاش حضور داشته و برایش بسیار عزیز بوده است. اصولاً از نگاه این نویسنده، تمام شخصیتها خاکستریاند؛ ملغمهای از خوبیها و بدیها. اما تصویری که نویسنده از حبیبه در ذهن دارد، همچون شمایل یک قدیسه است؛ پاک و بیگناه. آنقدر در زندگیاش مرارت دیده و سختی کشیده که نویسندهای مثل حنیف اگر هم بخواهد، نمیتواند به شیطنتهای احتمالی چنین آدمی اشاره کند…»
رمان «کنعان» نوشته علی علیبیگی است, این کتاب براساس زندگی شهید سیدعلی زنجانی به نگار درآمده است. کنعان را انتشارات خط مقدم در ۲۹۶ صفحه منتشر کرده است. کتاب از اوایل جوانی سیدعلی در سوریه شروع میشود؛ از روزهای دبیرستان و درس خواندن؛ از زندان رفتنی به ناحق که همه چیزش عجیب و غریب بود؛ هم برای سیدعلی و هم برای دور و بریهایش. کنعان از خوابی آغاز میشود که نوید شیرینی بعد از سختیهای مدید را میدهد؛ قطعاً همراه هر سختی آسایشی است؛ اما سید علی در ابتدای راه است و از این سختیها بیخبر. اولین قاصدک از راه میرسد؛ او زندانی میشود. ادامهاش ترک وطن است و دور شدن. دور میشود و به ایران هجرت میکند که درس دین بخواند و مانند پدرش سید ابراهیم عالمی فرامرزی باشد.
رنگ زندگی برای سید علی وقتی تغییر کرد که عشقِ دَعا دختری لبنانی را تجربه کرد؛ اما سید علی قبل از دعا عاشق خاک وطنش بود؛ عاشق سوریه. سید علی از پدری ایرانی و مادری لبنانی بود که در سوریه به دنیا آمده بود. اشتیاق سیدعلی برای حفظ خاک محبوبش آن قدر عمیق و ریشهدار بود که به خاطرش همه چیز را رها کرد؛ حوزه علمیه و قم و دو فرزندش و دَعا را… کنعان داستان اشتیاق سید علی زنجانی است برای درآغوش کشیدن خاک سرزمین محبوبش. کنعان داستان عاشقانهی سید علی و دعا است؛ عاشقانهای در دل جنگ و فاصلهها. کنعان داستان دل بستن و دل بریدن و هجرت و رجعت است.
برشی از کتاب:
«سید علی چیزی نمیگوید و سری به نشانهی ادب خم میکند. چهار گالن پشت هایلوکس گذاشته است. نوبت دوتای دیگر است، پیرمرد عقب میرود و احتمالاً جایی کنار جوی آب مینشیند تا نفس چاق کند. سید علی دو گالن دیگر برمیدارد، نفسنفس میزند: «علوم عربی و دینی از همه بهتر است یا… اصلاً چطور است نظامی شوم؛ عسکری. حوصلهی درس را ندارم.» گالنها پشت هایلوکس سوار میشوند؛ ناگهان دستی محکم، مچ سیدعلی را میگیرد. از نفس افتاده است، سر برمیگرداند، پلیس است. پلیس دیگری هم در کنارش ایستاده. عصبانیاند و دست به سلاح. پلیسی که دست سید علی را گرفته، یک کلمه بیشتر نمیگوید: التهریب!»
«کنعان» براساس زندگی شهید سیدعلی زنجانی با قلم علی علیبیگی ۲۹۶ صفحه به نمایشگاه کتاب رسید.
«پرتگاه پشت پاشنه» عنوان رمانی است که بر اساس زندگی شهید عبدالبصیر جعفری نوشته شده است. عبدالبصیر جعفری شهیدی است از شهدای فاطمیون که در رمان «پرتگاه پشت پاشنه» روایت عجیب و باورنکردنی زندگیاش، به تصویر کشیده شده است. عبدالبصیر جعفری یا به قول رزمندههای تیپ فاطمیون «علی بلوچ» یک عمر بر لبه پرتگاه نوسان کرد و در زندگیاش تا انتهای همه چیز رفت، تا انتهای عشق، تا انتهای رفاقت، تا انتهای گناه، تا انتهای اعتیاد و لبهی پرتگاه؛ اما او ایستاد و نیفتاد. نویسنده در کتاب پرتگاه پشت پاشنه دورههای مختلف زندگی شهید عبدالبصیر جعفری را با فرمی خوشخوان، همزمان با هم پیش برده و برای مخاطب به تصویر کشیده است: دورهی غربتِ مدرسه و روزهای کودکی را، روزهای کارگری را، روزهای عشق و عاشق شدن و ازدواج را و روزهای سخت لغزش و بعدش را و روزهای جنگ را… گویی که در تمام سالهای زندگی عبدالبصیر به نوعی جنگ دیده میشود و جنگ خلاصهای از زندگی او شده است. از همان وقتهایی که با خانوادهاش در افغانستان زندگی میکند و مجبور میشوند به خاطر جنگ و یافتن آرامش مهاجرت کنند به ایران، تا تلاش و جنگیدن برای زندگی در ایران تا جنگ سوریه. سفر عبدالبصیر از فراه افغانستان شروع شد، در مشهد و اصفهان و قم ادامه پیدا کرد و در سوریه به نقطه پایان رسید اما داستان او هرگز پایان نمییابد.
رمان پرتگاه پشت پاشنه نوشته مجید اسطیری است که بر اساس زندگی شهید عبدالبصیر جعفری نوشته شده است و انتشارات خط مقدم آن را در ۳۶۸ صفحه منتشر کرده است.
برشی از کتاب:
«علی فکر کرد شاید برای ساختن مسجد یا حسینیه، کارگر مفت میخواهند. خودش حتماً میرفت و راضی هم بود؛ اما بقیه که به درد کار نمیخوردند. فکر کرد شاید کار سختی نباشد. مرد چاق کت و شلواریای آن طرفتر ایستاده بود و با موبایلش حرف میزد: «بعله، چشم، دیگه حاجآقا اینطور صلاح دونستهن… والا چه عرض کنم… اینجا که ما اومدهایم، کمپ ترک اعتیاده… آره، به خدا! … من هم مثل شما تعجب کردم، اما خب، روی حرف حاج آقا نمیشه حرف زد دیگه…» اخم توی چهرهاش بود و هی این پا آن پا میکرد. نگاه علی با نگاه روحانی پیر گره خورد. لبخندش چه زیبا بود. گفت: «پسرم، شما هم بیا.» علی میخواست بگوید همه کار ساختمانی بلد است؛ اما قبل از اینکه حرف بزند، مشرفی از توی ایوان گفت: حاج آقا، هر چندتا دوست دارید، سوا کنید ببرید؛ ولی باز هم میگم، مسئولیتش با خودتونه.»
کتاب «خبرنگار غیراعزامی»، روایت جمیلالشیخ از سه سال محاصره فوعه و کفریا در سوریه است که توسط سجاد محقق نوشته شده است و انتشارات خط مقدم آن را منتشر کرده است.
جمیلالشیخ فعال رسانهای و تنها خبرنگار حاضر در سه سال و نیم حصر شهرکهای شیعهنشین فوعه و کفریا بود که در کتاب خبرنگار غیراعزامی خاطراتش را میخوانیم خاطراتی که حاصل ۵۶ ساعت گفتوگو با اوست و از روزهای کودکی جمیل شروع میشود. کتاب شامل ۵ بخش است. مخاطب «خبرنگار غیراعزامی» در بخش اول کتاب، با کودکی و نوجوانی جمیل و تا حدودی با فرهنگ سوری آشنا میشود. اما زندگی جمیل تنها در وطنش خلاصه نشد، در بخش دوم کتاب حضور بیش از ۷ سالهی او در ایران را میخوانیم، وقتی جمیل به تنهایی و برای تحصیل به ایران مهاجرت میکند. در بخش سوم کتاب روایتی از بحران سوریه، درگیریهای دمشق و زینبیه و تنگ شدن حلقه محاصره در فوعه و کفریا در سال ۲۰۱۵ و درنهایت محاصره کامل فوعه را میخوانیم.
در بخش چهارم کتاب میرسیم به روایت سه سال و نیم حصر فوعه و کفریا و آنچه بر مردم این سرزمین در محاصره رفته است، به روزهای تلخ و سنگین زندگی اهالی این دو شهرک شیعهنشین. بخش پایانی کتاب روایت روزهای سخت و دل کندن از وطن و چشیدن طعم غربت است. نویسندهی کتاب خبرنگار غیراعزامی با زبانی روان به روایت شنیدههاش از خاطرات جمیلالشیخ پرداخته است، خاطراتی پر جزئیات، جذاب و در عین حال گاهی تلخ که در نهایت خواننده را همراه خود میکشاند تا انتها و صفحهی ۳۸۳.
بخشی از متن کتاب:
«میدانید که حزب بعث عراق و سوریه از زمانی که صدام روی کار آمد، تقریباً از هم جدا شدند. حافظ اسد طرفدار ایران بود و جلوی زیادهخواهیهای صدام ایستاد. برای همین سوریها هم ایران را دوست داشتند. از آن طرف ما شیعه بودیم و جنایتهای صدام علیه ایرانیان را میشنیدیم. بین سوریها، صدام به شدت منفور بود. برای شما که ایرانی هستید احتمالاً جالب است بدانید مردم در فوعه نسبت به صدام، امام و جنگ ایران و عراق چه ذهنیتی داشتند. ما در بچگی و زمانی که خودمان قدرت تحلیل مسائل را نداشتیم، این حرفها را از بزرگترها میشنیدیم. یادم هست که صدام در فوعه به شمر معروف بود. در مراسم عزاداری محرم وقتی میخواستند از شمرهای امروز حرف بزنند، دربارهی صدام حرف میزدند. من بچه بودم و گوش میکردم. فکر میکردم صدام خودش امام حسین را کشته است. مردم فوعه نفرت عجیبی از صدام داشتند و میدانستند صدام سرباز آمریکا است و به دستور آنها به ایران حمله کرده است. از آن سمت، ما امام خمینی را خیلی دوست داشتیم. هر آدمی را که برای آزادی بجنگد دوست داریم. چهگورا را میشناسید؟ همه دوستش دارند؛ چون برای حقش جنگید. چاوز را دوست داشتیم؛ چون برای مردمش جنگید. مگر میشود کسی آزادی را دوست داشته باشد و امام خمینی را دوست نداشته باشد؟»
کتاب «به آسمان نگاه کن» شامل خاطرات حضرت آیتاللهالعظمی سید علی خامنهای از شهیدان است. در این کتاب میتوانیم خاطراتی از شهدای انقلاب، شهدای محراب، مجاهدت خانوادههای شهدا، رزمندگان دفاع مقدس، شهدای دفاع مقدس و خاطراتی از شهدای جبهه جهانی مقاومت را بخوانیم. آیتاللهالعظمی سید علی خامنهای، از سالهای نوجوانی و جوانی در اتفاقات و حوادث انقلابی و مبارزاتی حضور داشتند و لحظههای زندگی ایشان مالامال از یاد و همراهی شهیدان با ایشان است، در کتاب به آسمان نگاه کن، به رویدادها و شخصیتهای مهمی پرداخته شده است که در تاریخ این مرز و بوم اثرگذار بودهاند. در این کتاب ضمن اینکه سفری به گذشته میکنیم، با زندگی، مبارزات، تفکرات سیاسی و دینیِ شخصیتهای مهمی آشنا خواهیم شد. شخصیتهایی همچون شهید نواب صفوی، آقا مصطفی خمینی، آیتالله مطهری، آیتاالله مفتح، و شخصیتهای بزرگ دیگری همچون شهید بهشتی، علامه طباطبایی، شهید قاضی، مدنی، آیتالله دستغیب، آیتالله صدوقی، حاج قاسم سلیمانی و شهید بلخی و آیتالله صدر و…
در کتاب «به آسمان نگاه کن» ضمن خواندن از این شهیدان و آشنایی با زندگی و تفکر و مبارزات و رویدادهای زندگی این شهدا در قالب خاطرات رهبر معظم انقلاب، از تاریخ حوادث مختلف انقلاب از سالهای دهه ۳۰ به بعد نیز میخوانیم. این کتاب منبع مستند ارزشمندی است که مطالب آن از سال ۱۳۸۷ از طریق منابع گوناگون نوشتاری، دیداری و شنیداری جمعآوری شده است، کتابی که میتواند مخاطبش را مهمان کند به سفری تاریخی و نشان دادن رویدادها و افراد اثرگذارِ سالهای گذشته در کشورمان.
برشی از کتاب:
«مرحوم شهید آیتالله صدر، یکی از چهرههای استثنایی تاریخ اسلام بود. سرمایهی بینظیری بود. من در سال ۱۳۷۷ هجری قمری این شهید عزیز را در عراق دیدم. با اینکه ایشان آن وقت جوان بود و فکر میکنم ۲۴ سال سنش بود؛ یک چهرهی ممتاز حوزهی علمیهی نجف بود. همان وقت گفته میشد که او یک مجتهد در علوم اسلامی و یک فقیه است. علاوه بر اینکه از خانوادهی علم و تقوا و دارای دودمان بسیار شریف و اصیلی بود، خود او هم در میان چهرههای ممتاز حوزه علمیه نجف، یک چهرهی استثنایی بود که میدرخشید. همان وقت کتابهایی نوشته بود که ارزشمند و کمنظیر بود. همان وقت شاگردانی داشت، حوزهای داشت. همان وقت به عنوان یک متفکر فقیه در نجف از او اسم برده میشد. با اینکه جوان بود؛ اما احترام پیرها را به خودش جلب میکرد. اینها چیزهایی بود که انسان خیلی آسان از شخصیت او و محیط زندگی او میفهمید. طول عمر کوتاه ولی پربرکت این مرجع اسلامی، نشان دهندهی عنایت و لطف ویژهی خدا بود. آن وقتی که این شهید عزیز شربت شهادت را به دست اشقیا رژیم عراق نوشید، از کسانی که در رتبهی علمی او بودند، سن بسیار کمتری داشت.»
خواندن خاطرات جنگ و آدمهایی که در معرض جنگ بودهاند همیشه مهم بوده است. شهید حاج قاسم سلیمانی یکی از کسانی بود که سالهای زیادی از زندگیاش را در جنگ سپری کرد و به تبع آن خاطرات زیادی از جبهه مقاومت و شهدا داشته است. کتاب «رقص جولان بر سر میدان» کتابی است که به خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی از شهدا پرداخته است، البته نه فقط شهدای جنگ تحمیلی.
«رقص جولان بر سر میدان» راوی حوادث مهمی از دورههای مختلفی است که حاج قاسم سلیمانی در آنها نقشی داشته است. این کتاب از سالهای نوجوانی حاج قاسم میگوید، از انقلاب و جنگ و عملیاتهای مختلف و شهدای مختلف، از فتح خرمشهر، جنگ ۳۳ روزه لبنان و جنگ سوریه و شهدای مدافع حرم و… در رقص جولان بر سر میدان خاطرات حاج قاسم سلیمانی را از شهدایی همچون شهید باکری، همت، حسن باقری، احمد سلیمانی، یونس زنگیآبادی، مصطفی صدرزاده با نام جهادی سید ابراهیم، حاج حسین بادپا، محمد باقر حکیم، حسین همدانی و شهید حججی و… را میخوانیم. هیچ برهه از زندگی حاج قاسم خالی از یاد و خاطره و همراهی شهدا نبود، از این جهت خواندن خاطرات شهید سلیمانی از شهدا پر اهمیت است. کتاب رقص جولان بر سر میدان کتاب خوشخوانی است که تصویری از این خاطرات خواندنی برای مخاطب ترسیم میکند.
برشی از کتاب:
«خدا رحمت کند شهید حکیم را؛ سید محمد باقر حکیم را، وقتی میخواست از ایران برود عراق، من بدرقهاش میکردم تا مرز شلمچه. خیلی دلبسته به ایران بود؛ یعنی هر چند قدم میرفت، برمیگشت یک نگاه میکرد، گریه میکرد. خیلی دلبسته بود. آدم خیلی عجیبی بود. فقیه بود واقعاً. خب، پدرش هم معروف شد به امام حکیم، مرجع علیالاطلاق بعد از مرحوم آقای بروجردی شد در عالم شیعه. وقتی ما با ایشان بحث میکردیم که از عراق چی میخواهیم، میگفت: «همین که ما را نکشند، ما بتوانیم برویم زیارت کنیم، برگردیم، بیاییم، این برای ما کافی است؛ نه حکومت.» خب امروز شیعه در عراق شده حاکم؛ حاکمی که ستونهایش عمق پیدا کرده، توی زمین فرو رفته، به سادگی کسی با چند ریشتر زلزله نمیتواند آن را جابهجا بکند. این دستاورد انقلاب است. امروز ارتش اسلامی به معنای حقیقی شکل گرفته. این دستاورد آن خونهایی است که در این راه داده شد. اینکه میگویم دستاورد آن خونهاست، لقلقهی زبان نیست؛ اعتقاد حقیقی من این است. ارتش اسلامی شکل گرفته است.»
«رقص جولان بر سر میدان؛ خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی از شهیدان دفاع مقدس و جبههی مقاومت» توسط گروه تحقیق انتشارات خط مقدم در ۲۹۶ صفحه منتشر شد.
نظر شما